📚#حکایت_بهلول_و_شکم_سیر
روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :
ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترینِ مردم ” چه کسی است ؟
بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است !
هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟
بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_اذان_گفتن_بی_موقع
آورده اند که در زمان عضدالدوله دیلمی، پینه دوزی بود که دختری زیبا داشت. سرهنگی عاشق دختر شد. پدرِ او را احضار نمود و به او تکلیف نمود تا دخترش را به عقد او درآورد. پینه دوز جواب داد تو سرهنگ و امیر لشکری و من مردی فقیر و پینه دوزی بیش نیستم. این وصلت جور نمیآید و من باید دخترم را به شخصی دهم که همردیف خودم باشد. سرهنگ هر چه اصرار نمود پینه دوز زیر بار نرفت. به ناچار سرهنگ گماشتگان خور را فرستاد تا آن دختر را از خانه پدرش به جبر و زور درآورده تسلیم او نمودند.
پینه دوز بیچاره به هر کجا که شکایت نمود به عرض او رسیدگی نشد. لاعلاج عریضه به عضدالدوله نوشت. عریضه را به شاه ندادند و جوابی به او نرسید. به ناچار روزی به نزدیک دارالاماره آمد و با صدای بلند بنا کرد به لذان گفتن. شاه از صدای اذان بی موقع از قراولان سوال نمود. گفتند: پیرمردی است که دادخواهی دارد و چون او را راه نداده اند به اذان گفتن مشغول شده. عضدالدوله دستور داد تا او را به حضور او بیاورند و چون به نزد شاه رسید عرضحال خود را به سمع او رساند. عضدالدوله امر به احضار او داد و چون سرهنگ آمد پرسید: آیا این پیرمرد راست می گوید؟ تو دختر او را به زور ربوده ای؟
سرهنگ سر به زیر انداخت و جوابی نداد. عضدالدوله مجددا سوال نمود. سرهنگ به گناه خود اعتراف و اضافه نمود که دختر پینه دوز خود را کشته. شاه از این قضیه بسیار متاثر و با آنکه سرهنگ را زیاد دوست می داشت، امر نمود تا او را دو نیمه نموده و در چهارسوق شهر آویزان نمودند تا عبرت دیگران شده و ناموس مردم را بازیچه نگیرند و بعد حکم نمود تا هر کس دادخواهی دارد و به حضور نتواند رسید، به نزدیک قصر آمده و اذان بگوید.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 داستان "شاه کنیزک فروش" از هفت گنبد نظامی
پادشاهي در عراق در طالع خود ديده بود كه زنان با او دشمني مي كنند و بهمين علت زن نمي گرفت. تا مدتي با تنهائي خو كرد ولي نهايتا كنيزكي مي خريد و مدتي با او خوش بود. در قصر شاه پيرزن ابله و ابله فريبي بود كه آن كنيزكان را با دادن القاب زياد مغرور گرفتار غرور مي كرد و پاي از گليم خويش بيرون مي نهادند و بهمين علت شاه آنها را بيرون مي كرد.
از بس كنيزك گرفت و بيرون كرد به شاه كنيزك فروش مشهور شد.
روزي به شاه گفتند كه تعدادي كنيز زيباروي از چين آورده اند. يكي از اينها بغايت زيبا بود ولي تنها مشكل آن كنيز اين بود كه اجازه نمي داد كسي با او نزديكي كند و هر كه او را مي خريد پس مي آورد. شاه او را گرفت.
كنيزك در عين حال مهربان و قابل اعتماد بود و از تمجيدات ديگران و توجهات شاه مغرور نشد و علاقه شاه را به خود بيشتر كرد. پير زن هم كه ميخواست او را به غرور وادارد در كار خود موفق نشد و باعث شد كه بخاطر اين خصلت زشت آن پير زن را بيرون انداختند.
شبي شاه از كنيزك خواست كه راز عدم تمكين به مردان را به او بگويد. كنيزك كه با شاه خو گرفته بود به سخن آمد و گفت در طايفه ما هر كس كه حامله شد موقع زاييدن خودش مي ميرد و من جان خويش را بيشتر دوست دارم.
پير زن رانده شده براي انتقام از آن كنيز، در خفي به شاه گفت كه اگر مي خواهي او را اغوا كني و در آغوش كشي، با كنيز ديگري در حضور او شروع به عشق بازي و ملعبه كن تا او هم به وجد آيد. شاه چنين كرد و نتيجه گرفت و آن كنيزك به هوس افتاد و پس از اتمام كار به شاه شكوه كرد كه مرا ناخواسته جلوي شير انداختي.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید .
حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند .
روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند.
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید.
حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت .
همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.
حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟
کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید.
حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.
فقط #ایمان و #اعتقاد من و توست که فرق دارد....
از #خدا بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت #بخشنده و #مهربان است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات #ایمان داشته باش
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى خاست و كلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت ،
شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.
امیر گفت: اى وزیر ! این چیست كه مى بینم ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم ، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .
امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت : بگیر و در انگشت كن ؛ تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى .....
بله ، هرکه هستی باش ،چوپان، وزیر یا وکیل، ولی توجه داشته باش :
*زندگی دنیا شما را نفریبد* ...
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📜داستان آموزنده جزیره سبز و گاو
برگرفتە از مثنوی معنوی
جزیره سرسبز و پر علف است که در آن گاوی خوش خوراک زندگی میکند. هر روز از صبح تا شب علف صحرا را میخورد و چاق و فربه میشود. هنگام شب که به استراحت مشغول است یکسره در غم فرداست.آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد؟ او از این غصه تا صبح رنج میبرد و نمیخوابد و مثل موی لاغر و باریک میشود.
صبح صحرا سبز و خُرِّم است. علفها بلند شده و تا کمر گاو میرسند. دوباره گاو با اشتها به چریدن مشغول میشود و تا شب میچرد و چاق و فربه میشود. باز شبانگاه از ترس اینکه فردا علف برای خوردن پیدا میکند یا نه؟ لاغر و باریک میشود. سالیان سال است که کار گاو همین است اما او هیچ وقت با خود فکر نکرده که من سالهاست از این علفزار میخورم و علف همیشه هست و تمام نمیشود، پس چرا باید غمناک باشم؟
*تفسیر داستان: گاو، رمزِ نفسِ زیاده طلبِ انسان است و صحرا هم این دنیاست.
📕#جزیرهی_سبز_و_گاو_غمگین
📚مثنوی معنوی
📒دفتر پنجم
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#سه_داستان_زیبای_5_ثانیه_ای
📔روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت. این یعنی #ایمان...
📔كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت.
اين يعنى #اعتماد...
📔هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوك ميكنيم.
اين يعنى #اميد...
🌸برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین داشت رد میشد دید ۳ نفر دارن دعوا میکنن پرسید چی شده گفتن ۷ تا گردو داریم میخوایم بین هم تقسیم کنیم.
خلاصه ملا رو بین خودشون قاضی کردن.
ملا گفت خدایی تقسیم کنم یا انسانی؟
گفتن خوب معلومه خدایی تقسیم کن.
ملا به اولی ۵ تا گردو داد به دومی ۲ تا
و یه پَس گردنی هم زد به سومی.
گفتن این دیگه چه جور تقسیم کردنی بود؟!
ملا گفت اگه به دقت نگاه کنین ، خداوند نعمتهاشو همینجوری بین بندگانش تقسیم کرده!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
مردي وارد داروخانه شد وبالهجه ای ساده گفت: کرم ضد سيمان دارين؟
متصدی داروخانه با لحنی تمسخر آميز گفت:
بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجی ميخوای يا ايرانی؟
خارجيش گرونه ها گفته باشم!
