eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ز دیدین این کلیپ لذت ببرید😍 انرژی این کلیپ پیشکش نگاهتان🤠 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 بهلول سڪه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سڪه را به من بدهی در عوض ده سڪه را ڪه به همین رنگ است به تو می‌دهم!! بهلول چون سڪه‌های او را دید دانست ڪه سڪه‌های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می‌نمایم! سپس گفت: اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر ڪنی. شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود! بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سڪه‌ای ڪه در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم ڪه سڪه‌های تو از مس است؟!!! 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 راز مثل و حکایت خواندنی ملانصرالدین روزی بود و روزگاری بود... یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت "گاوش" را به بازار ببرد و بفروشد. پیش از رفتن به بازار "آب و علف" خوبی به گاوش داد و آن را به بازار برد. یکی از آدم های "بدکار" وقتی دید ملانصرالدین گاوش را به بازار آورده تا بفروشد "فکر شیطانی" به ذهنش رسید و نقشه ای کشید که سر بیچاره "کلاه بگذارد." او با عجله به سراغ دوستانش رفت و نقشه اش را با آن ها در میان گذاشت و "طبق نقشه" یکی یکی به طرف ملا نصرالدین رفتند. اوّلی گفت: عمو جان این "بز" را چند می فروشی؟! ملانصرالدین گفت: "این حیوان گاو است و بز نیست." مرد گفت: گاو است؟ به حق چیزهای نشنیده! مردم بز را به بازار می آورند تا به "اسم گاو" بفروشند. ملاّ داشت "عصبانی" می شد که مرد حیله گر راهش را گرفت و رفت. دوّمی آمد و گفت: ملاّ جان بزت را چند می فروشی؟! ملّا از کوره در رفت و گفت: "مگر کوری و نمی بینی که این گاو است نه بز؟" مرد "حیله گر" گفت: چرا عصبانی می شوی؟ بزت را برای خودت نگه دار و نفروش! چند لحظه بعد سومّی آمد و گفت: «ببینم آقا این حیوان "قیمتش" چند است» ملا گفت: «ده سکه» خریدار گفت: ده سکه؟!! "مگر می خواهی گاو بفروشی که ده سکه قیمت گذاشتی این بز دو سکه هم نمی ارزد..." ملا باز هم عصبانی شد و گفت: گاو؟ پس چی که گاو می فروشم... خریدار گفت: دروغ به این بزرگی! مگر مردم "نادان" هستند که پول گاو بدهند و بز بخرند. ملاّ نگاهی به گاوش انداخت کمی چشم هایش را مالید و با خود گفت: «نکند من دارم اشتباه می کنم و این حیوان واقعاً بز است نه گاو!!» خریدار چهارمی سر رسید و با لبخند آرامش گفت: ببخشید آقا! آیا این "بز شما" شیر هم می دهد؟ مّلا که "شک" در دلش بود گفت: «نه آقا، بز است، به درد این می خورد که زمین را شخم بزند» خریدار گفت: «خوب حالا این بزت را چند می فروشی تا با آن زمینم را "شخم بزنم"» ملا با خود گفت: «حتماً من اشتباه می کنم مردی به این "محترمی" هم حرف سه نفر قبلی را تکرار می کند» "معامله انجام شد." ملا گاوش را که دیگر "مطمئن" بود، بز است به "دو سکه" فروخت و به خانه اش برگشت. " دزدها هم با خیال راحت گاو را به آن طرف بازار بردند و با خیال راحت فروختند." از آن به بعد وقتی خریداری بخواهد هر جنسی را به قیمت کمتری بخرد می‌گویند؛ " بز خری می کنی " 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دست پشه ها کلافه شدید؟ نگران نباشید 😃🙌 با این ترفند بدون هیچ دردسری و بدون نیاز به حشره کش های شیمیایی، همــه حشرات رو به دام میندازید 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه ای از حیواناتی که از هوش خود برای رفع نیاز خود استفاده میکنند. (گربه ای که قفل قفس را باز میکند,شامپانزه ای که از شال برای خود جای خواب درست میکند و... 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔 ✍🌺ازدواج آهو و الاغ! آهو خيلي خوشگل بود .يک روز يک پري سراغش اومد و بهش گفت: آهو جون!دوست داري شوهرت چه جور موجودي باشه؟ آهو گفت: يه مرد خونسرد و خشن و زحمتکش. پري آرزوي آهو رو برآورده کرد و آهو با يک الاغ ازدواج کرد. شش ماه بعد آهو و الاغ براي طلاق سراغ حاکم جنگل رفتند. حاکم پرسيد : علت طلاق؟ آهو گفت: توافق اخلاقي نداريم, اين خيلي خره. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: شوخي سرش نميشه, تا براش عشوه ميام جفتک مي اندازه. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: آبروم پيش همه رفته , همه ميگن شوهرم حماله. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: مشکل مسکن دارم , خونه ام عين طويله است. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: اعصابم را خورد کرده , هر چي ازش مي پرسم مثل خر بهم نگاه مي کنه. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: تا بهش يه چيز مي گم صداش رو بلند مي کنه و عرعر مي کنه. حاکم پرسيد:ديگه چي؟ آهو گفت: از من خوشش نمي آد, همه اش ميگه لاغر مردني , تو مثل مانکن ها مي موني. حاکم رو به الاغ کرد و گفت: آيا همسرت راست ميگه؟ الاغ گفت: آره حاکم گفت: چرا اين کارها رو مي کني ؟ الاغ گفت: واسه اينکه من خرم. حاکم فکري کرد و گفت: خب خره ديگه چي کارش ميشه کرد. نتيجه گيري اخلاقي: در انتخاب همسر دقت کنيد. نتيجه گيری عاشقانه : مواظب باشيد وقتي عاشق موجودی ميشويد عشق چشم هايتان را کور نکند. 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 گهی پشت به زین ، گهی زین به پشت! رستم، پهلوان نامدار ایرانی، در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند. هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند. پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد. رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند. افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته. پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند. وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد. رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند. بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ » بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. » از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند: چنین است رسم سرای درشت گهی پشت به زین، گهی زین به پشت 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پدر شوهر با عروس😱 یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است. مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش.... 🔴 ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 📕نصیحت شیطان به نوح نبى بعد از طوفان وقتی که کشتی نوح بر زمین نشست و نوح از کشتی فرود آمد، شیطان به حضورش آمد و گفت: تو را بر من حقی است، می خواهم عوض تو را بدهم. نوح گفت: من اکراه دارم بر تو حقی داشته باشم و تو جزای حق مرا بدهی، بگو آن چه حقی است؟ شیطان گفت: من فعلاً در آسايشم تا خلق ديگر به دنيا آيند و به تکليف رسند تا آنها را به معاصی دعوت کنم. الان به جهت ادای حق، تو را نصيحت می کنم. نوح ناراحت شد. خداوند وحی فرستاد که: ای نوح، سخن او را بشنو؛ اگرچه که فاسق است. نوح گفت: هرچه می خواهی بگو. پس شیطان گفت: ای نوح از سه خصلت احتراز کن: 1- تکبر نکن که من به واسطه آن بر پدر تو آدم سجده نکردم و رانده شدم. 2- از حرص بپرهیز؛ که آدم به واسطه آن از گندم خورد و از بهشت محروم گردید. 3- از حسد احتراز کن که به واسطه آن قابیل برادر خود هابیل را کشت و به عذاب الهی هلاک شد... 📘برگرفته از هزار و یک حکایت اخلاقی ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 💕 پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» ❗️بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه❗️ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند. هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند. یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد. روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند. روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد.. ✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 (تعبیر خواب) ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣُﻠﻮﻙ [پادشاهان] ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ، "ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺳَﺒُﻜﺘَﻜﻴﻦ" ﺭﺍ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻙ ﺷﺪﻩ بود ﻣﮕﺮ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺨﺎﻧﻪ [کاسه چشم] همی ﮔﺮﺩﻳﺪ [می‌چرخید] ﻭ ﻧﻈﺮ می‌ﻛﺮﺩ... ﺳﺎﻳﺮ حُکما ﺍﺯ تأﻭﻳﻞ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻭ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻣﮕﺮ ﺩﺭویشی [فقیری] ﻛﻪ ﺑﺠﺎی ﺁﻭﺭﺩ [متوجه تأویل خواب شد] ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﻮﺯ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣُﻠﻜﺶ ﺑﺎ ﺩِﮔﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ...! [پادشاهیش از دستش رفته، و در دست دیگران قرار گرفته است] 🔸ﺑﺲ ﻧﺎﻣْﻮَﺭ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﺰ ﻫﺴﺘﻴَﺶ ﺑﻪ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﻴﻦ، ﻳﻚ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﻤﺎﻧْﺪ 🔸ﻭﺍﻥ ﭘﻴﺮ ﻻﺷﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﺯﻳﺮ ﺧﺎﻙ ﺧﺎﻛﺶ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻛﺰﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻧﻤﺎﻧْﺪ 🔸ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻡ ﻓﺮّﺥ ﻧﻮﺷﻴﺮﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﻴﺮ ﮔﺮﭼﻪ ﺑﺴﻰ ﮔﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﻴﺮﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﻧْﺪ 🔸ﺧﻴﺮﻯ ﻛﻦ ﺍﻯ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻏﻨﻴﻤﺖ ﺷﻤﺎﺭ ﻋﻤﺮ ﺯﺍﻥ ﭘﻴﺸﺘﺮ ﻛﻪ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮ ﺁﻳﺪ ﻓﻼنی ﻧﻤﺎﻧْﺪ 📕 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕🦔🐍 🦔خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم. 🐍مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می‌ساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد. سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه من را ترک کنی؟» خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه دیگری برای خود بیابی!!!» 👈عادت‌ها ابتدا به صورت مهمان وارد می‌شوند اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحبخانه می‌کنند و کنترل ما را به دست می‌گیرند ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود شخصی از او پرسید : بهلول! با این سر های مردگان چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم لکن می بینم همه یکسان هستند. به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بی کفن در خاک خفته نه دولتمند، برد از یک کفن بیش 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 💕 پدری برای پسرش تعریف میکرد که: گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش... هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» ❗️بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه❗️ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌴 آغـاز صبح یاد خــُــدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای که با تو شروع کارها زیباتر آغاز روز تو را صدا باید کرد ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 از امیركبیر پرسیدند : در مدت زمان محدودی که داشتی چطور این مملکت رو از هرچی دزد پاک کردی؟ گفت: من خودم دزدی نمی کردم و نمی گذاشتم معاونم هم دزدی کند. اونم از این که من نمی گذاشتم اون دزدی کنه، نمی گذاشت معاونش دزدی کنه و .... تا آخر همین طور... اگه من دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردن و کشور می شد دزدخونه، همه هم دنبال دزد میگشتیم و چون همه مون دزد بودیم هیچ دزدی هم محکوم نمی کردیم مردم هم گیج و ویج می شدند،، خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوان است. با شعار 'اخلاص' آمدند اما 'اختلاس' به بار آوردند... فریاد 'دزد،دزدشان' گوش فلک را کر کرد غافل از اینکه داشتند همدیگر را صدا میزدند! دشت‌مان گرگ اگر داشت نمی نالیدم؛ نیمی از گلّه‌ی ما را سگ ِ چوپان خورده!!! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 میگن‌‌‌ ملانصرالدین ، برای اینکه بفهمه چقدر از رمضون گذشته و چقدر مونده ، از روز اول ۳۰ تا کشمش میذاره تو جیب عباش و هر بار وقت افطار یه دونه کشمش میخورده . زن ملا یه روز اتفاقی دستش به جیب عبای ملا میره و کشمش‌هارو میبینه . میگه : بمیرم برات نمیدونستم اینقد کشمش دوست داری ! پس میره دو مشت حسابی کشمش میریزه تو جیبش ! بعد از چند روز تو مسجد مردم از ملانصرالدین میپرسن ملا ، چقدر مونده به عید فطر؟ اونم دست میکنه تو جیبش و بعد از کمی مکث و تعجب میگه : والا اگه حساب با حساب کشمش‌ها باشه امسال عیدی در کار نیست ! حالا وضعیت ما ملت ایران هم همینه ، معلوم نیست ! کی کرونا از بین میره کی اختلاس تموم میشه کی آب و برق مجانی میشه کی آمریکا نابود میشه کی اسرائیل محو میشه کی قیمت خودرو پایین میاد کی قیمت ارز و دلار پایین میاد کی قیمت سکه پایین میاد کی میتونیم نفت بفروشیم کی برجام به سرانجام میرسه کی حضرات دست از دزدی برمیدارن تنها چیزی که معلومه اینکه عمر منو شماست که داره هر روز به آخر نزدیک میشه ولی رنگ آرامش واقعی و خوشی تو این عمر........ ندیدیم ! میگن وضع کشمشیه همینه!!! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin ‎‌‌‌‌‌‌
📚 از بهلول پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ بهلول گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نه! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نه! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ... جواب داد: نه! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست! بهلول گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 در یکی از روستاها کشاورزی زندگی می کرد که الاغ پیری داشت؛ از بد روزگار یک روز، الاغ به درون یک چاه عمیق افتاد! کشاورز هر چه سعی کرد، نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد! تصمیم گرفت برای این که حیوان بیچاره بیشتر زجر نکشد، چاه را با خاک پر کند تا زودتر الاغ بمیرد و مرگ تدریجی او را عذاب ندهد! هر بار که با سطل روی سر الاغ خاک می ریخت، الاغ خاک ها را می تکاند و زیر پایش می ریخت! کشاورز همین طور بر سر الاغ خاک می ریخت و او هم خاک ها را زیر پایش می گذاشت و بالا می آمد تا این که به لب چاه رسید و از آن خارج شد ! مشکلات نیز همانند خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: یا زنده به گور شویم یا از آن ها سکویی بسازیم برای صعود! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
نسخه عجیب حکیم خیراندیش برای لاغری فاش شد💪تافردا پاک میشه🔥 🏡 بـرای افراد: پـراشتها، تیروئیدی، کم تحرک،استپ وزن بــدون👈 ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ ✅نسخه عجیب لاغری شکم➕پهلو ✅رفع افتادگی شکم و ترک ولک زایمان 🌈 تو هم به من بگو چی شد که چاق شدی، تا بهت بگم چطور کنی👇 http://eitaa.com/joinchat/4237623322C446661627d 🔴 مهلت باقیماندۀ : فقط ۲۰نفر🔴 🔴بدون رژیم های اسرائیلی وبی نیاز بع روش های شیمیایی پرخطر(کلیک کن)
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🙊💯 وزنم ۹۵کیلو ودور کمرم ۱۱۰ بود و لباس‌های مورد علاقه‌ام اصلا تنم نمیشد😔 کم کم احساس میکردم دارم از چشم شوهرم میفتم😢 و اعتماد به نفسم خیلی کم شده بود. هزینه‌ی خریدن دمنوش و قرص لاغری هم نداشتم.😕🌸امابا این کانال با یه روش کاربردی و اصولی لاغرم کرد😍 خیلی راحت😍، بدون و گرسنگی❌ با اجازه ی خود کارشناس بین المللی اونها لینکش رو میذارم، به خدا توکل کنید و وارد بشید👇 http://eitaa.com/joinchat/4237623322C446661627d ❌👌 اگه شماهم ورود به این کانال از نون شب هم برات واجب تره☝️
📕🦔🐍 🦔خارپشتی از یک مار تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه تو، مأوا گزینم و همخانه تو باشم. 🐍مار تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه مار تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم مار فرو می‌رفت و او را مجروح می‌ساخت اما مار از سر نجابت دم بر نمی‌آورد. سرانجام مار گفت: «نگاه کن ببین چگونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه من را ترک کنی؟» خارپشت گفت: «من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه دیگری برای خود بیابی!!!» 👈عادت‌ها ابتدا به صورت مهمان وارد می‌شوند اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحبخانه می‌کنند و کنترل ما را به دست می‌گیرند ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
عاشق عطری ⁉️ ولی دوست داری اصلش بخری و بهت نندازن و باشه 😍 یه جا پیدا کردم عطرهاش خالصه و 😌 یعنی بیا جای یدونه پول عطر بیرون سه تا میخری😁 https://eitaa.com/joinchat/3830120501C31b874e673 لینکش پخش تا خاص باشی و هدیه هاتم خاص باشه 😜 بدو هر کی زرنگه سود کرده 🏃‍♀🏃‍♂
📘 (تعبیر خواب) ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣُﻠﻮﻙ [پادشاهان] ﺧﺮﺍﺳﺎﻥ، "ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺳَﺒُﻜﺘَﻜﻴﻦ" ﺭﺍ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﺟﻤﻠﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻙ ﺷﺪﻩ بود ﻣﮕﺮ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺍﻭ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺨﺎﻧﻪ [کاسه چشم] همی ﮔﺮﺩﻳﺪ [می‌چرخید] ﻭ ﻧﻈﺮ می‌ﻛﺮﺩ... ﺳﺎﻳﺮ حُکما ﺍﺯ تأﻭﻳﻞ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﻭ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻣﮕﺮ ﺩﺭویشی [فقیری] ﻛﻪ ﺑﺠﺎی ﺁﻭﺭﺩ [متوجه تأویل خواب شد] ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﻮﺯ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣُﻠﻜﺶ ﺑﺎ ﺩِﮔﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ...! [پادشاهیش از دستش رفته، و در دست دیگران قرار گرفته است] 🔸ﺑﺲ ﻧﺎﻣْﻮَﺭ ﺑﻪ ﺯﻳﺮ ﺯﻣﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻛﺰ ﻫﺴﺘﻴَﺶ ﺑﻪ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﻴﻦ، ﻳﻚ ﻧﺸﺎﻥ ﻧﻤﺎﻧْﺪ 🔸ﻭﺍﻥ ﭘﻴﺮ ﻻﺷﻪ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ ﺯﻳﺮ ﺧﺎﻙ ﺧﺎﻛﺶ ﭼﻨﺎﻥ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻛﺰﻭ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻧﻤﺎﻧْﺪ 🔸ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻡ ﻓﺮّﺥ ﻧﻮﺷﻴﺮﻭﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﻴﺮ ﮔﺮﭼﻪ ﺑﺴﻰ ﮔﺬﺷﺖ ﻛﻪ ﻧﻮﺷﻴﺮﻭﺍﻥ ﻧﻤﺎﻧْﺪ 🔸ﺧﻴﺮﻯ ﻛﻦ ﺍﻯ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻏﻨﻴﻤﺖ ﺷﻤﺎﺭ ﻋﻤﺮ ﺯﺍﻥ ﭘﻴﺸﺘﺮ ﻛﻪ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮ ﺁﻳﺪ ﻓﻼنی ﻧﻤﺎﻧْﺪ 📕 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
در ۱۹۳۷ در انگلستان یک مسابقه فوتبال بین تیم های چلسی و چارلتون بعلت آلودگی بی حد هوا در دقیقه ۶۰ متوقف شد. اما "سام بارترام" دروازه بان چارلتون ۱۵ دقیقه پس از توقف بازی همچنان درون دروازه بود ! بعلت سر و صدای زیاد پشت دروازه اش سوت داور را نشنیده بود. او با دست هایی گشاده با حواس جمع در دروازه می ماند و با دقت به جلو نگاه می کند تا به گمان خودش در برابر شوت های حریف غافلگیر نشود. وقتی پانزده دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را به او داد سام بارترام با اندوهی عمیق گفت: چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه آنها حراست می کردم. در طول این مدت فکر می کردم تیم ما در حال حمله است و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه ی ما را نداده در میدان زندگی چه بسیار افراد دوست و آشنایی هستند که از دروازه آنها با غیرت و همت حراست کردیم اما با مه آلود شدن شرایط در همان لحظه اول میدان را خالی کرده و ما را تنها گذاشته اند. "حواسمان به دروازه بانانی که در زندگی ما نقش دارند باشد." 👌🏻 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌴 آغـاز صبح یاد خــُــدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای که با تو شروع کارها زیباتر آغاز روز تو را صدا باید کرد ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin