eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 زن نمونه ابوبصیر می گوید : روزی خدمت امام_صادق علیه السلام بودم که ام_خالد_عبدی آمد و به حضرت عرض کرد : فدایتان شوم ! شکمم قارّ و قور می کند و دکترها برای درمان آن شراب با آرد گندم برای من تجویز کرده اند و من به دلیل شناختم از ناخشنودی شما ، از آن دست نگه داشتم و دوست داشتم از شما در این باره سوال کنم. امام علیه السلام فرمودند : چه چیز تو را از نوشیدن آن بازداشت؟ آن زن گفت: « قد قلدتك ديني فألقى الله عز وجل حين ألقاه فأخبره أن جعفر بن محمد عليهما السلام أمرني ونهاني با این کار می خواستم مسئولیت دین خود را به گردن شما انداخته باشم . تا هنگام دیدار با خدا به او می گویم : امام صادق علیه‌السلام به من دستور داد و مرا نهی کرد . » امام علیه السلام فرمودند : ای ابا محمد! ( لقب ابوبصیر ) آیا _خوب_ به این زن و پرسش هایش گوش می دهی؟! بعد به ام خالد فرمودند : نه به خدا سوگند ! حتی در قطره ای از آن به تو اجازه نمی دهم ، قطره ای از آن را نچش. آنگاه امام با اشاره به حنجره ی خود ، سه مرتبه فرمودند : وقتی جانت به اینجا رسید ، قطعاً پشیمان خواهی شد . آیا فهمیدی؟ آن زن گفت : آری. 📚منبع : کافی ، ج 6 ، ص 413 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚توبه جوان بنی اسرائیل جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود روزها را به روزه و شبها را به نماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقی ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش آمد واز کرده های خود سخت پشیمان گردید. گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوی تو آیا قبولم می کنی. صدائی شنید که می فرماید: «اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا». تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی ترا مهلت دادیم. پس اگر برگردی بجانب ما، تو را قبول می کنیم. پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست. بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآی گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی این درگه ما درگه نامیدی نیست صدبار اگر توبه شکستی بازآی ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✏️ مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند. اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه... دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد . گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود. مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد. گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم‌ ..." بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!! یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔴جوازی برای دل شکستن! جناب حاج فتحعلی تعریف كردند: یك روز آقای دكتر ... نزد آقای جعفر مجتهدی آمده و گفت: آقا جان یك باب مغازه دارم كه آن را اجاره داده‌ام. اما موجر چند ماهی است كه از پرداخت اجاره آن خودداری كرده و می‌گوید استطاعت پرداخت مال الإجاره را ندارم! اجازه می دهید علیه او اقدام كنم؟ آقا سكوت كرده و حرفی نزدند، روز بعد كه آقای دكتر می‌خواست خدمت ایشان برسد به او اجازه ورود ندادند! و تا مدت یك هفته آقای دكتر می‌آمد ولی آقا او را نمی‌پذیرفتند. وقتی علت آن را از ایشان سؤال كردم، فرمودند: بیست سال در بیابانها رفته و خانه به دوش صحراها بودیم تا مبادا دل كسی را بشكنیم و به كسی آزار برسانیم اكنون ایشان آمده است از ما جواز دل شكستن بگیرد...!! 📕زندگینامه شیخ جعفر مجتهدی ره 🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 درون مایه‌ای برای طرح یک قالی ژنرال فقط هشتاد سرباز دارد و دشمن پنج هزار. ژنرال در چادرش ناسزا می‌گوید و مویه می‌کند. بعد، بیانیه‌ای می‌نویسد پرشور و کبوتران نامه‌بر نسخه‌های آن را باران می‌کنند بر سر اردوگاه دشمن. دویست سرباز دشمن به لشکر ژنرال می‌پیوندند و نزاعی برپا می‌شود که ژنرال پیروز بی گفت‌وگوی میدان است و دو هنگ دشمن به صف او در می‌آیند. سه روز بعد، دشمن هشتاد سرباز دارد و ژنرال پنج هزار. بعد، ژنرال بیانیه‌ی دیگری صادر می‌کند و هفتادونه سرباز دیگر دشمن به او می‌پیوندند. فقط مانده یک نفر دشمن که لشکر ژنرال در سکوت محاصره‌اش کرده‌اند. شب به صبح می‌رسد و دشمن به صف ژنرال درنمی‌آید. ژنرال در چادرش ناسزا می‌گوید و مویه می‌کند. غروب که می‌شود، دشمن آهسته آهسته شمشیر از غلاف بیرون می‌کشد و به چادر ژنرال نزدیک می‌شود. وارد چادر می‌شود و نگاهی به ژنرال می‌اندازد. لشکر ژنرال منحل می‌شود. خورشید بالا می‌آید. نویسنده: خولیو کورتاسار مترجم: پژمان طهرانیان داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند. ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد. های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟ مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود. چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟ ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت: چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم. سخن پایانی این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚خدایا شکرت مقدس اردبیلی نشدم.... در حالات مقدس اردبیلی رحمة الله علیه نقل کرده اند که مقدس اردبیلی یک شب سحر بلند شد دلو را داخل چاه می اندازد و بالا می کشد می بیند پر از طلا است. خداوند می خواست او را امتحان بکند. مقدس طلاها را داخل چاه برمی گرداند و رو به آسمان می کند که خدایا احمد از تو آب می خواهد نه طلا. من آب می خواهم که وضو بگیرم و با تو راز و نیاز بکنم. دوباره سطل را بالا می کشد می بیند طلاست. می گوید خدایا من طلا نمی خواهم من آب می خواهم. بار چهارم آب در می آید وضو می گیرد و برای مناجات می رود. برای او طلا قیمت نداشت. در جریان دیگری مقدس اردبیلی آخر شب از کنار حمامی رد می شد دید این حمام دار آتش و هیزم را داغ کرده و نشسته با خدا دارد مناجات و درد دل می کند. خدایا تو را شکر می کنم که سلطان نشدم اگر سلطان می شدم می دانم مسئولیتم زیاد می شد و ظلم می کردم. خدایا تو را شکر که ریاست به من ندادی. خدایا تو را شکر که ثروتمند نشدم. چون من گول می خوردم و مال مردم را می خوردم. خدایا شکر که من وزیر نشدم خدایا تو را شکر که من استاندار نشدم. خدایا شکر که مقدس اردبیلی نشدم. مقدس اردبیلی تا این را شنید تکان خورد. (گفتم ریا و شرک خیلی ریز و دقیق است مثل مورچه ای سیاه که روی سنگ سیاه در شب تاریک ظلمانی راه برود.) مقدس اردبیلی داخل می رود و سلام می کند و گرم می گیرد او هم نمی شناخت که این مقدس اردبیلی است. مقدس می گوید از چند دقیقه ی قبل اینجا بودم صدای مناجات شما را می شنیدم که دعای می کردی خدایا شکر که سلطان و وزیر و این ها نشدم این دعاهایت خوب بود اما یکی هم گفتی خدا را شکر که مقدس اردبیلی نشدم. می خواهم ببینم که مقدس اردبیلی چه جنایتی انجام داده که شما گفتی الحمدالله که مقدس اردبیلی نشدم. حمامچی گفت: مقدس اردبیلی هم کارش درست نیست. مقدس گفت: چطور؟ گفت: این هم یک چیزی قاطی دارد شرک و ریا دارد. گفت: یک داستانی برای مقدس اردبیل نقل می کنند می گویند یک شب نصف شب بلند شد می خواست نماز شب بخواند دلو را داخل چاه انداخت طلا درآمد سه بار طلا در آمد داخل چاه سرازیر کرد گفت خدایا من از تو آب می خواهم من با این چیزها گول نمی خورم. این طور چیزی می گویند درست است؟ مقدس گفت: درست است. (حمام چی نمی دانست این خود مقدس است.) حمامچی گفت: آن وقتی که این جریان برای او پیش آمد تنها بود یا کسی هم با او بود؟ مقدس گفت: تنها بود. گفت: اگر تنها بود چرا فردای آن روز این داستان در نجف پخش شد. حتما نشسته یک جا خودش تعریف کرده است. یک حمامچی مچ مقدس اردبیلی را می گیرد. حواستان جمع باشد ریا اینقدر ریز است. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستانی کوتاه و بسیار زیبا مردی خسیس تمام دارایی‌ اش را فروخت و طلا خرید او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد رهگذری او را دید و پرسید «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد رهگذر گفت «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟» ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚داستان کوتاه " اشتباه " پیرمرد سوار تاکسی می‌شود، موقع پیاده شدن به جای کرایه‌ پنج هزارتومانی اشتباه می‌کند و تراول پنجاه هزار تومانی می‌دهد و البته با گوش های سنگینش صدای راننده را هم نمی‌شنود و در پیچ خیابان ناپدید می‌گردد. کمی جلوتر پیرمرد در یک اغذیه فروشی ساندویچی می‌خورد و موقع حساب کردن اشتباه می کند و سه برابر پول غذا را پرداخت می‌کند و باز گوشهایش که همچنان نمی شنوند. پیرمرد در راه رسیدن به خانه، از دختر بچه‌ای فال می‌خرد و آن را همانجا می‌خواند... روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر بعد آن را در جیبش می‌گذارد و اشتباه می کند و پول صد فال را به دخترک می‌‌دهد و باز داستان تکراری گوش‌های کم شنوایش... پیرمرد به خانه‌اش می‌رسد، با کلید در را باز می کند و چراغ را روشن. چای برای خودش درست می‌کند کمی کتاب شعر می خواند و می‌خوابد. صبح فردا پیرمرد سند خانه به دست، به بنگاه املاک می‌رود و بعد از آن به یک موسسه‌ی خیریه و سپس بعد از خروج از موسسه از یک زیرپله که پیرمردی در آن نشسته، یک بسته سیگار می خرد و باز اشتباه می کند و پول زیاد تری می پردازد... او همانطور که سیگار می‌کشد قدم می زند و می رود کمی بعد پسر نوجوانی که راهی مدرسه است با صدای آرامی صدایش می‌کند و از او ساعت می پرسد پیرمرد به سمت صدا برمیگردد و کمی مکث می کند و بعد ساعت مچیش را باز می کند و به او می‌دهد و به مسیر خود ادامه می دهد... می رود و می رود تا به خط راه‌ آهن می رسد و درست وسط آن راه می رود! همانجا روی ریل ها به جای ایستگاه به انتظار قطار می‌ماند و این بار اشتباه نمی کند...! بقلم: ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان عجل الله ❣️🥀 سلام امام زمانم 🥀❣️ 🌸هرروزم را 🥀باسلام به شما زیبامے ڪنم 🌸ڪاش یڪ روزم، 🥀با دیدن روے ماهتان زیباشود 🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