✅داستانی واقعی وعبرت انگیز
🍃داستانی که با خواندن آن مو به تنم سیخ شد
یکی ازبزرگان تعریف می کند که ما درمسجدی درپاکستان تشکیل بودیم نمازاشراق وحاجت راخواندیم وصبحانه راخوردیم بعضی شروع کردند بخواندن قران ،بعضی خواندن حدیث بعضی رفتند گوشه ای تااستراحت کنندبلاخره هرکسی به عملی مشغول بود امام مسجدهم درمسجد بامانشسته بودند،ناگهان صدای زنی ازحیاط مسجد بگوش رسید که بسیارترسیده بود; وگریه میکرد وباگریه وزاری وارد اتاق مسجدشد وبارنگ وروی پریده دادمیزدکه بدادم برسیددخترم ازدیشب که دراتاق رفته ودررا ازداخل قفل کرده وتا الان که صبح شده درراباز نمیکند هرچه دروازه رامیزنم بازنمیکند بیاییدبرویم به دادم برسید همه افراد جماعت بامولوی بدنبال آن زن حرکت کردندوداخل خانه رسیدند زن باحالتی گریان اتاق راکه دروازه اش داخل حیاط بازمیشدرانشان داد وگفت آن اتاق هست مولوی باچندنفر بطرف دررفتند ودروازه رازدند; واوراصداکردنداماجوابی نشنیدندمولوی دوباره صداکرداماغافل ازیک صدا، مولوی گفت دروازه رابشکنید چندنفر دروازه راشکستند وقتی دروازه بازشد باتعجب مشاهده کردند که ان دخترنشسته هست وصورتش طرف تلویزیون هست اماحرکتی نمیکندجوابی نمیدهدواتاق پرهست از هزارپا ; هزارپاها تمام اتاق راازکف تاسقفش پرکرده اند وداخل اتاق جای پاگذاشتن نبود معلوم بودان دخترجوان فوت کرده هست ازدیدن این صحنه مادر جیغ کشیدوافتاد وافرادجماعت خیلی ترسیده بودند کسی جرأت رفتن به داخل اتاق رانداشت یکی گفت مولانا چکارکنیم این چه عذابیست که خداوند برامت محمد وبراین زن اورده هست مولاناگفتند همه تان وضودارید شروع کنید بخواندن نمازودعاکنیدتاخداوند این عذاب راازاودورکند، این عذاب خداست و تاخداوندعذابش رانبردکسی نمیتواند داخل اتاق شودپس نمازبخوانید ودعاکنید انها شروع کردن بخواندن نماز ونمازکه تمام شدشروع کردن باتضرع به گریه کردن که پروردگارا توبه رسولت وعده دادی برامتش عذاب نمیاری پروردگاراعذابت راازان دختردورکن انها درحال گریه بودند که هزارپاها جنازه دختررارهاکردندویک گوشه ایستادندمولوی گفت ان جنازه رابه بیرون بیارید اورا برداشتند وازاتاق بیرون اوردندوداخل حیاط گذاشتندوهزارپاهابدنبال جنازه بیرون امدندوگوشه ای ایستادند کم کم مردم شنیدند وجمع شدندان دخترراغسل دادندوکفن کردند واورادرکجاوه یاهمان صندوق گذاشتند وبطرف قبرستان حرکت کردندوهزارپاها بدنبال ان جنازه وبافاصله کم بدنبال مردم وجنازه حرکت کردند انها ازجنگل رودخانه کوه هرجامیگذشتند هزارپاها دنبالش بودند وپابپای انان حرکت میکردندتاکه به قبرستان رسیدندجنازه راگذاشتندتابه اونمازبدهند هزارپاها یک گوشه ایستاده بودندنمازتمام شدوجنازه رابردند داخل قبرگذاشتند واولین خاک رابرجنازه ریختندتمام هزارپاها درداخل قبر رفتند ومولوی گفت جنازه راباهزارپاها دفن کنید وبلاخره ان دختر باهزارپاها دفن داده شد علمای منطقه برای دیدن مادرش رفتنددرعزاوماتم بود وازاوپرسیدندگناه دخترت چه بوده هست مادرباچشمان گریان گفت دخترم به موسیقی وفیلم علاقه داشت ساعتها تواتاقش موسیقی روشن میکرد ومیرقصید وهرچه من میگفتم گوش نمیکرد بهش میگفتم صدای اذان هست تلویزیون وموسیقی راخاموش کن امامیگفت ۲۴ساعت ملاها اذان میگویند پس مازندگی نکنیم ساعتها اتاق رامیبست ومی نشست فیلم نگاه میکردوماهواره نگاه میکرد ; تا اینکه دیشب غذابردم صبح خواستم صبحانه بدم دیدم غذای دیشبش هنوزمانده ونخورده ودروازه رازدم امادروازه رابازنکرد.
نکته بله خواهروبرادرمن که بیست وچهارساعت به موسیقی گوش میکنی یافیلم های غیراخلاقی نگاه میکنی این دخترراخداونددراین دنیاعذاب دادتادرس عبرتی برای ماباشداین هزارپاهای دنیابودند اماان مارهای وحشتناک درقبر وعذابهای جهنم برای چنین افرادی گذاشته شده اند امروز باخواندن این داستان واقعی توبه کن وازاین گناه برگرد امیدهست که خداوند به من وشماوهمه امت رسول خداتوفیق هدایت بدهد وازاین گناه کبیره همه مارا دورکند. آمین
حکایت
@hkaitb
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ بوی حسین✨
چند روز پيش داشتم به حرفاي يه بنده خدايي گوش ميدادم رسيد اينجا يه طوري شدم…
ميگفت: يه دوستي داشتيم، اهل مشارطه و مراقبه و محاسبه.
از اونا بوده كه خيلي رو كاراش حساس بوده ...
اين آقا تو همون جووني ميميره، شب اولي كه تو قبر گذاشتيمش ماهم گفتيم خب دوستمون بوده حق به گردنمون داره اين يه شبه كه سختترين شب هر آدميه بيايم وایسيم بالا قبرش و براش دعا بخونيم.
هر چي بلد بوديم رو كرديم، قرآن، كميل، زيارت عاشورا، توسل، دعاي جوشن كبير تا صبح وصل به دعاي ندبه و دعاي عهد و …
ساعت حدوداي ۲ نصفه شب يكي از بچه ها يهو از جاش بلند شد، مثه بيد مي لرزيد پرسيدم: محمد چيه؟ گفت: كسي اينجا بود؟ گفتم نه، ديديم داره گريه ميكنه گفت: همين الان يه لحظه تو خواب بيداري بودم، يه سيد بزرگوار اومد پيشم، تكونم داد گفت: اينجا چي كارميكني؟
گفتم: رفيقمون بوده از غروب آفتاب تا حالا پيششيم، گفت چرا خوابيدي؟
گفتم آقا يه لحظه خسته شدم خوابيدم .
گفت: خواب معنا نداره بلند شيد! نكير و منكر و آوردن بالا سرش ميخوان ازش سوال كنن بلند شيد يه كاري كنيد براش!!
تا اينو گفت بچه ها منقلب شدن شروع كردن به دعا خوندن و روضه خوندن.
منم تو اين لحظه رفتم بالا سرش، سرمو چسبوندم رو قبرش گفتم: السلام عليك يا اباعبدالله، آقاجون نوكرتيم يه عمر برات سينه زده گريه كرده نكنه اين لحظه هاي آخري دستشو رها كني نكنه تنهاش بذاري گذشت اون شب.
شب هفتش بازم يكي از همون بچه ها خوابشو ديد. گفت عليرضا چه خبر؟ شب اول قبر سخت بود؟
گفته بود خيلي سخت بود، نكير و منكر اومدن بالا سرم، هر چي ميگفتن، زبونم بند اومده بود هر چي گفتن من ربك؟ هيچي يادم نمي اومد، من نبيك؟ من امامك ؟ هيچي يادم نمي اومد.
يهو ديدم شما بالا قبرم نشستيد داريد روضه ميخونيد. گفتم من هيچي يادم نمياد اما فقط اينو ميدونم آقام حسينه!!… يهو ديدم، دارن ميگن:
رهاش کنیم بوی حسین میده.
چون در لحدم نكير و منكر ديدند
يك يك همه اعضای مرا بوئيدند
ديدند ز من بوی حسين مي آيد
از آمدن خويش خجل گرديدند
حکایت
@hkaitb
كمك ارواح مؤمنين
يكي از علماء از برادر علامه طباطبايي ، سيد محمد حسن الهي نقل كرد كه فرمودند: من يكي از علماء گذشته را به فاتحه اي ياد ميكردم (از بزرگان علمايي كه در قديم بودند)
يك روز با حالت گله با خود مي انديشيدم كه ما گاهي براي شما فاتحه اي ميفرستيم، اما چيزي نميبينيم؛ شما هم از ما يادي بكنيد!
گويا شب بعدش بود كه آن عالم آمد به خوابم و گفت: از ما گله كردي؟! يادت نيست كه در فلان روز در فلان اداره كاري داشتي گرفتاري ات حل نميشد، ميخواستند كارت را درست نكنند؛ اما يك مرتبه ديدي تعلل ها كنار رفت، كارت را درست كردند و مشكلت حل شد؟! آن، كار من بود!
نکته ها از گفته ها ( دوره سه جلدی )
گزیده ای از سخنرانی های استاد فاطمی نیا
#استاد_فاطمی_نیا
حکایت
@hkaitb
🍃درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
🍃کریم خان گفت : این اشاره های تو برای چه بود ؟
درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .
🍃آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه میخواهی ؟
🍃درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .
✅ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشارهای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .
حکایت
@hkaitb
✅هنگام نداری آبروی شوهر را نریز
🍃 دو سه روز غذا در خانهٔ حضرت زهرا سلام الله علیها نبود. حضرت زهرا (س) به امیرالمومنین علیه السلام هیچ نگفت، تذکر نداد. یک روز حضرت امیر علیه السلام مشاهده کرد که رنگ و روی حسنین علیهم السلام پریده، رنگ صورت آنها نیست. معلوم شد که سه روز است غذا در خانه نبوده، حضرت امیرالمومنین علیه السلام به حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: «چرا به من نگفتی تا برای بچه ها یک چیزی تهیه کنم.»
🍃 حضرت زهرا سلام الله علیها عرض کردند: پدرم در شب عروسی به من سفارش کردند که از شوهرت چیزی تقاضا نکن. شاید نداشته باشد و از تو خجالت بکشد. من به وصیت پدرم عمل کردم.
🍃 چقدر خوب است که پدرها شب عروسی به دخترشان این مطالب رو بگویند. تذکر بدهند که اگر شوهرت وضع مالیاش خوب نبود، به کسی نگو. آبروی شوهرت را نریز. صبرکن.
🍃 بعضی مادرزن ها هم عالی هستند. شنیدم زنی عصبانی شد واز خانه شوهرش قهر کرد و به خانه پدر آمد. مادر او را راه نداد و گفت: «برو زندگی کن! برو زندگی کن!» رفت و زندگی کردند عالی، باهم خوب هم شدند.
📚از بیانات ارزشمند آیت الله مجتهدی(ره)
حکایت
@hkaitb
✅هنگام نداری آبروی شوهر را نریز
🍃 دو سه روز غذا در خانهٔ حضرت زهرا سلام الله علیها نبود. حضرت زهرا (س) به امیرالمومنین علیه السلام هیچ نگفت، تذکر نداد. یک روز حضرت امیر علیه السلام مشاهده کرد که رنگ و روی حسنین علیهم السلام پریده، رنگ صورت آنها نیست. معلوم شد که سه روز است غذا در خانه نبوده، حضرت امیرالمومنین علیه السلام به حضرت زهرا سلام الله علیها فرمودند: «چرا به من نگفتی تا برای بچه ها یک چیزی تهیه کنم.»
🍃 حضرت زهرا سلام الله علیها عرض کردند: پدرم در شب عروسی به من سفارش کردند که از شوهرت چیزی تقاضا نکن. شاید نداشته باشد و از تو خجالت بکشد. من به وصیت پدرم عمل کردم.
🍃 چقدر خوب است که پدرها شب عروسی به دخترشان این مطالب رو بگویند. تذکر بدهند که اگر شوهرت وضع مالیاش خوب نبود، به کسی نگو. آبروی شوهرت را نریز. صبرکن.
🍃 بعضی مادرزن ها هم عالی هستند. شنیدم زنی عصبانی شد واز خانه شوهرش قهر کرد و به خانه پدر آمد. مادر او را راه نداد و گفت: «برو زندگی کن! برو زندگی کن!» رفت و زندگی کردند عالی، باهم خوب هم شدند.
📚از بیانات ارزشمند آیت الله مجتهدی(ره)
حکایت
@hkaitb
💠برکت در عمر!
🔹قدیم در کوچه و پس کوچه ها پیرمردها را می دیدیم دولا دولا راه می رفتند. جوانی به یکی از این پیرمردها می رسد و چون پشت پیر مرد مثل کمان خم شده بوده، جوان به شوخی به او می گوید: « پیرمرد، این کمانت را چند میفروشی؟»
🔸تازه جوانی زِ سَرِ ریشخند
🔸گفت به پیری که کمانت به چند؟
🔹پیرمرد خنده اش می گیرد و می گوید :«ای جوان، روزگار تو را هم پیر می کند و این کمان را رایگان و مفت در اختیارت می گذارد.»
🔸پیر بخندید و بگفت، ای جوان
🔸چرخ، تو را می دهدت رایگان
🔹البته الان دیگر کسی پیر نمی شود.. برکت از عمرها رفته است.
🔹چون مردم به نماز اهمیت نمی دهند، عمر هایشان برکت ندارد.
🔹در روایت آمده است که: کسی که به نماز اهمیت ندهد، به پانزده بلا گرفتار می شود: یکی از آن بلا ها این است که برکت از عمرش می رود.
📗کتاب در محضر حضرت آیت الله مجتهدی (ره) ، ج2 ، ص190
حکایت
@hkaitb
📚#یک_داستان_یک_پند
دوستی نقل میکرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا همسن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم برخلاف چهره مظلوماش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت .
زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت میکند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمیسازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع میکرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش میکردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار میکرد و افسار خودش و زندگیاش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را میکند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی میکرد و من حس میکردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است.
در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم میرفتم و خوشاخلاقی و مهربانی خواهرزنم را با شوهرش میدیدم از انتخابم دیوانه میشدم. اما میدانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سالها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق میدادم یا تجدید فراش میکردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزندآوری، نمیتوانستم بپذیرم.
⚜وَ عَسي أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜
بقره216
و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا میداند و شما نمیدانید.
حکایت
@hkaitb
📚#داستان_کوتاه
⭕️ مردی که راضی به فروش قلب خود شد! ❤️❗️
☆ مردی در سمنان بدلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن ( یک پسر 6 ساله ، یک دختر 3 ساله ، و یک پسر شیر خوار ) قلب خود را برای فروش گذاشت ، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی ، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20 میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت،
☆ اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف بصورت غیر قانونی آگهی فروش قلب با گروه خون O+ گذاشت .
بعد از 4 ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3 سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن ،
☆ مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و با هاش توافق میکنه که 200 میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد ،
و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن ، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم ، مرد تهرانی قبول میکنه ، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد،
☆ روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر 19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانیکه میخواست پسر 19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه ، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار ، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت ، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم ، و دکتر قلب میره پرونده پسر 19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19 ساله تعریف میکنه و بهش میگه دو باره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه ، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاهها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه ، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاهها رو جدا نکن پسر من میمیره ، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر 19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه ، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده ، پسر 19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چند بار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،،
☆ پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد ، وقتیکه مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3 سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد،
☆ مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده ، و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم ، تو دلم گفتم یا الله خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم الله جان قربونت برم تورو به اون خدا بودنت که زمین واسمان در دستان توست قسم میدم که بی بی مریم رو در مسجد قفل شده میوه غیر فصل خوراندی به بچهام رحم کن .
دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1 میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی ...
حکایت
@hkaitb
🔴 انسانها با قدرت و ثروت و شهرت عوض نمیشوند
مهدی و صادق هر دو دانشجوی دانشگاه فرهنگیان هستند.
بعد از 10 سال، مهدی متوجه میشود در یکی از شهرها، صادق رئیس آموزشوپرورش شده است.
از طریق دوستی به او پیام میفرستد تا صادق به او پیام بدهد.
مهدی هر پیامی میدهد صادق جواب او را نمیدهد، طوری که مطمئن میشود صادق در این کار تعمدی دارد.
مهدی ناراحت است که چطور رفیق گرمابه و گلستان او حتی یک پیامک سلام در جوابش نمینویسد.
مهدی به استاد دانشجوییشان زنگ میزند و درددل میکند که چرا انسانها وقتی در قدرت مینشینند، عوض میشوند؟
استادش میگوید:
انسانها هرگز با قدرت و ثروت و شهرت عوض نمیشوند، بلکه ذات خود را بیرون ریخته و بروز میدهند.
صادق از زمان دانشجویی ذاتش بر تکبّر بود، ولی به اقتضای زمان و نیازش با تو رفاقت میکرد و ذات خود را بروز نداده بود که اکنون شاهد بروز آن هستی.
حکایت
@hkaitb
🔴 داستانک
روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست
متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند...
"فرهنگی که باید با آب طلا نوشت"
حکایت
@hkaitb
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السلام علیک یا تالی کتاب الله و ترجمانه...
🌱سلام بر تو ای مولایی که آیه های نور از لسان تو می تراود،
و تفسیر حقیقی اش از قلب نازنین تو جاری می شود.
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
#امام_زمان (عج)♥️