🍂دلم هواى بقیع دارد و غم صادق
🍂عزا گرفته دل من ز ماتم صادق
🍂دوباره بیرق مشکی به دست دل گیرم
🍂زنم به سینه که آمد محرم صادق
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق (ع) ششمین شمع روشنگر، وصی پیغمبر تسلیت باد.
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
📕داستان ضرب المثل
✍ شمشیر همان شمشیر است و بازو همان بازو نیست
در نبرد چالدران که بین عثمانیها و صفویان در گرفت... به دلیل کمی نفرات و نداشتن سلاح گرم ارتش صفوی شکست خورد و سلطان عثمانی تبریز را گرفت.
او که آوازه رشادتهای ایرانیان در چالدران را دیده بود و همچنین به وی خبر رسیده بود که شاه اسماعیل با شمشیرش یک لوله توپ عثمانی را به دو نیم کرده است!!
پس از نبرد ، سلطان عثمانی از شاه اسماعیل درخواست کرد که شمشیری را که با آن لوله توپ را به دو نیم کرده بود برای وی بفرستد. شاه اسماعیل دعوت سلطان را اجابت نمود . وقتی که شمشیر به دارالخلاقه رسید ، سلطان عثمانی در حضور اعیان و اشراف آن را بر روی لوله توپی آزمود ، ولی اثر مطلوب را به دست نیاورد و بنابر این نامهای به شهریار صفوی نوشت و گله کرد که معلوم میشود شاه قزلباش یک شمشیر را از برادرش مضایقه کردهاست.
شاه اسماعیل در پاسخ نوشت :
"شمشیر همان شمشیر است
اما بازو همان بازو نیست "
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔✍#موهبت_الهی_عقل
روزی در جايی میخواندم كه شيطان،
حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم
برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی،
از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از
برج كرد.شيطان پرسيد، چه شد؟ به
خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا
زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت
کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به
آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او
بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است،
قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که
بزرگترین موهبت الهی که #عقل است
را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔✍#موهبت_الهی_عقل
روزی در جايی میخواندم كه شيطان،
حضرت مسيح را به بالای برج اورشليم
برد و گفت: اگر تو وابسته و عزيز خدايی،
از اين بالا بپر تا خدای تو، تو را نجات دهد!
مسيح آرام آرام شروع به پايين آمدن از
برج كرد.شيطان پرسيد، چه شد؟ به
خدايت اعتماد نداری؟!
مسيح پاسخ گفت: مكتوب است كه تا
زمانی که ميتواني از طريق عقلت عاقبت
کاری را بفهمی، خدايت را امتحان نكن!
تا آنجا كه میتوانیم برای هر كاری سر به
آسمان نگيرم و استمداد نطلبیم چون او
بزرگترين یاریاش را كه عقلانيت است،
قبلا هديه داده است.
نکته جالب متن فوق اینجاست که
بزرگترین موهبت الهی که #عقل است
را نمیبینیم و باز دنبال معجزات دیگر هستیم
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘✍ریا در دین و مردم فریبی تحت عنوان حمایت از دین سابقه ی دردناک و مُمتَدی در اسلام به ویژه در ایرانِ بعد از اسلام دارد.
چنانکه زاهدان و روحانیون مردم را به عناوینِ
مختلف و به نام دین سَرکیسه می کردند
و از نادانی و ترسِ عَوام به نفع خود استفاده
نابِجا می نمودند.
شعرا و نویسندگان بسیاری از جمله سعدی
خیام - حبیب خراسانی - پروین اعتصامی
عبید زاکانی - اوحدی مراغی - حافظ و...
از این ریا در کار بزرگان دین به ستوه آمده اند
و اشعار بسیاری سروده اند؛
و بوده اند بسیار بزرگانِ حقیقت طلبی همچون
حَلاج - سُهروردی - عینُ القُضاتِ همدانی و...
که جان خود را در راه ستیز با این زاهدان
دنیا پرست داده اند...
بسیار به جاست که تالیفی مُستقل با نام
"ریاکاری در اسلام "تهیه و تدوین گردد
تا چِهره ی کَریهِ این پیشوایان مردم فریب
که همواره انسانیت و انصاف را فَدای مذهب
می کردند و هنوز هم چنین است به نسل های
آینده معرفی گردد.
برای مثال به تنها چند نمونه از ابیاتِ چند تن از
شاعران بزرگ در این باره اشاره می کنیم...
به زاهد گفتم این زهد و ریا تا كی بُوَد باقی
بِگفتا تا به دنیا مردم نادان شود پیدا.
اهل مَکر و حیل بکوشیدند
به ریا روی دین بپوشیدند.
ریای زاهد سالوس جان من فرسود،
قدِح بیار و بِنَه مرهمی بَر این دلِ ریش.
واعظان کاین جِلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند.
شیخ باید که سیم و زر سوزد
تا از او دیگری نیاموزد.
پَشِه با شب زندهداری خونِ مردم میخورد
زینهار از زاهدِ شب زندهدار اندیشه کن.
سَبحهِ ی تزويرِ شيخ شهر را كردم شُمار
باطنِ او دام بود و ظاهر آن دانه بود.
برو اي شيخ كه از كِبر و غرورت ما را
گَشت معلوم كه جُز باد دَر اَنبان تو نيست
زاهد كنون كه پند تو در من اثر نكرد
پرهيز كُن كه در تو نَيُفتَد شَرارِ من
زاهد نما مباشُ و به دل بَذر دين بِكار
دَستار و طَلیسان و قَبا دين نمی شود
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_زیبای_مور_و_قلم
مورچهای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت میکند و نقشهای زیبا رسم میکند. به مور دیگری گفت این قلم نقشهای زیبا و عجیبی رسم میکند.نقشهایی که مانند گل یاسمن و سوسن است.
آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا میدارند.
مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک میگیرد.
مورچهها همچنان بحث و گفتگو میکردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر مورچه نظر عالمانهتری میداد تا اینکه مساله به بزرگ مورچگان رسید.
او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بیخبر میشود. تن لباس است. این نقشها را عقل آن مرد رسم میکند.
مولوی در ادامه داستان میگوید: آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمیدانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانیها و خطاهای دردناکی انجام میدهد.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه_واقعی
چهارم ریاضی بودیم.
دو سه روز از آغاز سال تحصیلی
بیشتر نگذشته بود.
جو مدرسه هم خیلی بگیر ببند بود و آوردن
نوار کاست به مدرسه یه چیزی بود تو
مایه های قتل شبه عمد! یه ناظم داشتیم
به اسم آقای شریفی که تازه از شهربابک
اومده بود. آدمی بود سختگیر ودر عین
حال ساده دل.
یه روز یکی از بچه ها نوار جدید شهرام
شب پره رو آورده بود مدرسه که تو
راهرو از جیبش افتاد.
بلافاصله آقای شریفی عین عقاب پیداش
شد ولی خوشبختانه تو شلوغی زنگ
تفریح نفهمید از جیب کی افتاده.
از سعید، که اتفاقا نوار هم مال
اون بود، پرسید این مال کیه؟
اونهم گفت آقا مال هر کی
هست اسمش روش نوشته!
چون نوار دم کلاس ما پیدا شده
بود حدس زد مال یکی از ماست.
آقای شریفی گذاشت همه اومدن
سر کلاس بعد اومد تو و بلند
گفت مبصر کلاس؟ من بلند شدم
گفتم بله آقا.
گفت شهرام شب پره کدوم یکیه؟!
گفتم آقا امروز نیومده! گفت هر
وقت اومد راهش نمیدی تو کلاس،
بیارش دفتر! گفتم چشم.
این قضیه تو مدرسه پیچید
و شده بود سوژه خنده.
گذشت تا چند روز بعد که آقای
شریفی منو احضار کرد دفتر.
با یه لحن شماتت آمیزی گفت آقا مهدی
من از شما انتظار نداشتم به من دروغ
بگی! من گفتم چه دروغی گفتیم آقا؟
گفت سر قضیه شهرام شب پره. آه از
نهادم بلند شد و تو دلم گفتم یکی منو
لو داده. تته پته کنان پرسیدم چی شده
مگه آقا؟
گفت : من از بچه ها پرسیدم گفتند امسال
اصلا اینجا ثبت نام نکرده، رفته
دبیرستان واعظی!
یه نفس راحتی کشیدم و گفتم آقا من
روز اول سال دیدمش، فکر کردم
هنوز میاد اینجا.
گفت همون بهتر که رفت،
بچه های مردم رو منحرف میکرد.
✍#طنز #نوستالژی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘✍«کلپتوکراسی» چیست؟
«کلپتوکراسی» نوعی از حکومت است که بر پایه ٔ غارت اموال عمومی و تاراج منابع ملی بنا شده است.
این نوع حکومت بیشتر در کشورهای توسعه نیافتهٔ دارای رژیمهای دیکتاتوری، سرزمینهایی که مردمش از سطح آگاهی اندکی برخوردارند و به حقوق خود واقف نیستند و از بلوغ سیاسی و فرهنگی فاصله دارند و همچنین اقتصاد آنها دولتی است دیده میشود. همسنگ فارسی مناسب و رسا برای این مفهوم ، «دزد سالاری» یا «یغما سالاری» است.
از مشکلات و آسیبهای کلپتوکراسی یکی این است که در آن فساد از سطوح مدیریتی کلان به خُرد گسترش مییابد و در جامعه شایع میشود و هرکس که به منابعی دسترسی دارد، بسته به میزان نفوذ و توان و جایگاه خود دست یغما و چپاول بدان مییازد، پدیدهای که خود تباهی جوامع و سقوط اخلاقیات آن را به دنبال خواهد داشت.
دیگر این که چون مبالغی که توسط سردمداران و صاحبان پست و قدرت به تاراج میرود همه از منابع عمومی است که بایستی خرج پیشرفت و توسعه شود، بنابراین سطح و کیفیت زندگی و میزان برخورداری مردم به شدت رو به کاهش مینهد و رفاه و امنیت اجتماعی در سطح پایینی قرار میگیرد.
علاوه بر این به علت دست داشتن صاحبان اصلی قدرت در فسادها، اجازهٔ شفافیت در اقتصاد داده نمیشود تا به راحتی به سودجوییهای خود بپردازند و نتیجهٔ این است که اقتصاد در این کشورها انحصاری، مریض، فاسد، غیرشفاف و ناایمن است.
مشکل دیگر این است که به علت نبود سیستم بوروکراسی درست و مراجع بررسیکننده در این موارد و عدم وجود عدالت، کسانی که بر مشاغل دولتی مینشینند در هر جایگاهی که باشند بر گردهٔ مردم سوار شده و بر آنان ظلم میکنند و درعین حال وظایف خود را انجام نمیدهند.
برآیند همهٔ موارد یاد شده این است که در این جوامع فساد، دزدی، رشوهخواری و رانتبازی رواج مییابد و نیز طبقهای ناراضی بهوجود میآید که همان عامهٔ مردمند.
این طبقه براین باورند که حقوقشان ضایع شده و عدهای در کشور حقشان را میخورند و به ایشان ظلم میکنند.
بنابراین، این گروه هم در هر جا که بتوانند دست به تلافی زده و با تخریب کردن، دزدی، درست کار نکردن، کوتاهی در انجام وظایف، کمفروشی و احتکار خشم خود را فرو مینشانند و با این توجیه که «حق ماست، همه میخورند چرا ما نخوریم» خود و دیگران را قانع میکنند.
اینگونه است که اقتصاد یک کشور به سراشیب سقوط و تباهی میغلتد و دچار رکود میشود.
بدینترتیب فساد اقتصادی و سیاسی در این جوامع تبدیل به فرهنگ غالب شده و جزئی جدانشدنی از زندگی روزمرهٔ مردم میشود و فرهنگ و اخلاقیات از آن رخت میبندد. بزرگترین مشکل این نظامهای حکومتی «سقوط اخلاقیات و انسانیت» است.
ــــــــــــــ
📘برگرفته از كتاب ؛ رانت و فساد در سايه خشونت ، نوشته پروفسور داگلاس نورث (برنده جايزه نوبل اقتصاد١٩٩٣).
انتشار ترجمه توسط نشر روزنه ١٣٩٥
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_ملا_و_طبیب
ملايي نزد طبيب رفت گفت:
فرزندم چند روزي است لب به غذا نميزند.
چه بايد كرد طبيب!!
طبيب گفت؛عمامه ات را بر سرش بگذار دنيا را خواهد خورد..
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #داستان_مرد_گل_خوار
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
👌مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کنند، کاسته می شود.
✍ برگرفته از:مثنوی معنوی
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
♦️در زمان قدیم جوان بیگناهی به مرگ محکوم شده بود زیرا تمام شواهد و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت میکرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم را اجرا کنند. طبق رویه رایج به او پیشنهاد کردند که در این واپسین دقایق عمر خود، اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امکان برآورده خواهد شد.
محکوم بیگناه که از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب کرد و گفت: «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.»
درخواستش را اجابت کردند و گفتند: «آیا تقاضای دیگری نداری؟»
جوان بیگناه پس از لختی سکوت و تأمل جواب داد: «میدانم که زحمت شما زیاد میشود ولی میل دارم مرا از این ستون باز کنید و به ستون دیگر ببندید.»
مأموران اجرای حکم که تاکنون تقاضایی به این شکل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه درخواست جوان محکوم دچار حیرت شده و پرسیدند: «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنکه اجرای حکم را چند دقیقه به تأخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد؟»
محکوم بیگناه که هنوز بارقه امید در چشمانش میدرخشید سر بلند کرد و گفت: «دنیا را چه دیدی؟ از این ستون به آن ستون فرج است!»
مأموران برای انجام آخرین درخواستش دست به کار شدند که از دور فریادی به گوش رسید که: «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بیگناه از مرگ حتمی نجات یافت.
بشر به امید زنده است و در سایه آن هر ناملایمی را تحمل می کند. نور امید و خوشبینی در همه جا میدرخشد و آوای دلانگیز آن در تمام گوشها طنینانداز است. مأیوس نشوید و به زندگی امیدوار باشید.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
♦️در زمان قدیم جوان بیگناهی به مرگ محکوم شده بود زیرا تمام شواهد و قراین ظاهری بر ارتکاب جرم و جنایت او حکایت میکرد. جوان را به سیاستگاه بردند و به ستونی بستند تا حکم را اجرا کنند. طبق رویه رایج به او پیشنهاد کردند که در این واپسین دقایق عمر خود، اگر تقاضایی داشته باشد در حدود امکان برآورده خواهد شد.
محکوم بیگناه که از همه طرف راه خلاصی را مسدود دید نگاهی به اطراف و جوانب کرد و گفت: «اگر برای شما مانعی نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببندید.»
درخواستش را اجابت کردند و گفتند: «آیا تقاضای دیگری نداری؟»
جوان بیگناه پس از لختی سکوت و تأمل جواب داد: «میدانم که زحمت شما زیاد میشود ولی میل دارم مرا از این ستون باز کنید و به ستون دیگر ببندید.»
مأموران اجرای حکم که تاکنون تقاضایی به این شکل و صورت ندیده و نشنیده بودند از طرز و نحوه درخواست جوان محکوم دچار حیرت شده و پرسیدند: «انتقال از ستونی به ستون دیگر جز آنکه اجرای حکم را چند دقیقه به تأخیر اندازد چه نفعی به حال تو دارد؟»
محکوم بیگناه که هنوز بارقه امید در چشمانش میدرخشید سر بلند کرد و گفت: «دنیا را چه دیدی؟ از این ستون به آن ستون فرج است!»
مأموران برای انجام آخرین درخواستش دست به کار شدند که از دور فریادی به گوش رسید که: «دست نگهدارید، دست نگهدارید، قاتل دستگیر شد.» و به این ترتیب جوان بیگناه از مرگ حتمی نجات یافت.
بشر به امید زنده است و در سایه آن هر ناملایمی را تحمل می کند. نور امید و خوشبینی در همه جا میدرخشد و آوای دلانگیز آن در تمام گوشها طنینانداز است. مأیوس نشوید و به زندگی امیدوار باشید.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin