eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
دوستان زیادی تقاضا کردن لینک اصلی کانال گیاهان دارویی رو مجددا بذارم اینم آخرین بار به احترام کاربرای عزیز عضو بشید تا پر نشده😍 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1472397914C565aead83e
📚 داستان کوتاه مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد. پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته ڪرده است... بگو چه ڪنم؟ عالم گفت: با او بساز. گفت: نمی‌توانم.! عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟ گفت: بلی. گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را می‌زنی؟ گفت: نه، چون اقتضای سن اوست. آیا او را نصیحت میڪنی؟ گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و ... گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟! گفت: نه. گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪرده‌ای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نڪرده‌ای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!! "در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشه‌گیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ... "پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا ڪن اقتضای سن پیری جز این نیست." ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
🔴 تکان دهنده😰😱 💯جشن تولد دختر در ❗️😱 ❌مرگ دختر بد حجاب😰😱 خیلی ترسناکه😱😱 🔞فیلم دارای صحنه های خطرناک زیر18سال نبیند😰😰 ❌اگه با دیدین یه نامحرم یا یه صحنه گناه، تو هم گناه میکنی این کلیپ رو از دست نده😔 👇ببینید👇 https://eitaa.com/joinchat/1128529983Cdbfe06391b ⭕️بخدا زندگیمو عوض کرده خیلی خطرناکه😰😭😱
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
🔴معجزه امام‌رضا که اخیرا اتفاق افتاد😳❌ یک عروس وداماد تهرانی که تازه ازدواج کرده بودن تصمیم میگیرندبنابه اصراردامادبیان مشهدولی عروس خانم با این شرط حاضر میشه بیادکه فقط برن تفریح و داخل حرم نرن.چند روزی روباتفریح وخریدگذراندن تا اینکه روزآخر شد و برای بازگشت ازهتل خارج شدن. وقتی به میدان پانزده خردادرسیدن دامادوقتی گنبد و گلدسته آقا رو دید ماشین را نگه داشت و سلامی به آقا دادکه عروس خانم هم دستشو از ماشین بیرون آوردوبه تمسخرگفت: امام رضا بای بای،خیلی مشهد خوش گذشت؛بای بای.داماد ماشین را روشن کرد از مشهد خارج شدند که😳😱... 👈 ادامه داستان باز شود👉
رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند . پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند! افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ، وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد. رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند. بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. » از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند: چنین است رسم سرای درشت گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
😱😰🔞 ❌صحنه ای عجیب و بینهایت وسوسه انگیز🔞 که میکند کلیپ منتشر شده از داستان این دختر😱🔞🔞 در دست تغیییر برای تماشای کلیپ کلیک کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/244711455C8f3480a26a تا برنداشتم از سنجاق کلیک کن
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
دخترای شیطون درخواست داده بودین : 👇🏻👇👇🏼👇🏽👇🏾👇🏿 👉😬📵 https://eitaa.com/joinchat/1222770944Cef4bdcd74c👣 کلی پسر بی ادب اینجاست😹👆👆👆
👞"کفش ملی" با پدربزرگم که علاقهٔ خاصی به من داشت و من هم متقابلا علاقهٔ خاصی به اون عصای جالبش داشتم!! و تنها آرزوی دست نیافتنیِ من در این خلاصه میشد که اون ساعت جیبی که همیشه با زنجیر طلایی از لب کت‌ش آویزون بود رو بتونم روزی به دست بیارم، ...رفتیم سفر به فروشگاه بزرگ "کفش ملی" دستامو گذاشتم دو طرف صورتم و چسبیده بودم به ویترین بزرگ فروشگاه و حیرت‌زده با چشمای گِرد داشتم اون دوتا مار که از دو طرف ویترن لای کفش‌ها پیچ خورده بودن رو نگاه می‌کردم، آخه اولین بار بود یه مار از نزدیک میدیدم!! اون موقع ها استفاده مار واسه دکور مد بود! چشمای حیرت‌زدهٔ پسرکی پنج ساله که حیرانِ برق پوست مار و بوی چرم کفش‌ها شده بود نظر فروشنده رو به خودش جلب کرد، منو آورد تو مغازه و نشوندم روی یک چارپایه چوبی روی موکت قرمز جلوی آینه یادمه پدربزرگم با عصاش یک مدل کفش رو نشون میداد و فروشنده هم با اون سیبیل‌های شبیه چتکه‌ش میاورد و پای من می‌کرد، و من همینجوری که داشتم با شوقِ وصف نشدنی به پاهام نگاه میکردم در فکر این بودم چرا صاحب مغازه موهاشو سَرش نکرده و چرا کله‌اش مثل پوست مارِ تو ویترین برق میزنه!؟ آخه دفعه اول بود کچل میدیدم!! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
‼️با کیفیت ترین فرشینه و روفرشی ها با قیمت های بی نظیر بخر🤩 🔷با تراکم و تنوع بالا 💯 🔷کاملا کشدار و ضد آب 👌 🔷ارسال سریع به سراسر کشور🚛 💎 هر طرح و اندازه ای بخوای اینجا پیدا میشه 😍 🟣 همین‌حالا عضو کانالش شو تا از تخفیف های فوق العاده ای که گذاشتن جا نمونی 👇 https://eitaa.com/joinchat/3882680517Cc37851ff65
📚 داستان کوتاه 🔴 گناهان خود را کوچک نشمارید! پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد. یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد. در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند! 📗 بحارالانوار، ج 73، ص 346 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
مادلتنگ‌کسی‌‌هستیم‌‌که‌؛ خودمان‌‌باعث‌‌و‌بانی‌‌‌نیامدنش‌‌هستیم‌! بس‌‌که‌‌سربـار‌‌بودیم‌نه‌‌سربـاز💔:) .