eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📔حکایتی اندر احوالات امروز ما در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید! همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد. روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!! این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری.لطفا خبرهای بد را نشر ندهیم و تلاشمان فقط آگاهی دادن در مورد پیشگیری و درمان باشد. یک عزم همگانی برای عبور از این بحران لازم است. بیایید خودمان به فکر باشیم و فقط اخبار و اطلاعات درست را نشر دهیم. ✔️برای شروع همین متن را برای دیگرانی که دوستشان داریم بفرستیم ‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 دو تا درخت 👌بسیار زیبا و متاثرکننده ‌‎‌‌‌‎✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 دزدی کیسه زر ملّانصرالدین را ربود‌، وی شکایت نزد قاضی برد؛تا خواست ماجرا را شرح دهد، داروغه وارد شد و نزد قاضی نشست. ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون آمد؛ روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم،از او سوال کردند که چطور بدون حکم‌قاضی کیسه را یافتی ؟! ملّا خنده ای کرد وگفت: «در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم منزل رفته و نماز خواندم و ازخدا کمک خواستم. امروز در بیابان‌دیدم که داروغه از اسب افتاده گردنش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... ! پس کیسه ام را برداشتم. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 حکایتی از ملانصرالدین! میگویند ملانصرالدین از همسایه اش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد. چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد، به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود. تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت. ملا گفت دیگ شما موقع وضع حمل در خانه ما فوت کرد. همسایه گفت مگر دیگ هم می میرد؟ چرا مزخرف میگی! و جواب شنید :چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمی زاید. دیگی که می زاید حتما مردن هم دارد! این حکایت اغلب ما مردم است هرجا که به نفع ما باشد، عجیب ترین دروغ‌ها و داستان‌ها را باور میکنیم اما کوچکترین ضرر را بر نخواهیم تابید. 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
🐍🐝نیش زنبور کشنده تر است یا نیش مار؟؟ روزى زنبور و مار با هم بحثشون شد. مار ميگفت: آدما از ترسِ ظاهر ترسناك من مي ميرند؛ نه بخاطر نيش زدنم! اما زنبور قبول نمى كرد. مار هم براي اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و رو به زنبور گفت: من چوپان را نيش مى زنم و مخفى مي شوم ؛ تو بالاى سرش سر و صدا و خودنمايى کن! . مار چوپان را نيش زد و زنبور شروع كرد به پرواز بالاى سر چوپان. چوپان از خواب پريد و گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش گذاشت و بعد از چند روز خوب شد. سپس دوباره مشغول استراحت شد که مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد! چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! او بخاطر وحشت از مار، ديگر زهر را تخليه نكرد و ضمادى هم استفاده نکرد... چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد! . . . خيلى ازبيمارى ها و مشكلات هم همين جوري هستند ؛ و آدما فقط بخاطر ترس از آنها، نابود مي شوند. پس همه چى بر مى گرده به برداشت ما از زندگى و شرايطى كه در آن هستید . برای همين بهتره ديدگاهمان و به همه چىز خوب و مثبت كنيم "مواظب تلقين هاي زندگي خود باشيد...!" . تلقین کرونا سخت تر از خود کرونا است. مواظب کرونا باشید اما خیلی بهش فکر نکنید. در همین مدتی ‌که کرونا حدودا 40 تا ‌فوتی داشته، توی تصادفات جاده‌ای سه برابرش کشته دادیم!!! ✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
👌 از ترس کرونا با مردم دست نمیدن!!! باشه، قبول ⚡ولی کاش از ترس "خدا" هم :👇 👈 با نامحرم دست نمی‌دادند! 👈 به مال حرام دست نمی زدند! 👈 به بیت المال دست درازی نمی کردند! 👈 از کم کاری و کم فروشی دست می کشیدند! 👈 از یتیمان دستگیری می کردند! 👈 و ... 💥 وقتی برای اون "احتمالی" اِنقـدر اهمیت قائلند؛ چرا اهمیتی برای این "قطعی" ها قائل نیستند!!!؟؟؟ ✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🔞 رابطه‌ی پنهانی پسر با زن عمو!!! 🔞 امیر که امسال دانشگاه قبول شده بود و خوابگاه بود، شب به درخواست زن عموش به خونشون میره. عموی امیر که کارمند بود هفته ای یکبار خونه می اومد، از قضا اون شب هم خونه نبوده. شب که میرسه خونه عموش، زنگ خونه رو میزنه وقتی میره داخل زن عمو با دامن کوتاه، تاپ و آرایش زیاد به استقبالش میاد، فرید که جا خورده بود با تعارف روی مبل میشینه و بعد از اینکه زن‌عمو شربت براش میاره کنارش میشینه و در زن عمو کمال تعجب شروع به درآوردن لباس ها و…😱 👇 🔞👈 ادامه این ماجرای 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
خداییش خیلی بی معرفتیه تواین همه کانال عضو باشی جز کانال امام حسین ؏😔 اگه دلتنگ کربلایی بیا اینجا آرومت میکنه❤️👇زیارت ۳بعدی انلاین❤️👇 https://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2 امام حسین خیلی غریبه😔
امروز پنجره یِ دلت را رو به خوشبختی باز کن عشق را به قلبت دعوت کن و نفس بکش هوایِ مهربانی را 🌸 🌺حالِ دلتون خوش.. روز و روزگارتون بکام🌸🍃 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕 👌بسیار قابل تأمل در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد . بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت . یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند . نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند . بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود . بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید . به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد . دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند . دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم . باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش . دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم . باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .‌ از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟ دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم . باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم . دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد . باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت . به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد . دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت . او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی آنها را بدست قانون سپرد . همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند : تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟ باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند : تفرقه بیانداز و حکومت کن... ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔🤔🤔🤔 ✍داستان ضرب المثل 📕همه‌ی‌خرها را به یک چوب نمی رانند مردی از دهی می گذشت، ناگاه بوی ناخوشایندی به مشامش رسید. از جوانی روستایی پرسید: این بو از کجاست؟ جوان گفت: در همین نزدیکی خری عمرش را به شما داده و این بو از آن خر مرده است! سئوال کننده از جواب ابلهانه و تعبیر جوان سخت ناراحت شد و به راه خود رفت و در راه به مردی سالخورده رسید و گفت: چرا مردم این ده، این اندازه بی تربیت هستند؟ مرد پیر گفت: شما به چه دلیل چنین حرفی را می زنید؟ مرد ماجرا را باز گفت. پیر مرد گفت: عجب عجب! خیلی ببخشید آن جوان پسر من است، و متوجه حرف زدن خود نشده؛ من هزار بار به او گفته ام که همه خرها را به یک چوب نمی رانند ولی باز به شما چنین حرفی زده! ✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin