💢تاجری انگلیسی هر روز اشیا تاریخی مصر را بار شتر می کرد تا به کشتی برساند و به انگلیس ببرد . افسار شتر را هم مرد عربی می کشید که از این که تاریخش به تاراج می رفت ناراحت بود و مدام به زمزمه به تاجر انگلیسی فحش می داد ولی برای مزد هنگفتی که می گرفت راهنمای کاروان هم بود!
تاجر از مترجمش پرسید مرد عرب چه می گوید؟
مترجم گفت :
به شما فحش می دهد و نفرین می کند
تاجر گفت این فحش و نفرین بر کارش هم خللی وارد می کند؟ مترجم پاسخ داد : نه کارش را به خوبی انجام میدهد
تاجر لبخندی زد و گفت بگذار هر چه می تواند نفرین کند و چند نفرین انگلیسی هم یادش بده!🌺
حکایت
@hkaitb
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى حُجَّةِ الْمَعْبُودِ وَ كَلِمَةِ الْمَحْمُودِ...
🌱سلام بر آن مولایی که آینه ی تمام نمای خداست.
سلام بر او و بر روزی که تمام خلق در آینه وجود او، خدا را به تماشا خواهند نشست...
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
در شهری سه برادر بودند که یکی از آن ها مؤذن مسجد بود و در بالای مناره مسجد، اذان می گفت.
این برادر پس از چند سال فوت کرد و برادر دوم مؤذن شد و بر بالای مناره مسجد اذان می گفت او هم حدود ده سال به مؤذنی مشغول بود تا اینکه برادر دوم هم فوت کرد.
پس از آن مردم نزد برادر سوم رفتند و از او خواستند او هم چون دو برادرش به اذان گوئی بپردازد. اما وی از پذیرفتن اجتناب کرد.
وقتی با اصرار زیاد مردم روبرو شد به آنان گفت: «من اذان گفتن را بد نمی دانم ولی اگر صد برابر پولی را که پیشنهاد می کنید به من بدهید باز هم نخواهم پذیرفت زیرا این کار باعث شد دو برادر من بی ایمان از دنیا بروند. وقتی لحظات آخر عمر برادر بزرگترم رسید خواستم بر بالینش سوره یس تلاوت کنم که با اعتراض و فریاد و نهیب او مواجه شدم.
او می گفت: قرآن چیست؟ چرا برایم قرآن می خوانی؟
برادر دوم هم به این صورت در هنگام مرگش به من اعتراض کرد.
از خداوند کمک خواستم که علت این امر را برایم روشن گرداند زیرا آنان مؤذن بودند و این کار از آنان انتظار نمی رفت.
خداوند برای آنکه ماجرا را به من بفهماند زبان او را گویا کرد و در این هنگام برادرم گفت: «ما هر گاه که بالای مناره مسجد می رفتیم به خانه های مردم نگاه می کردیم و به محارم مردم چشم می دوختیم و خلاصه چشم چرانی باعث این بی ایمانی و عذاب گردیده است.»
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#پندهای_آموزنده
آن كس كه در عيب خود بنگرد از عيبجويي ديگران باز ماند
و كسي كه به روزي خدا خشنود باشد بر آنچه از دست رود، اندوهگين نباشد
و كسي كه شمشير ستم بركشد با آن كشته خواهد شد
و آن كس كه در كارها خود را به رنج انداخت خود را هلاك ساخت
و هركس خود را در گردابهاي بلا افكند غرق خواهد شد
و هر كس كه به جاهاي بدنام قدم گذاشت متهم گرديد.
و كسي كه سخن زياد مي گويد زياد هم اشتباه دارد
و هر كس كه بسيار اشتباه كرد، شرم و حياء او اندك است
و آنكه شرم او اندك، پرهيزكاري او نيز اندك خواهد بود،
و كسي كه پرهيزكاري او اندك است دلش مرده و آنكه دلش مرده باشد در آتش جهنم سقوط خواهد كرد.
و آن كس كه زشتيهاي مردم را بنگرد، و آن را زشت بشمارد سپس همان زشتيها را مرتكب شود، پس او احمق واقعي است.
قناعت مالي است كه پايان نيابد
و آن كس كه فراوان به ياد مرگ باشد در دنيا به اندك چيزي خشنود است
و هركس بداند كه گفتار او نيز از اعمال او به حساب آيد جز به ضرورت سخن نگويد.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
کاروانی در نزدیک نیشابور در کاروان سرایی شبی را ساکن شدند.در آن کاروان جوانی به نام احمد بود که بسیار ساده و خوش قلب بود. که به خاطر سادگی اش به او احمد بیچاره می گفتند.
شبی در کاروان جنجال شد و هر کس سویی دوید تا اموال خود در جایی پنهان کند که از دست راهزنانی که در حال حرکت به کاروان سرای نیشابور بودند، در امان باشند.
احمد بیچاره، 40 سکه با ارزش طلای اشرفی در جیب شلوار خود داشت. دوستش به او گفت: احمد، برو و این طلاها را در بیرون کاروانسرا خاک کن . احمد گفت: اگر خدا بخواهد یقین کن کسی نمی تواند بدزدد و من در عمرم دروغ نگفته ام .
راهزنان رسیدند و تاراج شروع شد. دوست احمد گفت: برو در گوشه ای در کاروان سرا نزد شتران بخواب. چون دارایی تو در جیب توست و اگر خواب باشی کسی بیدارت نمی کند . احمد گفت: من چنین نمی کنم.
اهل کاروان چون طلاها را پنهان کرده بودند، راهزنان چیزی از طلا ها نیافتند . احمد ، نزد راهزنان رفته و گفت: 40 طلای اشرفی در جیب دارم بیایید و از من بگیرید...
هر راهزنی که این جمله را می شنید بر این جمله می خندیدو می گفت دیوانه است و کسی سمت او نمی رفت ... راهزنان لباس های تمام اهل کاروان را گشتند و طلاهای شان را دزدیدند. به جز احمد بی چاره.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
" #ایاز_و_سلطان_محمود"
می گویند سلطان محمود غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم می پرسید و این کار سلطان به مذاق درباریان و خصوصا وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا از سلطان گلایه کنند تااینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی از بقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار می دهید و از او در امور بسیار مهم مشورت می طلبید و اسرار حکومتی را به او می گویید؟
سلطان گفت: آیا واقعا می خواهید دلیلش را بدانید؟ و وزیر جواب داد: بله .
سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن .
سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد .
سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت:
آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند؟. وزیر رفت و برگشت و گفت: کاروان از مرو می آید و عازم ری است . سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند؟. وزیر گفت: نه .
سلطان به وزیر دومش گفت: برو بپرس. وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت: یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند . سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی بارشان چیست؟. وزیر گفت: نه. سلطان به وزیر سوم گفت: برو بپرس. وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت: پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند .
سلطان محمود گفت:
آیا پرسیدی چند نفرند و ... به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند سپس گفت:
حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید، ایاز که بی خبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد .
سلطان رو به ایاز کرد و گفت: آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند؟، برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند.
ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است . سلطان محمود گفت:
آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ؟
ایاز گفت :
آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرده اند .
سلطان گفت:
آیا پرسیدی بارشان چه بود ؟
ایاز گفت : آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت:
حال فهمیدید چرا ایاز را دوست می دارم ؟
چه بسیارند افرادی که فکر می کنند وظایف خود را بدرستی انجام می دهند ولی نمی دانند چرا هیچگاه دیده نمی شوند؟!
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
کاروانی در نزدیک نیشابور در کاروان سرایی شبی را ساکن شدند.در آن کاروان جوانی به نام احمد بود که بسیار ساده و خوش قلب بود. که به خاطر سادگی اش به او احمد بیچاره می گفتند.
شبی در کاروان جنجال شد و هر کس سویی دوید تا اموال خود در جایی پنهان کند که از دست راهزنانی که در حال حرکت به کاروان سرای نیشابور بودند، در امان باشند.
احمد بیچاره، 40 سکه با ارزش طلای اشرفی در جیب شلوار خود داشت. دوستش به او گفت: احمد، برو و این طلاها را در بیرون کاروانسرا خاک کن . احمد گفت: اگر خدا بخواهد یقین کن کسی نمی تواند بدزدد و من در عمرم دروغ نگفته ام .
راهزنان رسیدند و تاراج شروع شد. دوست احمد گفت: برو در گوشه ای در کاروان سرا نزد شتران بخواب. چون دارایی تو در جیب توست و اگر خواب باشی کسی بیدارت نمی کند . احمد گفت: من چنین نمی کنم.
