🌸سلام صبح آدینهتون بخیر
🌾آرامـش با ارزشترین
🌸حس دنیاست
🌾براتون یه دنیا آرامـش
🌸یه دنیا تنـدرستی
🌾و یک عالمه خوشبختی
🌸و برکت آرزومندم
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_پندآموز
مردی از دیوانه ای پرسید :
نام اعظم خدا را می دانی؟
دیوانه گفت: نام اعظم خدا "نان" است، اما این را جایـے نمی توان گفت!
مرد گفت: نادان، شرم كن، چگونه نام اعظمِ خدا نان است؟!
دیوانه گفت : در قحطی نیشابور چهل شبانه روز مـے گشتم،
نه در هیچ مكانی صدای اذانـے شنیدم و نه هیچ مسجدی را گشاده یافتم،
آنجا بود كه دانستم نام اعظمِ خدا و بنیاد دین و مایه ی اتحاد مردم " نان " است.
✍#عطار_نیشابوری
✓
📙مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایتی_خواندنی_از_بهلول_دانا
📔این داستان👇
✍شرط هارونالرشید برای خواستگار دخترش و تدبیر بهلول دانا
روزی هارون رشید تصمیم میگیرد تا در بین مردم شهر خود مسابقه ای به نام هرکس بزرگترین دروغ را برای من بگوید دخترم را به او خواهم داد .
روز اول چند نفر پیش او می آیند وهرکس دروغی میگوید :
یکی میگوید :من کره زمین را روی دست هایم چرخانده ام
نفر دیگر میگوید :من در یک راه که راهزن داشت همه را کشتم و بقیه رو نجات دادم
هارون رشید گفت همه راست است روز پنجم به پادشاه خبر آوردند و گفتند بهلول میگوید بزرگترین دروغ را برای پادشاه آوردهام اما دروغ نمیتواند از در ورودی شهر داخل شود باید به بیرون شهر بیایید
هارون گفت باشد قبول است
وقتی به بیرون رسیدند بهلول گفت این سبد بزرگ دروغ من است
هارون گفت دروغت را برایمان بگو :
بهلول گفت :پدر شما در زمانی که این قصر را ساخت از پدر من به اندازه این سبد ( صد هزار سکه) طلا گرفت و گفت بعدا از پسرم سکه ها را بگیرید
هارون گفت این دروغ است بهلول گفت پس من باید با دختر شما ازدواج کنم هارون گفت این سخن راست است بهلول گفت پس باید سکههای من را بدهید
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایت_ملانصرالدین
✍این داستان: لباس مهمانی
روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
ملا خانه رفت و لباسهای نو را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نو خود تعارف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
موتور یک شخص دزدیده شد، اما فردای آن شب دزد موتور را پاک و تمیز شسته جایی که دزدی کرده بود گذاشت.
صاحب موتور وقتی موتورش را دید چشمش به نامه ای افتاد که در آن نوشته شده بود:
خیلی شرمنده ام، معذرت میخواهم، موتور شما را بدون اجازه گرفتم، خانمم در حال زایمان بود و شب هنگام دیگر چاره ای نیافتم جز این که بدون اجازه موتور شما را بگیرم و خانمم را به نزديكترين بیمارستان ببرم، به فضل خدا مشکل رفع شد و خانمم بچه را سلامت به دنیا آورد و همه چیز سر جایش است و این کار بدون موتور شما بسیار سخت بود.
از شرمندگی نمیتوانم به دیدار شما بیاییم اما امید است مرا ببخشید و این تحفه و یا شرینی ناچیزی که برایتان آماده کردم قبول کنید.
صاحب موتور صندوقی که روی موتورش گذاشته شده بود را باز کرد دید که گُل، شرینی با یک کیلو پسته و بلیت سینما فیلم جدیدی به نام( آخرین سرباز ) و آنهم در بهترین سینمای شهر برای تمام فامیل به آن هدیه نموده.
صاحب موتور اشک های خوشی که با اندک تبسم جاری شده بود را پاک کرد و در دل خود گفت؛ خدا را شکر که اجر و ثواب را بدون زحمت برایم رساند، بعد همه فامیل رفتند سینما تا فیلم را بیبینند.
وقتی برگشت به خانه دید که دزد تمام خانه را با خود برده و یک نامه جدید برایش گذاشته ، که در آن نوشته بود...
چطور بود فیلمش قشنگ بود؟؟؟؟؟😁
حواستون باشه هیچوقت گول نخورید🥀
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#ارتباط #حرام پدر شوهر با عروس😱
یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است.
مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش....
🔴 ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
📚 #حکایت_ملانصرالدین
✍این داستان: لباس مهمانی
روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
ملا خانه رفت و لباسهای نو را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نو خود تعارف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
✍آموزه مرد عارف به شاهزاده
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا
بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکتهای آموزنده به شاهزاده
جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیرگذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت:
“بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.”
شاهزاده با تمسخر گفت:
”من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!”
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یاد شده خارج نشد. استاد
بلافاصله گفت:
”جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته”
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت:
”پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود.“
عارف پاسخ داد: ”نه”
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت:
”این دوستی است که باید بدنبالش بگردی”
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت:
”استاد اینکه نشد!“
عارف پیر پاسخ داد:
”حال مجددا امتحان کن”
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند. استاد رو به شاهزاده کرد و گفت:
”شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
آوردهاند که در ایام پیشین، عقاب و روباه با هم عهد دوستی بستند. روزی روباه از بهرِ طلبِ روزی بچگانِ خود بیرون رفت.
عقاب، فرصت غنیمت شمرده و بچگان را تلف کرد. چون روباه بازآمد و مکر و حیله دوست خود را دید، گفت ان شاء الله تعالی در عرصه قلیل از وی انتقام کشم.
چون مدتی برآمد، همان عقاب از قربانگاه، پارهای گوشت گوسفند در ربود و به خورد بچگان خود داد. قضا را، آتش پارهای به گوشت چسبیده بود و در آشیان عقاب در گرفت. بچگان عقاب که طاقت پرواز نداشتند، نیم بریان شده و بر زمین افتادند. روباه ستم دیده که در انتظار این حالت زیر آن درخت نشسته بود، روبهروی عقاب بچگانش را به شوخی تمام طعمه کرد.
(خلاصه): هر آنچه از بهر دیگران پیماییم، همان از بهر ما پیموده شود.
پس باید که با دیگران چنین معامله کنیم که تلافی آن از ایشان بر ما گران نباشد.
📚 حکایات دلپسند
👤 #محمدمهدی_واصف
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔶️ داستان #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
🔺️ هیزم تر به کسی فروختن
🔹️ کاربرد
ﻫﯿﺰﻡ ﺗﺮ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﺮﻭﺧﺘﻦ، ﮐﻨﺎﯾﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﯿﻞ: ﻭﻓﺎ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ، ﺑﺎ ﺣﯿﻠﻪ ﺍﺯ ﻗﻮﻝ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺎﻧﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮﺩﻥ، ﮔﻨﺪﻡ ﻧﻤﺎﯾﯽ ﻭ ﺟﻮ ﻓﺮﻭﺷﯽ، ﺩﻭ ﺭﻭﯾﯽ ﮐﺮﺩﻥ
ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺧﺮ ﺍﺯ ﭘﻞ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﺪ ﻟﻌﺎﺑﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪﻋﺒﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﯾﻦ #ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽرﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﻭ ﻧﺎﺟﻮﺍﻧﻤﺮﺩﯼ ﺑﺮﺁﯾﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻫﯿﭻ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻣﻨﺎﻓﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺑﮑﻮﺑﺪ ﻭ ﺯﯾﺎﻥ ﻭ ﺿﺮﺭ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻣﻮﺭﺩ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮﺩ:
ﺑﻪ ﻓﻼﻧﯽ ﻫﯿﺰﻡ ﺗﺮﯼ ﻧﻔﺮﻭﺧﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺩﺷﻤﻨﯽ میکند.
🔸️ داستان
ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﻢ ﻫﯿﺰﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﻮﺏ ﺧﺸﮏ ﺳﻮﺧﺘﻨﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﻮﺏﻫﺎﯼ ﻏﯿﺮﺻﻨﻌﺘﯽ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺀ ﺟﻨﮕﻞﻫﺎ ﻭ ﯾﺎ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﯼ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺎﻍﻫﺎ ﻭ
ﺑﯿﺸﻪﻫﺎ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺭﻃﻮﺑﺖ ﻭ ﺁﺏﻫﺎﯼ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺩﺭ ﻣﻨﺎﻓﺬﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺗﺎﺑﺶ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺧﺖ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
ﻫﯿﺰﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺸﮏ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ ﻭ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺫﺭﻩﺍﯼ ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺘﺼﺎﻋﺪ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﻃﺎﻕ ﻭ
ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﮐﺜﯿﻒ ﮐﻨﺪ.
ﺩﺭﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﺀ ﻫﯿﺰﻡ ﺗﺮ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻧﻤﯽﺩﺍﺩ ﺯﯾﺮﺍ ﺩﺭﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﯿﺰﻡ ﺗﺮ ﻏﺬﺍﯼ ﻣﻄﺒﻮﻉ ﺑﻪﺩﺳﺖ ﻧﻤﯽﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻃﺎﻕﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﻪﺟﺎﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺯﮐﺎﻡ ﻭ ﺳﺮﻣﺎﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﺪ ﺩﻭﺩﺵ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ، ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺷﯿﺎﺀ ﻭ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﻭﺩﺁﻟﻮﺩ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﯿﺶ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﻪﺟﺎﯼ ﻫﯿﺰﻡ ﺧﺸﮏ ﭼﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﺗﺮ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﻭ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻬﯿﻪ ﻭ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﻫﯿﺰﻡ ﺗﺮ ﺧﺮﺝ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﺖ ﻗﻄﻊ ﻣﯽﺷﺪ ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﺑﯽﺍﻃﻼﻉ، ﺗﺤﻤﯿﻞ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﺷﺪ ﺩﺭﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻬﯿﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﺧﺸﮏ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎﯼ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺤﻞ ﻭﺳﯿﻌﯽ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﺑﭽﯿﻨﻨﺪ ﻭ ﻣﺪﺗﯽ
ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺻﺒﺮ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺭﻃﻮﺑﺘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﺧﺖ، ﺁﻣﺎﺩﻩ ﮔﺮﺩﺩ.
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺎﺕ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥﻫﺎﯼ ﻗﺪﯾﻢ ﻫﯿﺰﻡ ﻓﺮﻭﺵﻫﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﯿﻠﻪ ﻭ ﻧﯿﺮﻧﮓ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﺗﺮ ﺑﻔﺮﻭﺷﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﮐﻤﺘﺮ، ﺳﻮﺩ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺒﺮﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭ ﻫﯿﺰﻡ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺳﺮ ﻭ ﺗﻪ ﭼﻮبها ﺭﺍ ﻭﺍﺭﺳﯽ
ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﻗﺴﻢ ﻣﻦ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﻭ ﺗﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺟﺎﻥ ﻣﻮﻻ ... ﻧﺜﺎﺭ ﻫﯿﺰﻡ ﻓﺮﻭﺵ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻫﯿﺰﻡ ﺗﺮ ﻧﻔﺮﻭﺷﺪ ﻭ ﺳﺎﮐﻨﺎﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯﺩ ﺩﺭ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ
ﺍﮔﺮ ﻫﯿﺰﻡ ﺩﻭﺩ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﺩﻝ، ﻫﯿﺰﻡ ﻓﺮﻭﺵ ﺭﺍ ﻧﻔﺮﯾﻦ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺍﮔﺮ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺏ ﻧﻤﯽﭘﺨﺖ ﯾﺎ ﺑﻮﯼ ﺩﻭﺩ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﺑﻪ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﻫﯿﺰﻡ ﻓﺮﻭﺵ ﺩﺷﻨﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ!
ﺧﻼﺻﻪ ﻫﺮ ﻧﺎﮐﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻫﯿﺰﻡ ﻓﺮﻭﺵ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﺗﺮ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﻭ ﻣﻮﺟﺐ ﺑﺮﻭﺯ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﮔﺮﺩﯾﺪﻩ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت
فوق العاده زیباست👌🏻
از بزرگى پرسیدند:
برکت در مال یعنی چه ؟
در پاسخ، مثالی زد و فرمود:
گوسفند در سال یکبار زایمان می کند و هر بار هم یک بره به دنیا می آورد .
سگ در سال دو بار زایمان میکند و هر بار هم حداقل 6-7 بچه.
به طور طبیعی شما باید گله های سگ را ببینید که یک یا دو گوسفند در کنار آن است.
ولی در واقع برعکس است.
گله های گوسفند را می بینید و یک یا دو سگ در کنار آنها ...
چون خداوند برکت را در ذات گوسفند قرار داد و از ذات سگ برکت را گرفت .
مال حرام اینگونه است .
فزونی دارد ولی برکت ندارد.
روی مفهوم" برکت در روزی" فکر کنیم.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin