هدایت شده از تبلیغات کانال مادرسادات
❗️زبان_آفلاین بزرگترین کانال تخصصی آموزش زبان در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/505806881C85fb1347fa
📚#داستانی_زیبا_و_آرامشبخش
نقاش دوره گردی برای یافتن چند نمونه ی کاری در یکی از روستاهای بین راه توقف می کند . یکی از نخستین مشتریان او مرد مستی بود که علیرغم صورت کثیف و نتراشیده و لباس های گل آلود ، با وقار و متانتب که در خود سراغ داشت ، مقابل نقاش می نشیند .
پس از آنکه نقاش بیش از حد معمول بر روی چهره ی او کار می کند ، تابلو را از روی سه پایه بر می دارد و به طرف او دراز می کند .
مرد مست هاج و واج ، به مرد خوش لباس و خوش روی تابلو نگاه می کند و می گوید:« اینکه من نیستم.»
نقاش پاسخ می دهد:«من شما را آنطور که می توانید باشید ، کشیده ام.
نیکی آن نیست که ثروت خود را با دیگران قسمت کنی ، بلکه آن است که غنای درونی انسانی را بر آن ها آشکار کنی 👌
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔
📔#ضرب_المثل
📘 حکایت روباه و مرغ های قاضی
گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند . از بخت بد چند روز شکاری نیافتند .با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم.
گرگ لانه مرغی پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم . روباه شادمان شد و گفت : " چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای ؟ جای آن کجاست ؟ " گرگ گفت : " دنبالم بیا تا نشانت بدهم . " گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند . خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود . گرگ ایستاد ، رو به روباه کرد و گفت : " این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. " روباه که بسیار گرسنه بود ، شابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند . در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند .
درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغها را شکار کرده بگریزد . ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت : " در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تاکنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد . اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من ، بی گمان خطری در کمین است. بهتر است بی گدار به آب نزنم .
با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : " مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ " روباه گفت : " چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته ؟ " گرگ گفت : " این خانه ، خانه شیخ قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در ِ مرغدانی را ببندد . " روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت .
گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید: " چرا می گریزی چه شده ؟ " روباه گفت : " گرسنه بمانم بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی كه آن شیخ قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را دزدیده ام ، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است . مردم هم با شنیدن این حکم ، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند . گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم . " از آن به بعد هر گاه کسی بخواهد از در افتادن با افراد با نفوذ دوری نماید ، این زبان زد را می گوید :
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
جوانی نزد دانایی شد و گفت : ای دانا نکته ای دارم.
دانا : بگو ای جوان
جوان : مگر نگفتی پدر باید فرزندانش را به اسامی نیکو صدا کند و آن ها را با صفاتی شایسته خطاب کند.
دانا : آری ، چه شده؟
جوان : پدرمان ما را مستقیم گوساله خطاب میکند.
دانا : پدرت چند فرزند دارد؟
جوان : هشت پسر و چهار دختر
دانا : اکنون پدرت چه میکند؟
جوان : در خانه ی خودش ، تنهایی روزگار میگذراند ، و کسی به او سر نمیزند.
دانا : پدرت شما را مستقیم گوساله خطاب نمیکند ، خود را غیر مستقیم گاو خطاب می کند. ولی گوساله شایسته ی شما باد!
جوان منظور فرد دانا را نفهمید. نزد پدر رفت و جواب را جویا شد.
پدر :آری فرد دانا درست گفته .
جوان : یعنی چه پدر ؟
پدر : همیشه میخواستم خود را گاو بخوانم ولی شرم میکردم و شما ها را گوساله خطاب می کردم.
جوان : چرا خودت را گاو میدانستی پدر ؟
پدر : چون بیسوادی بیش نبودم و نمیدانستم که گاو هم اگر بداند فرزند جماعت وفایی ندارند ، ۱۲ تا به وجود نمی آورد.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
روزی مردی به خانه ی بهلول رفت واز او خواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول کمی فکر
کرد و گفت : حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام و گرنه حتما آن را به تو می دادم . مردبا تعجب گفت : مگر
می شود روی طناب ارزن پهن کرد؟ بهلول گفت:برای آن که طناب را ندهم این بهانه کافی است
اونی که دنبال بهونست همیشه یه بهونه ای گیر میاره👌
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
تخم مرغ یک رنگ است.
اما
وقتی شکستیش،
دو رنگ می شود...!
پس انتظار نداشته باش!
آدمی را که شکستی،
با تو یک رنگ باشد !!
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#ارتباط #حرام پدر شوهر با عروس😱
یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است.
مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش....