مرد نگاهي به دستانش کرد و روبه روي فروشنده گرفت و گفت:
ازوقتي کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم...
اگه خارجيش بهتره، خارجيشو بده !
لبخند روي لبان متصدي يخ زد!
واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است
چراکه نمي داند بعد از بازي شطرنج
شاه وسرباز را دريک جعبه مي گذارند...
انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است ...
جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه " قبر "است...
مواظب باشيم که «تقوا»بايک «تق» «وا» نرود!
براي رسيدن به کبريا بايد نه "کبر"داشت نه"ريا
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حكایت_ملانصرالدین
زن ملانصرالدین مُرد. ولی ملا آنقدر که باید ناراحت نشد اما خرش كه مرد تا چند روز آه و ناله میكرد. علت را پرسیدند. گفت: زنم كه مرد، همسایهها و دوستان جمع شدند و گفتند غصه نخور، یك زن دیگر برایت پیدا میكنیم؛ ولی خرم كه مرد كسی چنین حرفی به من نزد.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
✍#تعلیم_دادن_بهلول_به_یکی_از_دوستان
📚 @Bohlol_Molanosradin
آورده اند که شخصی الاغ قشنگی جهت حاکم کوفه تحفه آورده بود. حاضرین مجلس به تعریف و توصیف الاغ پرداختند. یکی از حاضرین براي مزاح گفت: من حاضرم به این الاغ قشنگ خواندن بیاموزم.
حاکم از شنیدن این سخن از کوره در رفت و به آن مرد گفت: الحال که این سخن را می گویی باید از عهده آن برآیی و چنانچه به این الاغ خواندن بیاموزي به تو جایزه بزرگی می دهم ولی چنانچه از عهده آن بر نیائی دستور می دهم تو را بکشند. آن مرد از مزاح خود پشیمان شده ناچاراً مدتی فرجه خواست و حاکم ده روز براي این کار به او فرصت داد. آن مرد الاغ را برداشت به خانه آورد حیران و سرگردان و نمی دانست این کار به کجا خواهد رسید. لاعلاج به بازار رفت و در بین راه بهلول را دید و چون سابقه آشنایی با او داشت دست به دامن او زد و
قضیه مجلس حاکم و الاغ را براي او تعریف نمود. بهلول گفت غم مخور که این کار از دست من بر می آید و هر دستوري به تو می دهم عمل نما...
پس به او دستور داد تا یکروز تمام به الاغ غذا ندهد و سپس در بین صفحات کتابی براي الاغ جو گذارد و کتاب را جلوي الاغ ورق بزند. الاغ چون گرسنه است با زبان جو هاي صفحات کتاب را برداشته و می خورد و گفت این عمل را هر روز به همین نحو تکرار نما. و روز دهم او را گرسنه نگهدار و وقتی به مجلس حاکم رفتی همان کتاب را با الاغ به نزد حاکم ببر. آن روز دیگر بین صفحات کتاب جو نگذار و آن کتاب را در حضور حاکم جلوي الاغ قرار بده. آن مرد به همین نحو عمل نمود و چون روز موعود فرا رسید الاغ را برداشته با کتاب به نزد حاکم برد و در حضور حاکم و جمعی از دوستانش کتاب را جلوي الاغ گذارد. الاغ بیچاره چون گرسنه بود به عادات روزهاي قبل که فکر می کرد بین صفحات کتاب، جو می باشد شروع به ورق زدن کتاب نمود و چون به صفحه آخر رسید و دید که جو بین صفحات نیست، بناي عرعر نمود و بدین وسیله خواست بفهماند که گرسنه است و حاضرین مجلس و حاکم که نمی دانستند چه ابتکاري در این عمل است، باور نمودند که در حقیقت الاغ می خواهد کتاب بخواند و همه در این کار متعجب بودند. ناچار حاکم بر عهد خود وفا نمود و انعام قابل توجهی به آن مرد داد.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin