داستان شنیدنی لقمان در بیابان 🎙️ حجت الاسلام #انصاریان ‌‌‌‌ ‌‌‌ حکایت @hkaitb

کانال حسن ریوندی افتتاح شد 😍 کسایی که مشکل قلبی دارن نیان😬👇 https://eitaa.com/joinchat/1230831790Cd3fb6c6482 https://eitaa.com/joinchat/1230831790Cd3fb6c6482 عضو بشید و همش بخندید👆 ❌😂😂🙈🔴

قبلا کلیپاشو تو #اینستا دیده بودم حسرت میخوردم چرا ندارم🤤💦 کسایی که مشکل قلبی دارن نیان😍😂👆

روزی خواجه ای توانگر بهلول را طلبید که افسرده و اندوگینم بیا و ما را بخندان. بهلول گفت: آیا شما را هیچ آئینه ای در خانه نباشد ؟؟! خواجه گفت: در خانه ی من آئینه فراوان است. بهلول گفت: دیگر به من نیاز نباشد ، در آنها بنگرید، خندیدنی ها را خواهند گفت! حکایت @hkaitb

د یابتی ها⭕ بخاطر درخواست زیادتون دوباره گذاشتم و مجبورم زود پاکش کنم چون پذیرششون محدوده تو هر خونه ای یه دیابتی دیگه هست که کلی داره سختی میکشه متأسفانه ❌ چند ساله که درمانش وجود داره و ۳هزار نفر هم تو کانال زیر تا الان شکر خدا نتیجه گرفتند 👇👇💚💚 همین الان عضو کانال شو تا بدونی برای پایین اومدن قندت چی باید بخوری 👇 https://eitaa.com/joinchat/840302861Ce92ce4f9c6 👆

روزی خواجه ای توانگر بهلول را طلبید که افسرده و اندوگینم بیا و ما را بخندان. بهلول گفت: آیا شما را هیچ آئینه ای در خانه نباشد ؟؟! خواجه گفت: در خانه ی من آئینه فراوان است. بهلول گفت: دیگر به من نیاز نباشد ، در آنها بنگرید، خندیدنی ها را خواهند گفت! حکایت @hkaitb

** 🔴 #دخترجوان_درقبرستان دختری سوار تاكسي شد و کنار يك جوان مومن و زيبا نشست او به جوان نظر داشت ولی جوان مومن از قصد دختر با خبرشد و زود پیاده شد... راننده تاكسي که متوجه شده بود به دختر جوان گفت: این جوان شبها درقبرستانی مشغول عبادت است... توامشب بالباس فرشته ها برو و بگو من از طرف خدا آمده ام........... وقتی دختر به قبرستان رفت..... ادامه داستان سنجاق در کانال زیر👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/4196139185Cb5fa66866a **

ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺭﻧﺴﺖ ﭼﮕﻮﺍﺭﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺧﺒﺮﭼﯿﻦ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ، فردی ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺧﺒﺮﭼﯿﻨﯽ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﺍﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺷﻤﺎ ﻫﺎ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﯽﮐﺮد؟! ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻬﺎﯾﺶ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪ!! حکایت @hkaitb

داستان عجیب کاهش وزن این پسر جوان غوغا کرده 😱 16کیلو توی 2ماه بدون هیچ رژیم و ورزشی اگه توام میخوای راحت لاغربشی بزن روی لینک زیر👇🏻 https://landing.getz.ir/yUF47 https://landing.getz.ir/yUF47

📚 خیرخواهی وزیر خردمند صـاحــب بـن عیاد ، وزیر فخرالدوله دیلمی بزرگ مردی صاحب تدبیر بود، در پیری چنان بیمار و رنجور گشت که نمی توانست از جای برخیزد. صاحب، چون از بهبود خویش ناامید گشت به فخرالدوله گفت: من در تمام مدت وزارت کار های مهم، امور را چنان به تدبیر و درستی انجام دادم که نامِ نیکو تو در اطرف کشور مشهور شد، اگر چنان کنی که پس از مرگ من، امور پادشاهی بر همین روش بگذرد، مردم گویند که این نیکویی‌ ها و رسم‌های پسندیده همه از تدبیر سلطان بود، و مرا اندک اندک فراموش می کنند اما اگر این قواعد ستوده، رها و امور مهم نابسامان گردد، همه گویند این آبادانی و آراستگی و نظم امن کشور به اندیشه و تدبیر "صاحـب" بستگی داشته، من مورد شکر و سپاس می مانم، و تو را سرزنش می کنند و نام نیکت از بین می رود. فخرالدوله پند سودمند صاحــب را گوش کرد، اما چنان باید و شاید به آن عمل نکرد. حکایت @hkaitb