اهل کاروان چون طلاها را پنهان کرده بودند، راهزنان چیزی از طلا ها نیافتند . احمد ، نزد راهزنان رفته و گفت: 40 طلای اشرفی در جیب دارم بیایید و از من بگیرید...
هر راهزنی که این جمله را می شنید بر این جمله می خندیدو می گفت دیوانه است و کسی سمت او نمی رفت ... راهزنان لباس های تمام اهل کاروان را گشتند و طلاهای شان را دزدیدند. به جز احمد بی چاره.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
آهنگري پس از گذراندن جواني پر شر و شور تصميم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به ديگران نيکي کرد، اما با تمام پرهيزگاري، چيزي درست به نظر نمي آمد. حتي مشکلاتش مدام بيش تر مي شد.
يک روز عصر، دوستي که به ديدنش آمده بود، از وضعيت دشوارش مطلع شد. گفت:"واقعاً عجيب است، درست بعد از اين که تصميم گرفتي مرد خداترسي شوي، زندگي ات بد تر شده. نميخواهم ايمانت را ضعيف کنم، اما با وجود تمام تلاش هايت در مسير روحاني، هيچ چيز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همين فکر را کرده بود و نفهميده بود چه بر سر زندگي اش آمده. اما نمي خواست دوستش را بي پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخي را که مي خواست يافت. اين پاسخ آهنگر بود: "در اين کارگاه، فولاد خام برايم مي آورند و بايد از آن شمشيري بسازم. ميداني چه طور اين کار را مي کنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت مي دهم تا سرخ شود. بعد با بي رحمي، سنگين ترين پتک را بر مي دارم و پشت سر هم به آن ضربه ميزنم، تا اين که فولاد، شکلي را بگيرد که مي خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو مي کنم، و تمام اين کارگاه را بخار آب مي گيرد. فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله ميکند و رنج مي برد. بايد اين کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشير مورد نظرم دست يابم. يک بار کافي نيست."
آهنگر مدتي سکوت کرد، سيگاري روشن کرد و ادامه داد: "گاهي فولادي که به دستم مي رسد، نمي تواند تاب اين عمل را بياورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک مي اندازد. مي دانم از اين فولاد هرگز تيغه شمشير مناسبي در نخواهد آمد."
باز مکث کرد و بعد ادامه داد: "مي دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو ميبرد. ضربات پتکي را که زندگي بر من وارد کرده پذيرفته ام و گاهي به شدت احساس سرما مي کنم انگار فولادي باشم که از آبديده شدن رنج مي برد. اما تنها چيزي که مي خواهم اين است؛
خداي من، از کارت دست نکش، تا شکلي را که تو مي خواهي، به خود بگيرم. با هر روشي که مي پسندي، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهاي بي فايده پرتاب نکن."
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
آهنگري پس از گذراندن جواني پر شر و شور تصميم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، به ديگران نيکي کرد، اما با تمام پرهيزگاري، چيزي درست به نظر نمي آمد. حتي مشکلاتش مدام بيش تر مي شد.
يک روز عصر، دوستي که به ديدنش آمده بود، از وضعيت دشوارش مطلع شد. گفت:"واقعاً عجيب است، درست بعد از اين که تصميم گرفتي مرد خداترسي شوي، زندگي ات بد تر شده. نميخواهم ايمانت را ضعيف کنم، اما با وجود تمام تلاش هايت در مسير روحاني، هيچ چيز بهتر نشده." آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همين فکر را کرده بود و نفهميده بود چه بر سر زندگي اش آمده. اما نمي خواست دوستش را بي پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن، و سرانجام پاسخي را که مي خواست يافت. اين پاسخ آهنگر بود: "در اين کارگاه، فولاد خام برايم مي آورند و بايد از آن شمشيري بسازم. ميداني چه طور اين کار را مي کنم؟ اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت مي دهم تا سرخ شود. بعد با بي رحمي، سنگين ترين پتک را بر مي دارم و پشت سر هم به آن ضربه ميزنم، تا اين که فولاد، شکلي را بگيرد که مي خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو مي کنم، و تمام اين کارگاه را بخار آب مي گيرد. فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله ميکند و رنج مي برد. بايد اين کار را آنقدر تکرار کنم تا به شمشير مورد نظرم دست يابم. يک بار کافي نيست."
آهنگر مدتي سکوت کرد، سيگاري روشن کرد و ادامه داد: "گاهي فولادي که به دستم مي رسد، نمي تواند تاب اين عمل را بياورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک مي اندازد. مي دانم از اين فولاد هرگز تيغه شمشير مناسبي در نخواهد آمد."
باز مکث کرد و بعد ادامه داد: "مي دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو ميبرد. ضربات پتکي را که زندگي بر من وارد کرده پذيرفته ام و گاهي به شدت احساس سرما مي کنم انگار فولادي باشم که از آبديده شدن رنج مي برد. اما تنها چيزي که مي خواهم اين است؛
خداي من، از کارت دست نکش، تا شکلي را که تو مي خواهي، به خود بگيرم. با هر روشي که مي پسندي، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهاي بي فايده پرتاب نکن."
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#گاهی_اگر_آهسته_بروی_زودتر_میرسی
تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و میخواست با آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: «تا جاده چقدر راه است؟»
پسر جواب داد: «اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر.»
تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و در دل به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصولها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر میگشت یاد حرفهای پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد.
✅ شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#برای_ما_آب_ندارد_برای_تو_که_نان_دارد
میگویند که میرزا آقاسی صدر اعظم محمد شاه قاجار، به تقویت دو چیز در امور کشور اهمیت ویژهای میداده است. یکی تهیه توپ و ابزارآلات جنگی برای مقابله با دشمنان و دیگری حفر قنات و توسعه زراعت و کشاورزی.
در هر احوال در زمان فراغت از امور کشور، مقنیان را صدا میزده و به آنها میسپرده که به حفر قنات بپردازند و مشغول شوند.
روزی رسید که میرزا آقاسی برای سرکشی به کار سرمقنیان رفته بود تا از عمق چاههای حفر شده و میزان آب آنها اطلاع پیدا کند. سر مقنی یکی از این قناتها گفت تاکنون به آبی نرسیدهاند و از آنجا که به کار خود اطمینان داشت، اذعان کرد که از این چاه هیچ رگه آبی یافت نمیشود.
میرزا آقاسی اما او را به ادامه کار تشویق کرد و گفت که نباید به این زودیها نا امید شود.
روزها گذشت و دوباره میرزا برای اطلاع از روند پیشروی کار حفر قناتها رفت. سر مقنی این بار هم به میرزا گفت: حاج میرزا آقاسی! من از کار خودم اطمینان دارم و قبلا هم گفته بودم که این چاه آب ندارد و ما داریم وقت خود را تلف میکنیم. بهتر این است که به سراغ زمین دیگری برویم و خودمان را بیجهت معطل نکنیم.
میرزا آقاسی نهایتا در پاسخ به این حرف و البته اصرار مقنی برای خاتمه کار از کوره در رفت و گفت: به تو چه ربطی دارد که زمین آب دارد یا نه؟! برای ما آب نداشته باشد، برای تو که نان دارد. کارت را انجام بده و حقالزحمهات را بگیر.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#توبه_ابراهیم_ادهم
در سبب توبه ابراهیم ادهم بعضی میگویند:
روزی از پنجره قصر خود تماشا میکرد مرد فقیری را دید که در سایه قصر او نشسته کهنه کیسهای با خود دارد یک نان از کیسه بیرون آورد و خورد و بروی آن آبی نیز آشامید پس از آن راحت خوابید
ابراهیم با مشاهده این حال از خواب غفلت بیدار شد با خود گفت: هر گاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و به کمال راحتی آرامش پیدا نماید من این پیرایههای مادی را برای چه میخواهم که جز درد و رنج و اندوه هنگام مرگ نتیجهای ندارد.
پس با همین اندیشه دست از سلطنت و مملکت شسته از باغ خارج شد.
نقل کردهاند روزی خواست داخل حمامی شود صاحب حمام چون لباسهای کهنه و ژنده او را دید با خود خیال کرد دستش از مال دنیا تهی است اجازه ورود به حمام نداد ابراهیم گفت بسیار در شگفتم کسی را که بدون پول به حمامی راه ندهند چگونه بدون عمل و اطاعت داخل بهشت نمایند.
پیامبر (ص) فرمود: اگر برای بنی آدم دو رودخانه از طلا باشد باز هم قرار نگرفته در طلب رودخانه سوم است.
@hkaitb