تسبیح زمین و آسمان یا مهدی
ذکر همهی فرشتگان یا مهدی
حالا که رسیده روز بیعت با عشق
لبیک بگو: از دل و جان یا مهدی
🌟تعجیل در ظهورشان #صلوات🌟
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌺
#آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)🌺
#مبارڪباد✨🌺✨
❣
💢 داستان کوتاه
جواب دندان شکن در برابر خیانت
زن پس از دوماه، نامهای از نامزد خود دریافت میكند به این مضمون:
عزیزم ، متاسفانه دیگر نمیتوانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم كه دراین مدت ده بار به تو خیانت كردهام!!! و میدانم كه نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عكسی كه به تو داده بودم برایم پس بفرست.
دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد، از همه همكاران و دوستانش میخواهد كه عكسی از نامزد، برادر، پسرعمو، پسردایی یا خودشان به او قرض بدهند و همه آن عکسها را با عکس نامزد بیوفایش در یک پاکت گذاشته و همرا ه با یادداشتی برایش پست میکند، به این مضمون:
عزیزم، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفا عکس خودت را از میان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را به من برگردان...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#داستان های پیامبران📚
#داسـتـان_حـضـرت_شـعـیـب_ع
در جنوب سرزمین شام، کنار خلیج عقبه، شهرى آباد و پر نعمت قرار داشت که (مدین) نامیده میشد.
ساکنان مدین با مناطق اطراف خود، مانند مصر، فلسطین و لبنان روابط تجارى داشتند و از نعمتهاى گوناگون و فراوان بهره مند بودند.
ثروت و امکانات مالى، زندگانى پر از رفاه و کامروائى، اهل مدین را بسوى غفلت و فساد کشانید و آنها به بت پرستى روى آوردند.
علاوه بر پرستش بتها، آلودگیهاى اخلاقى و ناهنجارى هاى اجتماعى و اقتصادى گوناگونى در میان آنان رواج یافت که مهمترین آنها خیانت در اموال مردم و کم فروشى بود.
شعیب که مردى بزرگوار و نیک اندیش و سخنورى توانا بود، بفرمان خداوند متعال، زبان نصیحت و هدایت آنان گشود و در نهایت عطوفت و مهربانى، همانند پدرى دلسوز، آنانرا ازانحراف و گناه بر حذر داشت و گفت:
اى قوم من❗️هیچ موجودى جز خداوند یکتا، شایسته پرستش نیست. خدارا بپرستید و دست از این بتهاى رنگارنگ و بى خاصیت بر دارید. سرزمین شما یک منطقه خوب و پر نعمت است. از نعمتهاى خدا استفاده کنید و به کارهاى فساد روى نیاورید. در اموال دیگران خیانت نکنید و حق مردم راتمام و کمال پبردازید.
راهزنى و چپاول اموال مردم کارى است زشت و ناپسند. به حقوق دیگران تجاوز نکنید. کم فروشى و غش در معامله را رها کنید...
اى مردم فراموش نکنید که روزى یک طایفه کوچک و محدود بودید. خداوند فرزندان بسیار بشما عطا کرد و اینک یک ملت بزرگ و داراى جمعیت بسیار هستید.
اى مردم❗️از سرنوشت شوم ملتهائى که به فساد رو آوردند و به عذاب دردناک خدا گرفتار شدند، عبرت بگیرید.
اهالى مدین، در مقابل سخنان منطقى و تکان دهنده شعیب، سر سختى و عناد را پیشه کردند و گفتند: اى شعیب❗️ این سخنان را رها کن و ما را بحال خود بگذار. ما از روش پدران و نیاکان خود دست نمیکشیم. تو نیز اگر بخواهى راحت زندگى کنى، باید با پیروانت به آئین ما باز گردید و همرنگ جامعه خود شوید، وگرنه شما را از این سرزمین بیرون خواهیم کرد.
شعیب همانند سایر انبیا از عکس العمل ناپسند و تهدیدهاى قوم، دلسرد و ناامید نشد و همواره هدایت آنان تلاش میکرد و آنانرا بسوى خدا و اطاعت امر او فرا میخواند. گاهى سرنوشت ملتهاى دیگر را براى آنهابازگو میکرد و میگفت:
اى مردم❗️من از آن میترسم که عناد و سرسختى شما، همانند قوم نوح یا قوم هود یا قوم صالح را براى شما رقم زند و فراموش نکنید که قوم لوط که به عذاب دردناک الهى گرفتار شدند فاصله زیادى با شما ندارند.
گفتند: اى شعیب❗️ ما از حرفهاى تو سردر نمی آوریم. تو هم در میان جامعه ما فردى ضعیف و ناتوان هستى. اگر بخاطر خوشاوندانت نبود، تو را سنگباران میکردیم.
رفته رفته، دشمنى مردم با شعیب و پیروانش صورت جدى ترى به خود گرفت و بحث و گفتگوهاى منطقى جاى خود را به آزار و اذیت داد.
وقتى شعیب از هدایت آن قوم ناامید شد و از سوئى دیگر براى مؤمنین و پیروان خود، احساس خطر کرد، از پیشگاه خداوند نجات مؤمنین و دفع شر آن قوم را درخواست نمود.
خداوند دعاى او را مستجاب فرمود و صیحه آسمانى و زلزله را بر آنها مسلط کرد. زمین بشدت لرزید واهل مدین تا بخود آمدند، عذاب الهى طومار زندگیشان رادر هم پیچید و کیفر کفر و فساد را به آنها چشانید.
در آن منطقه تنها شعیب و پیروانش از عذاب خداوند در امان ماندند و پس از پایان زلزله، بدن هاى بیجان و خانه هاى ویران آن قوم، عبرتى براى دیگران گردید.
پس از هلاکت اهل مدین شعیب ماءموریت یافت (اصحاب ایکه) را که در نزدیکى مدین سکونت داشتند بسوى خدا رهبرى کند.
روش اصحاب ایکه، همان روش اهل مدین بود. کفر و فساد در میان آنها رواج داشت. شعیب ماءموریت آسمانى خود را انجام داد و آنانرا بسوى خدا دعوت نمود، ولى آنها سخنان پیامبر خود را نپذیرفتند و گفتند: اى شعیب❗️ بگمان ما تو را جادو کرده اند که این سخنان را میگوئى.تو هم بشرى هستى مانند ما و اگر راست مىگویى یک قطعه از آسمان را بر سر ما خراب کن و ما را نابود گردان.
کوشش هاى شعیب در راه نجات آنها کاملا بى اثر بود و کسى دعوت او را اجابت نکرد. در نتیجه لجاجت و خیره سرى، خداوند گرماى سختى بر آنها مسلط کرد، بطوریکه آبها به جوش آمد و آن قوم چندین روز در نهایت سختى و مشقت بسر بردند. آنگاه قطعه ابرى، صفحه آسمان را پوشانید و نسیم خنکى از آن وزید. مردم در زیر آن قطعه ابر جمع شدند که از گرما نجات پیدا کنند. به فرمان خداوند از آن ابر آتشى فرو بارید و آن قوم سرکش و گمراه را به جزاى کارهاى ناپسند شان طعمه حریق ساخت و همه را سوزانید.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.
روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.
فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.
فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.
شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!
بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟
پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟
شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
اکسیر کرامت شما می آید
انوار ولایت شما می آید
این خرقه یِ سبزِ علوی ای آقا
الحق که به قامت شما می آید
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌺
#آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)💚
#مبارڪباد✨🌺✨
#قصه_و_عبرت
جوان اینگونه قصه خود را شروع می کند ؛
زندگی ام پر از گناه و معصیت و مستی بود،به مردم ظلم می کردم،حق مردم را می خوردم،ربا می خوردم،ضعیفان را کتک می زدم !
هرظلمی را انجام می دادم،گناهی نمانده بود که انجام نداده باشم.
مردم مرا به سبب گناهانم حاشا می کردند
روز از روزها تمایل به ازدواج پیدا کردم، دوست داشتم دختری داشته باشم ، ازدواج کردم و خداوند به من دختری داد که اسمش را فاطمه گذاشتم.
به شدت او را دوست داشتم و احساس می کردم با تولد او زندگی ام از گناه دور شده است،به سبب وجود او بسیاری از گناهان از من دور شده بودند
فاطمه در دوسالگی مرا در حال نوشیدن شراب دید.و او نیز می خواست چنین کند در حالیکه دوسال بیشتر نداشت !
روزگارمچنین گذشت و ایمانم بیشتر می شد وتا بزرگتر میشد محبت من به او بیشتر و ایمانم زیادتر میشد و احساس می کردم که خداوند را نزدیکتر از گذشته به خود می بینم ، گناهان یکی پس از دیگری از من دور می شدند.
تا زمانیکه فاطمه سه سالگی را تمام کرد.و مُرد !
بله فاطمه.مُرد!
چه مصیبتی بود ! ازآنچه در ابتدا بودم بدتر شدم.
از شدت غم و غصه صبری نزدم نمانده بود، از آن صبری که مؤمنان بر مصیبتها دارند چیزی در من نبود تا مرا بر آن قوی کند !
شیطان بامن بازی می کرد ! ومن بدتر می شدم ! تا روزی که شیطانم به من گفت:
امروز آنقدر شراب بنوش آنقدر بنوش که هیچکس به آن اندازه ننوشیده باشد!
پس عزمم را جزم نموده و نوشیدم و سیاهی شب همه جا را فراگرفت و من نوشیدمونوشیدم و مرا خواب در بر گرفت. انواع خواب را دیدم تا جاییکه خواب دیدم قیامت فرا رسیده است و خورشید سیاه شد و دریاها تبدیل به آتش شدند.
زمین را زلزله ای رخ داد ...ومردم جمع شدند برای روز قیامت دسته دسته می آمدند
ومن میانشان بودم که منادی ندا داد که فلان پسر فلان بیاید تا در مقابل جبار بایستد و پاسخ دهد.
پس آن نفر را دیدم که صورتش از شدت ترس به سیاهی گرایید.
وقتی اسم من آمد هر کسی در اطراف من بود فرار کردند و مخفی شدند انگار که کسی در محشر غیر ازمن آنجا نبود !
سپس ماری قوی هیکل را دیدم که به طرف من می آمد ! پس به سرعت پا به فرار گذاشتم و مار به دنبالم می آمد.
پیرمردی ناتوان را در جایی یافتم داد زدم : آااااه..پیرمرد کمک کن ، مرا از دست این مار نجات بده !
به من گفت : پسرم من ضعیفم و نمی توانم تو را نجات دهم ، اما از این طرف برو بلکه نجات یابی.
به آن طرف که او گفته بود دویدم و مار همچنان دنبالم بود،و مقابلم آتش جهنم را دیدم .
به او گفتم: از مار فرار کنم تا به آتش سقوط کنم ؟
و مار داشت به من نزدیکتر میشد ، پیرمرد را قسم دادم که نجاتم دهد .
به حالم گریه کردو گفت :من ضعیفم همچنانکه می بینی کاری برایت از دستم بر نمی آید ، اما به طرف آن کوه برو که کودکانی کم سن و سال آنجا هستند.
به آن طرف دویدم و می شنیدم که کودکان همه می گفتند : فاطمه..ای فاطمه پدرت را دریاب ، کمکش کن.
فهمیدم که آن دخترم است پس خوشحال شدم که آنجا مرا از آن موقعیت هولناک نجات می دهد. با دست راستش دست مرا گرفت و با دست چپش مار را از من دور کرد و من مانند مرده ای شده بودم از شدت ترس رمقی در من نمانده بود ، سپس در اتاقم که مانند دنیا شده بود نشستم و و فاطمه به من گفت :ای پدرم (این آیه را تلاوت کرد)..الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله..«آیا برای کسانی که ایمان آورده اند وقت آن نرسیده است که دلهایشان برای ذکر خدا وآنچه از حق نازل شده است خاشع گردد»؟
گفتم :دخترم این مار چه بود ؟
گفت : این عمل زشت و بد تو بود ، تو بزرگش کرده ای وپرورشش داده ای تا جاییکه می خواست تو را بخورد،آیا می دانی که اعمالت به شکل مجسمه ای در می آیند در روز قیامت و بسویت باز می گردند؟
گفتم: وآن پیرمرد ضعیف که بود؟
گفت : وآن پیرمرد ضعیف اعمال خوبت بودند که ضعیفش کرده بودی وتوانایی نجات تورا از عذاب نداشت و به حالت گریه می کرد چون نمی توانست برایت کاری انجام دهد.
واگر من نمرده بودم در کودکی ، هیچ کس نبود به تو کمک کند !
مردجوان گفت:از خواب بیدار شدم و داد میزدم الم یأن للذین آمنوا ان تخشع قلوبهم لذکر الله.
پس بلند شدم و غسل کردم،وبرای نماز صبح توبه کنان از خانه خارج شدم و بسوی مسجد رفتم،پس داخل مسجد شدم و از امام جماعت شنیدم که دقیقا این آیه را می خواند الم یأن للذین آمنوا ان تخشت قلوبهم لذکر الله.
این سرگذشت مالک بن دینار بود از امام تابعین و او مشهور بود که در طول شب گریه می کرد و می گفت:خدایا تو تنها کسی هستی که می دانی چه کسی اهل جهنم و چه کسی اهل بهشت است ، پس من اهل کدام یک هستم؟
خدایا مرا از ساکنان بهشت قرار بده و از اهل دوزخ مگردان.
و مالک بن دینار توبه کرد و مشهور بود که هر روز نزد دروازه مسجد می ایستاد که ای گناهکار توبه کن و به سوی مولایت الله جل جلاله بشتاب ای بنده غافل به سوی پروردگارت باز گرد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#داستانک
"هیچوقت با حالت دستوری با
افراد خانواده تان صحبت نڪنید...!"
مردی صبح از خواب بیدار شد، با همسرش صبحانه خورد، لباسش را پوشید و برای رفتن به ڪار آماده شد...
هنگامی ڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد
گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید.!
خارج شد و به همسرش گفت:
دلبنـدم، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن خواست تا ڪلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته: "یادت باشه دوستت دارم"
و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید ڪه میان غبار نوشته شده بود: "امشب شام مهمون من"
زن از اتاق خارج شد و ڪلید را به همسرش داد...
و به رویش لبخند زد، انگار خبر میداد ڪه نامهاش به او رسیده!
* این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می ڪند...👌*
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🗒
روزی سه ملا با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت:
روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.
دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند.
سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند.
دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند.
سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده، با آن ذکر یا قدّوس بگویند.
عبید زاکانی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