🔴 ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
روزی مردی به خانه ی بهلول رفت واز او خواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول کمی فکر
کرد و گفت : حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام و گرنه حتما آن را به تو می دادم . مردبا تعجب گفت : مگر
می شود روی طناب ارزن پهن کرد؟ بهلول گفت:برای آن که طناب را ندهم این بهانه کافی است
اونی که دنبال بهونست همیشه یه بهونه ای گیر میاره👌
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#از_او_بگوئیم
نشستهام کنار رانندهی اتوبوس،جوانی است با انرژی و فعال که از صفر شروع کرده و آرام آرام ترقی کرده و اینک اتوبوس را با قسط و بدهی سنگین مالک شده. اتوبوس درون شهری است و چون یکی از نزدیکان به رحمت خدا رفته، میرود به سمت بهشت زهرا سلام الله علیها.
جوان با هیجان میگوید که چه گونه از برادر معلولِ بزرگترش مراقبت میکند و عجیب این که همسرش دوشادوش او به پرستاری برادر معلولش میپردازد تا او به شغل و کارش برسد.
لا لبخند و پرانگیزه حرف میزند و از مشکلاتش و از آرزوهایش که میگوید و این که می خواهد همسرش را و برادر معلولش را به مکه و کربلا ببرد،احساس حقارت غریبی درونم را چنگ میزند.
خدایا!هنوز هستند بزرگ مردانی که بیادعا و بدون ذرهای آلایش،با گرفتاریهای بزرگ و سهمگین زندگی دست و پنجه نرم میکنند و پرانگیزه و بی آن که آلودهی اشتباه و حرام شوند و با آرزوهایی مقدس به سلامت زندگی میکنند.
شیفتهی روحیاتش شدهام.دوستش دارم،بیاختیار.تصمیم میگیرم هدیهای معنوی به او بدهم.
میگویم:دوست داری برکت مالت را بیشتر کنی؟با اشتیاق پاسخ مثبت میدهد.
میگویم:امام زمان علیه السلام را در درآمدت شریک کن!
میخندد و چشمانش را که پر از سوال است به من میدوزد.
میگویم:من هم مثل تو با زحمت زندگی کرده و پله پله رشد کردهام.
از این که من را از جنس خودش میبیند حس رضایت میکند.
ادامه میدهم؛روزی استادی به من گفت:امام زمان را در مالت شریک کن! و من هم مثل امروز تو گیج شدم و پرسیدم:چگونه؟
و او گفت درصد ناچیزی از درآمدت را به امام زمان علیه السلام اختصاص بده تا مالت را پر برکت کنی! و من سی و هفت سال پیش این کار را کردهام تا امروز!
جوان پرسشگرانه و تاییدگونه میگوید: خب؟!میگویم:خب به جمالت! تو هم مثل من یک درصد از درآمدت را به امام زمان علیه السلام اختصاص بده! یعنی صد هزار تومان که درآمد داشتی هزار تومانش را برای امام زمان بگذار کنار! این کار را بکن! من کردهام و برکت زیادی را در زندگیام دیدهام!
میگوید:قبول! اما یک درصد را چه کار کنم؟ میگویم:هر طور صلاح میدانی و در راهی که فکر میکنی رضایت امام زمان را به همراه دارد،خرجش کن! میتوانی برای همسر وفادارت و یا برادر معلولت هزینه کنی و هدیهای بخری و به آنها بگویی که تفاوت این هدیه با هدیههای قبلی در این است که این بار مهمان امام زمانید!
به همین سادگی!
و یا در اتوبوس مردمی را که تشنهاند به چند بطری آب معدنی مهمان کن و بگو برای شادی امام زمان صلوات بفرستند و السلام علیک یا ابا عبدالله بگویند.
یا در نیمهی شعبان کام مسافرانت را با شکلات و شیرینی شیرین کن و.......
8به بهشت زهرا رسیدهایم و جوان مشتاقانه حرفهای مرا قورت میدهد و میگوید:از همین امروز و با پول کرایهی امروز شما که برکت دارد شروع میکنم و من ثواب این تبلیغ شیرین را به روح تازه گذشته تقدیم میکنم...
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴این یک داستان واقعی😱 است
همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند.
دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم.
وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی ...
یه روزی تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم، دختر خاله همسرم هم دعوت بود.
وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ...
بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که ......
✂️ادامه داستان کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
سلام ☀️
صبح زیباتون بخیر ...🌹
چرخ گردون چه بخندد
چه نخندد تو بخند مشڪلی
گر سر راه تو ببندد تو بخند
غصه ها فانی و باقی همه
زنجیر به هم گر دلت از
ستم و غصه برنجد تو بخند
دلتون گرم و صمیمی باشہ♥
🌸#صبحتون_بخیر
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin