❣#سلام_امام_زمانم❣
🌱خیال سیر جمالت، طواف حُسن خداست...
ندیده هم، مه رویت، چراغ دیده ماست...
🌱قسم به صبح ظهور و به لحظه فرجت...
که طول غیبتت از شوق ما نخواهد کاست...
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
#امام_زمان ارواحنا فداه ❤️
📚داستان کوتاه
داستانی زیبا درمورد شخصی که یک روز زندگی کرد و قدر زندگی را دانست.
دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد
به پر و پای فرشته و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن"
لا به لای هق هقش گفت: ' اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ...'
خدا گفت: 'آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمیيابد هزار سال هم به كارش نمیآيد'، آنگاه سهم يك روز زندگی را در دستانش ريخت و گفت: 'حالا برو و يک روز زندگی كن'
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش میدرخشيد، اما میترسيد حركت كند، میترسيد راه برود، میترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: 'وقتی فردايی ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايدهای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم'
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد میتواند تا ته دنيا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند ....
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما....
اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمیشناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد.
او در همان يك روز زندگی كرد
فردای آن روز فرشتهها در تقويم خدا نوشتند: ' امروز او درگذشت، كسی كه هزار سال زيست! '
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است.
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb
#حکایت ✏️
سرخپوستی پیر به نوه خود گفت: «فرزندم، درون ما بین دو گرگ، کارزاری برپاست. یکی از گرگ ها شیطان به تمام معنا، عصبانی، دروغگو، حسود، حریص و پست، و گرگ دیگری آرام، خوشحال، امیدوار، فروتن و راستگو.»
پسر کمی فکر کرد و پرسید: «پدر بزرگ کدام یک پیروز است؟» پدر بزرگ بیدرنگ گفت: «همانی که تو به آن غذا میدهی.»
#پی_نوشت شما به کدامشان غذا میدهید؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb
📚سه نصیحت از پرنده!!
🌿مردی از کنار بیشهای میگذشت، چشمش به پرندهی کوچک و زیبایی افتاد. آن را گرفت. پرنده در حالی که ترسیده بود گفت: "از من چه میخواهی؟"
مرد گفت: "تو را میکُشم و می خورم."
پرنده گفت: "جثهی من کوچک است و چیز زیادی از من به دست نمی آوری"
اما من می توانم سه سخن حکمت آموز به تو بگویم که برای تو سود بیشتری دارد!
مرد پذیرفت.
🌿پرنده گفت: "سخن اول را در دست تو میگویم، سخن دوم را وقتی می گویم که مرا رها کنی و بر درخت بنشینم و سخن سوم را بر سر کوه"
مرد گفت: "بگو"
پرنده گفت: "اول این که هر چه از دست دادی حسرت آن را نخوری"
مرد او را رها کرد و پرنده پرواز کرد و روی درختی نشست.
مرد گفت: "سخن دوم را بگو"
پرنده گفت: "سخن غیرممکن را باور نکن." و پرواز کنان به طرف کوه رفت و با صدای بلند گفت: "ای بدبخت! در شکم من دو مروارید بیست مثقالی بود. اگر مرا میکُشتی ثروتمند میشدی"
مرد دستش را بر سر خود کوبید و افسوس خورد و گفت: "حالا آخرین سخن را بگو"
🌿پرنده گفت: "تو آن دو سخن فراموش کردی، حالا سخن سوم را برای چه میخواهی؟!! اول گفتم، افسوس گذشته را نخور، که برای از دست دادن من افسوس خوردی، و دوم اینکه سخن محال و غیرممکن را باور نکن، اما به این پندم هم توجه نکردی!
آخر ای انسان عاقل! گوشت و بال من دو مثقال بیشتر نیست، تو چگونه باور کردی درون من دو مروارید بیست مثقالی باشد؟!
بعد با خوشحالی به اوج آسمان آبی پرواز کرد.!!
📙کیمیای سعادت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری_روزشمار
#نیمه_شعبان
____________
#امام_زمانم
سلام بر تو🌱
ای دعوت کننده به سوی خدا و آگاه بر آیاتش...
📚پيدا کردن بخت
روزى جوانى براى پيدا کردن بخت خود، بار سفر بست. از ديار به ديارى ديگر، از جنگلى به بيشهاى و در همين بيشه به شير خفتهاى برخورد. او به خيال اينکه شير خفته، بختش او است، بيدارش کرد و از شير پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نه جوان! من بخت خوابيدهٔ تو نيستم. از شدت درد اين جورى توى خواب و بيدارىاَم، حال اگر بختت را يافتى از او دواى درد من شير را بپرس!
جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مريض ثروتمندى برخورد، از او پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نوجوان! من بخت تو نيستم! اگر بختت را پيدا کردي، دواى مريضيم را از او جويا شو!
باز به راه خود ادامه داد، در راه به درختى که داشت خشک مىشد، رسيد از درخت پرسيد:
ـ اى درخت! تو بخت مني!
ـ نه جوان! من کم بخت، بخت تو نيستم. اگر بخت را پيدا کردي، دوائى از او بخواه که مرا از خشکيدن نجات دهد.
و جوان همينطور آواره، سرگردان، پرسان و جويان رفت و رفت تا بالاخره رسيد به بخت خود. بخت به جوان گفت: من بخت توام و خوب مرا يافتي. حالا از من چه مىخواهي؟
جوان که از خوشحالى مىخوسات پرواز کند، داروى شير دردمند، دختر مريض و درخت را از بخت خود خواست، بخت دربارهٔ شير دردمند گفت:
ـ شير دردمند بايد مغز آدم بىشعور و احمقى را بخورد تا درد از تن او برود.
دربارهٔ دختر مريض ثروتمند گفت: بايد شوهر کند تا از مريضى خلاص شود.
دربارهٔ درخت گفت: اگر گنج زير ريشهٔ درخت بيرون آورده شود، طلسم خشکيدن درخت مىشکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد.
جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسيد، دواى او را گفت، درخت تقاضا کرد پس بيا از زير ريشهام، گنج را براى خودت دربياور. هم تو به نوائى مىرسي، هم من از خشک شدن نجات مىيابم!
جوان گفت: بختم با من يار است، ديگر گنج مىخواهم چهکار؟
به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مريض ثروتمند رسيد. دواى شفاى او را هم گفت. دختر مريض ثروتمند هم تقاضا کرد: پس بيا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوى و هم صاحب ثروتم!
جوان جواب داد: نه بختم را يافتهام و با من يار است، تو و ثروتت را مىخواهم چهکار؟
باز به راه افتاد و سرانجام رسيد به آن شير دردمند خفته در بيشه. شير با چشمهاى نيمهباز تا او را ديد غريد و پرسيد: اى جوان! بالاخره بختت را پيدا کردي؟ جوان با خوشحالى جواب داد: بله بعد شرح حال درخت، دختر مريض ثروتمند و داروى دردشان را هم به شير گفت و اين را هم گفت که دست رد به سينهٔ هر دو زده است. شير غريد: عجب. بعد پرسيد: حالا بگو ببينم داروى درد مرا هم از بختت پرسيدي؟ چوان گفت: بله. شير گفت: داروى دردم را چى گفت. جواب داد: به من گفت تا به تو بگويم که دواى دردت، خوردن مغز يک آدم بىشعور و احمق است.
شير پا شد خميازهاى کيد و گفت: حالا از تو سؤال مىکنم، آيا احمقتر و بىشعورتر از تو آدمى پيدا مىشود که به گنج زير ريشهٔ درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند!
جوان در جواب شير هاج و واج ماند، پس شير با يک حملهٔ ناگهانى جوان را به خاک و خون کشيده و مغز او را خورد و شفا يافت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb
📚ملا و مرد توبه کار!
بعد از نماز ملانصرالدین در بلندگو گفت :
📢آهای مردم همگی گوش کنید!
میخواهم کسی را به شما معرفی کنم که قبلا دزد بوده،مشروب و مواد مخدر مصرف میکرده،زناکار و خلافکار بوده و
هیچ گناهی نیست که مرتکب نشده باشه ولی اکنون خدا او را هدایت کرده و همه چیز را کنار گذاشته است..
بعد گفت: بیا احمد جان بلندگو را بگیر و خودت برای مردم تعریف کن که چطور توبه کردی!
احمد آمد و بلندگو را گرفت و گفت:
مردم من یک عمر دزدی میکردم،معصیت میکردم،مال حروم میخوردم
خدا آبرویم را نبرد!
اما از وقتی که توبه کردم این ملا هیچ کجا برای من آبرو نگذاشته است!
~~
نتیجه اخلاقی: وقتی به امور و احکام دین آگاهی کامل نداریم مردم را دین زده نکنیم!
اهمیت حفظ آبرو یکی از بزرگترین سفارشات اسلام هست که بر انجام آن تاکید بسیار فراوانی شده است...
📕طنزهای حکیمانه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb
ما معتقدیم که عشق سر خواهد زد
بر پشت ظلم کسی تیر خواهد زد
قسم به هر چهارده آیه نور
قسم به زخم هاي سرشار غرور
آخر شب سرد ما سحر میگردد
مهدی به میان شیعه برمی گردد
#میلاد_امام_زمان(عج)✨🌺
#مبارک_باد🎊❣️✨
#داستانک 📚
مسافری خسته که از راهی دور میآمد به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایه آن قدری استراحت کند غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که میتوانست آن چه که بر دلش میگذرد برآورده سازد!
وقتی مسافر روی زمین سخت نشست با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او میتوانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود در کنارش پدیدار شـد!
مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.»ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید.
بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلکهایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاقهای شگفتانگیز آن روز عجیب فکر میکرد با خودش گفت: «قدری میخوابم. ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟» ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.
#پی_نوشت هر یک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارشهایی از جانب ماست.ولی باید حواسمان باشد. چون این درخت افکار منفی، ترسها و نگرانیها را نیز تحقق میبخشد. بنابر این مراقب آن چه که به آن میاندیشید باشید.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@hkaitb