📚#داستان_کوتاه_پندآموز
دو تا کارگر درحال کار بودن. یکی زمین رو می کند و دیگری اون رو پر می کرد.
عابری که از اونجا رد می شد ازشون پرسید: «چرا کار بیهوده انجام می دید؟»
یکی از اون ها که از حرف عابر ناراحت هم شده بود, گفت: «ما کار بیهوده انجام نمی دیم.
ما همیشه سه نفریم. یکی زمین رو می کنه, دومی لوله رو کار می گذاره و سومی روش رو پر می کنه.
امروز نفر دوم مریض بوده و سر کار نیامده ولی ما چون وظیفه شناسیم اومدیم سر کار و به وظیفه خودمون عمل می کنیم.»
نکته:وقتی کار گروهی انجام می دهیم حق نداریم بدون توجه به دیگران، تنها به وظیفه خود فکر کنیم.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
جنازه ای که زنده شد❗️
حاج حسین گنابادی یکی از مردان خدا و نیروهای بهشت زهرا روایت میکرد که روزی یکی از همکارانم جهت انتقال جنازه ی مردی میان سال راهی روستای زرین دشت در اطراف تهران شد، ساعاتی بعد دستور آمد که برای مراسم غسل این مرد به غسالخانه بروم، من به همراه دوستم حاج محسن شمشکی راهی شدیم تا آن مرد را غسل داده و آماده ی تشییع کنیم، پسر و دخترش به همراه ما داخل غسالخانه بودند و به شدت گریه می کردند... برای غسل آماده شدم بعد از لخت کردن میت و خواباندنش آب را باز کردم و روی سینه اش ریختم، فشار آب بالا بود، برگشتم تا فشار آب رو کم کنم...
که صدای فریاد وحشتناکی همه جای غسالخانه را پر کرد، به طوری که ترس تمام وجودم را فرا گرفت و قلبم به شدت شروع به زدن کرد، جرات برگشتن و نگاه کردن را نداشتن، در حدود ۳۰ سالی که در غسالخانه کار کرده بودم تا به امروز اینقدر وحشت نکرده بودم، صدایی در گوشم زمزمه میکرد،
گنابادی... گنابادی....!
صدای جیغ چنان مرا ترسانده بود که چیزی متوجه نمی شدم تا اینکه دستی از پشت بر شانه ام نشست...!
حاج شمشکی با چهره ای یخ زده و دستانی لرزان مرا صدا می کرد، سرم را برگرداندم و با ترس و لرز به چهره حاج شمشکی خیره شدم...
با لحنی لرزان و در حالی که به جنازه اشاره می کرد می گفت: حسین، جنازه زنده شد....!
سرم تیری کشید، نگاهی به جنازه کردم که چشمانش را باز کرده و به من خیره شده، همه فریاد می کشیدند، دخترش بیهوش شده بود، پسرش از ترس چهره اش گچ شده بود، منم با دیدن اوضاع بسیار آشفته شدم، سریع در غسالخانه را باز کردم و شروع کردم به فریاد کشیدن...
مرده زنده شد، جنازه زنده شد...
فشارم افتاد و کمی بعد دیگر ندانستم چه شد،
ساعتی بعد که به هوش آمدم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم، حاج شمشکی و شیخ آخوندی آخوند بهشت زهرا بالا سرم بودند، به محض اینکه هوشم سر جایش آمد ماجرا را پیگیر شدم...
حاج شمشکی شروع به روایت ماجرا کرد...
وقتی تو از هوش رفتی کمی بعد که آمبولانس تو را به بیمارستان رساند، پزشکان بالای سر جنازه حاظر شدند، و بعد از معاینات دیدیم که علائم حیاتی او بازگشته و به حالت عادی برگشته، او یک روز قبل شدیدا مریض می شود و فرزندانش به بیمارستان منتقل می کنند، چون قبلا مشکل قلبی داشت و داخل قلبش با عملی باطری گذاشته بودند در بیمارستان بعد از تزریق آمپول علائم حیاتی او از بین می رود، و پزشک به علت متوجه نشدن موضوع قلبش، نسخه ی مرگ او را میپیچد تا اینکه در غسالخانه با فشار آب سرد که روی سینه اش ریختی شوک وارد شده و باطری دوباره کار افتاد و علائم او برگشت و خدا رو شکر زنده شد....
من زبانم بند آمد و تا الان که سالها گذشته هنوز آن خاطره از ذهنم بیرون نرفته.
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘حکایت پندآموز
✍#فرق_سگ_و_ستمگر
توانگر ظالمی در مرو سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود.
او این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود…
اگر کسی با اوامرش مخالفت می کرد مأمورانش آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند…
یکی از خدمتکاران وی که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی آن حرامی بر من خشم گرفت و من را جلوی سگان انداخت چه کنم ؟
با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند…
روزی آن فرد ستمگر بر او خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند.
مأموران آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت…
باری نره غول ستمگر از اعمال خود در حق خدمتکار ناراحت شد و گفت « کاش او را جلوی سگها نمی انداختم من چقدر بی چشم و رو هستم او چندین سال خدمت مرا کرده بود و این دستمزدش نبود »
فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی ارباب آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و گفت:
« این شخص نه آدمی، فرشته است که ایزد ز کرامتش سرشته است…
او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته… »
ارباب دنی با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند…
مرد گفت: « چند سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند…
سگ صلح کند به استخوانی..
ناکس نکند وفا به جانی…! »
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌺#با_فرهنگ_باشیم
به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت
به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای بد نیستم؛ بگوییم : خوب هستم
به جای فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود
به جای دستت درد نکنه؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی
به جای ببخشید که مزاحمتان شدم؛ بگوییم : از اینکه وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
به جای گرفتارم؛ بگوییم : در فرصت مناسب کنار شما خواهم بود
به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راستی؟
به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای فقیر هستم؛ بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم :
مناسب من نیست
به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم :
چندان هم راحت نبود
به جای مسئله ربطی به تو ندارد؛ بگوییم :
مسئله را خودم حل میکنم
به جای غم آخرت باشد؛ بگوییم :
شما را در شادی ها ببینم
به جای متنفرم؛ بگوییم : دوست ندارم
به جای دشوار است؛ بگوییم : آسان نیست
به جای جملاتی از جمله چقدر چاق شدی؟،
چقدر لاغر شدی؟،
چقدر خسته به نظر میآیی؟،
چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟
بگوییم: سلام به روی ماهت، چقدر خوشحال شدم دیدمت، همیشه بهت فکر میکنم
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ.
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ...
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ.
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
✨ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روستایی عجیب که دخترای آن بعد از سن بلوغ پسر می شوند
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🍂دلم هواى بقیع دارد و غم صادق
🍂عزا گرفته دل من ز ماتم صادق
🍂دوباره بیرق مشکی به دست دل گیرم
🍂زنم به سینه که آمد محرم صادق
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق (ع) ششمین شمع روشنگر، وصی پیغمبر تسلیت باد.
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضرب المثل
✍ شمشیر همان شمشیر است و بازو همان بازو نیست
در نبرد چالدران که بین عثمانیها و صفویان در گرفت... به دلیل کمی نفرات و نداشتن سلاح گرم ارتش صفوی شکست خورد و سلطان عثمانی تبریز را گرفت.
او که آوازه رشادتهای ایرانیان در چالدران را دیده بود و همچنین به وی خبر رسیده بود که شاه اسماعیل با شمشیرش یک لوله توپ عثمانی را به دو نیم کرده است!!
پس از نبرد ، سلطان عثمانی از شاه اسماعیل درخواست کرد که شمشیری را که با آن لوله توپ را به دو نیم کرده بود برای وی بفرستد. شاه اسماعیل دعوت سلطان را اجابت نمود . وقتی که شمشیر به دارالخلاقه رسید ، سلطان عثمانی در حضور اعیان و اشراف آن را بر روی لوله توپی آزمود ، ولی اثر مطلوب را به دست نیاورد و بنابر این نامهای به شهریار صفوی نوشت و گله کرد که معلوم میشود شاه قزلباش یک شمشیر را از برادرش مضایقه کردهاست.
شاه اسماعیل در پاسخ نوشت :
"شمشیر همان شمشیر است
اما بازو همان بازو نیست "
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔✍#موهبت_الهی_عقل
روزی در جايی میخواندم كه شيطان،
حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم
برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی،
از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از
برج كرد.شيطان پرسيد، چه شد؟ به
خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا
زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت
کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به
آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او
بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است،
قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که
بزرگترین موهبت الهی که #عقل است
را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔✍#موهبت_الهی_عقل
روزی در جايی میخواندم كه شيطان،
حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم
برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی،
از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از
برج كرد.شيطان پرسيد، چه شد؟ به
خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا
زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت
کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به
آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او
بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است،
قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که
بزرگترین موهبت الهی که #عقل است
را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘✍ریا در دین و مردم فریبی تحت عنوان حمایت از دین سابقه ی دردناک و مُمتَدی در اسلام به ویژه در ایرانِ بعد از اسلام دارد.
چنانکه زاهدان و روحانیون مردم را به عناوینِ
مختلف و به نام دین سَرکیسه می کردند
و از نادانی و ترسِ عَوام به نفع خود استفاده
نابِجا می نمودند.
شعرا و نویسندگان بسیاری از جمله سعدی
خیام - حبیب خراسانی - پروین اعتصامی
عبید زاکانی - اوحدی مراغی - حافظ و...
از این ریا در کار بزرگان دین به ستوه آمده اند
و اشعار بسیاری سروده اند؛
و بوده اند بسیار بزرگانِ حقیقت طلبی همچون
حَلاج - سُهروردی - عینُ القُضاتِ همدانی و...
که جان خود را در راه ستیز با این زاهدان
دنیا پرست داده اند...
بسیار به جاست که تالیفی مُستقل با نام
"ریاکاری در اسلام "تهیه و تدوین گردد
تا چِهره ی کَریهِ این پیشوایان مردم فریب
که همواره انسانیت و انصاف را فَدای مذهب
می کردند و هنوز هم چنین است به نسل های
آینده معرفی گردد.
برای مثال به تنها چند نمونه از ابیاتِ چند تن از
شاعران بزرگ در این باره اشاره می کنیم...
به زاهد گفتم این زهد و ریا تا كی بُوَد باقی
بِگفتا تا به دنیا مردم نادان شود پیدا.
اهل مَکر و حیل بکوشیدند
به ریا روی دین بپوشیدند.
ریای زاهد سالوس جان من فرسود،
قدِح بیار و بِنَه مرهمی بَر این دلِ ریش.
واعظان کاین جِلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند.
شیخ باید که سیم و زر سوزد
تا از او دیگری نیاموزد.
پَشِه با شب زندهداری خونِ مردم میخورد
زینهار از زاهدِ شب زندهدار اندیشه کن.
سَبحهِ ی تزويرِ شيخ شهر را كردم شُمار
باطنِ او دام بود و ظاهر آن دانه بود.
برو اي شيخ كه از كِبر و غرورت ما را
گَشت معلوم كه جُز باد دَر اَنبان تو نيست
زاهد كنون كه پند تو در من اثر نكرد
پرهيز كُن كه در تو نَيُفتَد شَرارِ من
زاهد نما مباشُ و به دل بَذر دين بِكار
دَستار و طَلیسان و قَبا دين نمی شود
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin