eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️صبح بوی زندگی ✨بوی راستگویی ❄️بوی دوست داشتن ✨و بوی عشق و مهربانی می‌دهد 🌸دوست خوبم ; 🌸هرکجا هستی باش... 🌸آسمانت آبی 🌹دلت از غصهٔ دنیا خالی 🌹لطف خدا شامل حالت و 🌸صبحت سراسر خوشحالی🌸 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚🤔🤔🤔 ✍چوب توی آستین کردن،برای تهدید کسی به تنبیه شدن به کار می گیرند. زمان قاجار یکی از انواع تنبیه خلاف کاران چوب درآستین کردن وی بوده است. ترتیب آن نیز چون این بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگاه می داشتند و سپس چوبی محکم و خم نشدنی را به موازات دستهای محکوم از یک آستین لباس او وارد کرده و از آستین دیگرش خارج می کردند. سپس مچ دست ها را با طنابی محکم به آن چوب می بستند تا محکوم دیگر نتواند دست هایش را به چپ و راست یا بالا و پایین حرکت دهد و یا آنها را خم کند. پس از آن، مدتی او را در جایی رو باز نگاه میداشتند تا پشه و مگس و دیگر حشرات مزاحم و چندش آور بر سر و صورتش بنشینندو او نتواند آن ها را از خود براند. دست های محکوم به دلیل بیحرکت ماندن پس از مدتی کرخت و بی حس می شد و هجوم و حملات پشه ها و مگس هابر سر و صورتش آن اندازه ناراحت کننده و چندش آور می گردید که دیری نمیگذشت که فریادش به آسمان بلند می شد و درخواست عفو و بخشش می کرد. ✍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند. حریص با جهانی گرسنه است و قانع به نانی سیر حکما گفته‌اند توانگری به قناعت به از توانگری به بضاعت روده تنگ به یک نان تهی پرگردد نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ که شهوت آتشست از وی بپرهیز بخود بر آتش دوزخ مکن تیز 📚 📔از باب هشتم گلستان سعدی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 دوستی می گفت؛ بچه که بودم، یه جوجه داشتم. خیلی دوستش داشتم. یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم که یهو نوک زد توی چشمم. خیلی دردم اومد. تو عالم بچگی کلی بهش فحش دادم. اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود! تقصیر خودم بود! ‼️هر وقت کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب میزنه! 👈این یک قانونه ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 🌸انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!! 🌷هرگز زود قضاوت نکنیم🌷 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚🤔🤔🤔 🔻پیشینه ضرب‌المثل ✍جواب ابلهان خاموشیت ♦️ابوعلی سينا در سفر بود. در هنگام عبور از شهري ،جلوی قهوه خانه‌ای اسبش را بر درختی بست و مقداري کاه و يونجه جلوي اسبش ريخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذايی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسيد ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سينا بست تا در خوردن کاه شريک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سينا نشست. شيخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و يونجه او ميخورد و اسب هم به خرت لگد ميزند و پايش را ميشکند. خر سوار آن سخن نشنيده گرفت به روي خودش نياورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد. خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و بايد خسارت دهی. شيخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد. صاحب خر ، ابوعلی سينا را نزد قاضی برد و شکايت کرد. قاضي سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلي سينا که خود را به لال بودن زده بود ،هيچ چيز نگفت. قاضي به صاحب خر گفت : اين مرد لال است .........؟ روستايی گفت : اين لال نيست بلکه خود را به لال بودن زده تا اينکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از اين اتفاق با من حرف ميزد.... قاضي پرسيد : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟ صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوي اسب من نبند که لگد ميزند و پاي خرت را ميشکند....... قاضي خنديد و بر دانش ابوعلی سينا آفرين گفت. قاضي به ابوعلی سينا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنين بود؟! ابوعلی سينا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبديل شد: "جواب ابلهان خاموشی‌ست" ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این کلیپ زیبا و بی نظیر رو به عزیزانتون هدیه کنید!😍👌 شاهکارهایی از ماهرترین باغبان های دنیا در هلند... ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ! ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ... ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ... ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!» ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ... ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛ ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ... 📚مطالب و داستانهای خاص انگیزشی در کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ﺣﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﺪﺭﺵ ﺷﺪ . ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺸﻪ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﻧﺸﺪ . ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺍﮔﻪ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺒﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﻧﺸﺪ . ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺭﻭﻡ ﻧﺸﺴﺖ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﻣﺜﻞ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ . ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﻫﻢ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻋﻘﺐ ﻭ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﻻﺕ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﺯ ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺣﺎﻣﺪ ﮐﻮچولو ﺗﻌﺠﺐ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ . ﺑﻪ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮐﻪ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﺣﺎﻣﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﮐﺮﺩ ﻭﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﺭﻭ ﺩﺍﺩ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻣﺪ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ .ﺍﺳﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺩﻗﯿﻖ ﺩﻗﯿﻖ ﻣﯿﭙﺮﺳﺪ . ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺳﺮ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ :ﺑﭽﻪ ﺟﻮﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﯽ؟ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ؟ ﺣﺎﻣﺪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻌﺼﻮﻣﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﮔﻔﺖ:ﺑﺎﺑﺎﯾﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺧﻮﺏ ﺧﻮﺏ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮒ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﯼ ﺑﺒﺮﻣﺖ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ . ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ . ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﭘﯿﺮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺍﻭﻥ ﭘﺸﺖ ﺩﯾﺪ . ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﺩﻭﺭ ﺯﺩ . ﺣﺎﻣﺪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺍﻭﻥ ﺟﻠﻮ ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪ . ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﺩﺍﻍ ﻭ ﺗﺐ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﺑﺎﺑﺰﺭﮔﺶ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ،ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ سرازیر بود 📚مطالب و داستانهای خاص انگیزشی در کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! + زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📕 هنگامی که در رستوران یا هتل هستید و شکر یا شیر چای خود را بیشتر از مقداری که در خانه مصرف می کردید مصرف می کنید بیانگر این است که شما زمینه فساد را دارید. وقتی که در رستوران یا اماکن عمومی هستید و مقدار زیادی دستمال کاغذی، صابون یا عطر استفاده می کنید، در حالی که در منزل خودتان این گونه نیستید بدین معنا است که اگر شرایط اختلاس برای شما فراهم شود اختلاس می کنید. اگر در جشن ها و بوفه های مفتوح زیاد می خورید در حالی که می دانید شخص دیگری آن را حساب می کند، بدین معناست که اگر فرصت خوردن مال دیگران را پیدا کنید این کار را خواهید انجام داد. اگر معمولا هنگامی که در صف ‌هستید و حقوق در صف بودن را راعایت نمی کنید، پس شما زمینه این را دارید که برای رسیدن به هدف خود از کتف دیگران هم بالا بروید. اگر بر این باور هستید که هر چه را در خیابان پیدا کردید حق شما است در حالی که مال دیگران بوده است، پس قابلیت دزدی در شما وجود دارد. 👌مبارزه با فساد را از خود شروع کنید ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳 خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! روی کلمە ادامە داستان بازشود کلیک کنید👇 ☑️👈ادامه داستان 👇👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662