eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 📚 پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سربازى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى ميداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟! نگهبان گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر مى‌روم و مى‌گویم یکى از لباس‌هاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند ، در حالى که در کنارش با خطى ناخوانا نوشته بود : اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد.... 🔶یا به کسی قولی ندیم ، یا اگه قول دادیم امید دادیم مردانه عمل کنیم. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 ✍📕این داستان :پیرمرد حیله‌گر دو پیرمرد که یکی از آن‌ها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می‌اندازد و اینک می‌گوید گمان می‌کنم طلب تو را داده‌ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. دومی گفت: من اقرار می‌کنم که قطعه طلا از وی قرض نموده‌ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می‌کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است. قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه می‌گویی؟ او در جواب گفت: من می‌دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی‌کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود. قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی‌درنگ هر دوی آن‌ها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره‌اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک‌تر بودم. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 📕این داستان: هوسِ دزدی آورده‌اند که مردی را هوس دزدی به سرش زد و می‌خواست که در آن حرفه کمالی یابد. او را نشان دادند که در شهر نیشابور مردی است که در این علم کمالی دارد و بر دقایق اِختفاء و اسرار، عارف و واقف است. آن مرد از شهر خود عزم آنجا کرد. چون به نیشابور رسید، سرای آن دزد را نشان خواست و به خدمت او رفت و خود را بر وی عرضه کرد و گفت آمده‌ام تا از تو چیزی آموزم و در علمِ دزدی مهارتی حاصل کنم. استاد او را به ترحیب و خوش آمدی هر چه تمام تر جواب گفت. چون طعام پیش آوردند و مرد خواست که تناول کند، استاد نیشابور او را گفت که به دست چپ بخور. مرد، دست چپ در پیش کرد و خواست تا طعام خورد، چون عادتش نبود نتوانست خورد. دست راست بیرون کرد. استاد گفت: جان پدر، در این کار که تو قدم نهاده‌ای، اول مقام او آن است که دست راست قطع کنند از آنکه حکم شرع این است و چون تو را به دزدی بگیرند و دست راست را ببرند، باید که به دست چپ طعام خوردن عادت کرده باشی تا آن روز رنج نبینی. مرد را از این سخن، انتباهی (بیرون آمدن از غفلت) پدید آمد و گفت در کاری که به طمع سیمی که به‌دست آید دست سیمین را به باد دادن، شروع در آن ناکردن اولی تر. پس از سر آن حرفه درگذشت و از آن آرزو و خواسته دل کند. 📚 برگرفته از: جوامع الحکایات ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ اصلا هر دو قاشق مال تو. ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺍﻥ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺩﻭﺭ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ می‌ﮑﺮﺩ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭ آن‌ها ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺩﺧﺘﺮی ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭی ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻞﻫﺎ ﭘﺮﭘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺁﺷﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﻭ ﭼﻨﺪﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﺮ ﺩﻓﻌﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﻓﺘﻨﺪ، ﻣﺎﺩﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺍﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺭﺩ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﮏ ﺷﺮﻁ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺁﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﯼ. ﻣﺎﺩﺭ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺮﻃﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺵ ﺷﻨﯿﺪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﻁ ﺑﯿﺨﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﺑﺮﺩﺍﺭ. ﻭﻟﯽ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺴﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻫﺮ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﺷﺮﻃﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺮﻁ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﯾﮏ ﺳﻘﻒ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﭘﺴﺮ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯽﺁﻣﺪ ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺶ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻫﯿﭻ ﻇﺮﻓﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺎه‌ها آن‌ها ﺻﺎﺣﺐ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺷﺪﻧﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﻗﺎﺷﻘﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﻇﺮﻑ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻓﺮﺩ ﺩﻭﺭﻭﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ ﻭ ﻗﺎﺷﻘﺖ ﺭﺍ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﮐﻨﯽ. ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺘﻮﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﺑﻠﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﻡ ﻣﮕﺮ ﺁﺩﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﺠﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﯿﻬﻮﺷﯽ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺑﻠﮑﻪ ﺯﻥ ﺩﻟﺶ ﺑﻪ ﺭﺣﻢ ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﺯﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺳﺘﻮﻩ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﺎﯼ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻥ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻣﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺳﯿﺪ. ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﺎﻥ ﮐﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺮﺩ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﻨﻨﺪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺩﺭ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﺑﺴﭙﺎﺭﻧﺪ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﺩﭼﺎﺭ ﻭﺣﺸﺖ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺩﻭﯾﺪﻥ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩ. ﺯﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺍﺏ ﺁﻟﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟ ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺯﻥ ﻣﻨﻢ ﺷﻮﻫﺮﺕ، ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺨﺪﺍ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ میﺪﺍﻧﻢ ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺗﻮ میﺘﻮﺍﻧﯽ ﻏﺬﺍ ﺑﺨوﺭﯼ ﺍﺻﻼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻗﺎﺷﻖ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ. ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﺍﺩ. ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺜﻞ ﺍﺻﻼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻗﺎﺷﻖ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺯﺑﺎن‌ها ﺍﻓﺘﺎﺩ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📗🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ ﺑﻠﺒﻠﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺍﻛﺶ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮ ﺑﺎﺷﻪ. ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﻛﻪ ﻛﺎﺭﻓﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻛﺎﺭﮔﺮﺵ ﻣﺰﺩﯼ ﻧﺎﭼﯿﺰ ﺑﺪﻫﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻣﺆﺍﺧﺬﻩ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺏ ﻛﺎﺭ ﻧﻜﺮﺩﻩﺍﯼ ﯾﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﻛﻪ ﺍﺭﺑﺎﺏ ﺑﻪ ﻧﻮﻛﺮ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺧﺎﺵ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ ﻓﻼﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻣﺮﺍ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺏ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﻭ ﻧﻮﻛﺮ ﺍﺯ ﻣﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ. ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮﯼ ﺷﻜﺮﭘﺎﺭﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺑﺎﻏﯽ ﺷﺪﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺁﻥ ﺑﺎﻍ ﻓﻘﻂ ﯾﻚ ﺩﺭﺧﺖ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮﯼ ﻫﻠﻨﺪﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮﯼ ﺷﻜﺮﭘﺎﺭﻩ ﺍﺛﺮﯼ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯽﺷﺪ، ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺗﻦ ﺑﻪ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﻧﻘﺪ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﯾﻚ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧ‌ﻬﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻜﺎﻧﺪﻥ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﻓﺖ. ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﯿﻮﻩ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﺳﺮ ﻭ ﻛﻠﻪ ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪ، ﺩﻭ ﻧﻔﺮﯼ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺑﺎﻍ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﻧﺪ ﯾﻜﯿﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺷﻜﻢ ﺍﻻﻏﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺮﺩ. ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻮﯼ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺩﺭﺍﺯ ﻛﺸﯿﺪ. ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﻧﺰﺩ ﺍﻭﻟﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻒ: "ﻣﺮﺩﻙ ﻛﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽﻛﻨﯽ؟" ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: "ﻣﻦ ﻛﺮﻩﺧﺮﻡ " ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: "ﺍﺣﻤﻖ ﻧﺎﺩﺍﻥ ـ ﺍﯾﻦ ﺧﺮ ﻛﻪ ﻧﺮ ﺍﺳﺖ" ﮔﻔﺖ: "ﺑﺎﺷﺪ. ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﯿﺶ ﻧﻨﻪﺍﻡ ﻗﻬﺮ ﻛﺮﺩﻩﺍﻡ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﭘﯿﺶ ﺑﺎﺑﺎﻡ" ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﭘﯿﺶ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺗﻮ ﺩﯾﮕﺮ ﻛﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟" ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ ﺳﮕﻢ" ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: "ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﻣﯽﻛﻨﯽ؟" گفت: "ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ. ﺳﮕﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﻛﺮﺩ. ﻣﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ." ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﭘﯿﺶ ﺳﻮﻣﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺟﻤﻊ ﻭ ﮔﺮﺩ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺷﺎﺧﻪﻫﺎ ﻗﺎﯾﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﮔﻔﺖ: "ﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻛﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟" ﮔﻔﺖ: "ﻣﻦ ﺑﻠﺒﻠﻢ" ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: "ﺍﮔﺮ ﺑﻠﺒﻠﯽ ﯾﻚ ﻧﻮﺑﺖ ﺁﻭﺍﺯ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻨﻢ" ﻣﺮﺩﻛﻪ ﻧﺮﻩﻏﻮﻝ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻜﺮﻩ ﻭ ﺯﺷﺘﯽ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﻨﺎﯼ ﺁﻭﺍﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﮔﻔﺖ: "ﺧﻔﻪ ﺷﻮ! ﺑﻠﺒﻞ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻧﺪ." ﮔﻔﺖ: "ﺍﺣﻤﻖ ﻣﮕﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺑﻠﺒﻠﯽ ﻛﻪ ﺧﻮﺭﺍﻛﺶ ﺯﺭﺩﺁﻟﻮ ﻫﻠﻨﺪﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﯾﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻧﺪ؟"! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
پدر شوهر با عروس😱 یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است. مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش.... 🔴 ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
تصویر جالب از لحظه بلعیده شدن یک رنگین کمان توسط گردباد 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
مداحی آنلاین - پنجاه ساله که گریونی - محمدحسین حدادیان.mp3
4.06M
🔳 (ع) 🌴پنجاه ساله که گریونی 🌴یاد شام غریبونی 🎤 👌فوق زیبا 🔴گلچین بهترین های روز 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🕯آن دمی که خیمه ها آتش گرفت و آب شد 🍂تازیانه بر یتمیمان حرم هم باب شد . 🕯دست در دست رقیه گوشه ی دشت بلا 🍂باقر آل عبا گریان بر ارباب شد . (ع)🥀 🏴 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 “مسافر اتوبوس” یکی از دوستام تعریف می کرد : “با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش. منم کرمم گرفت ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم. یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی. خلاصه حل شد.یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن. اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی… رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟ گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟گف بله و یکی داد..رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین. الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام . ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم! یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…! بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟ گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم! کار همین شکلاته بود!شما درکم نمیکردین! خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!😂 نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند ، یه کاری کنید درکتون کنند.!!! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 ‌خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی: 👌بسیار آموزنده، پزشکان حتماً بخوانند زمانی كه ما دانشجوی پزشكی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود. او در هر فرصتی كه بدست می‌آورد سعی می‌كرد نكته جدیدی به ما بياموزد و دانسته‌های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می.كرد. او در فرصت‌های مناسب، ما را در بوته تجربه و عمل قرار می‌داد. در اولين روزهای بخش ما را به بالين يك مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد. بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت: اگر اجازه می‌دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند. مرد جوان نيز پذيرفت. سپس رو به ما كه تركيبی از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت: هر يك از شما صداب قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می‌شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد. نظر استاد از اينكه اين شيوه را به‌كار می‌‌برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص‌اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد. هر يك از ما به نوبت، قلب بيمار را معاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته، به استاد داديم. همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟ استاد نوشته‌های ما را تك تك مشاهده و قرائت كرد. جواب‌ها متنوع بودند. يكی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود، يكی به نامنظمی ريتم آن، يكی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند، يكی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود، یكی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده می‌شوند و يكی به وجود صدای اضافی در يكی از كانون‌ها اشاره كرده بود. استاد چند لحظه‌ای سكوت كرد و به ما می‌نگريست، منتظر بوديم تا يكی از آن نوشته‌ها را كه صحيح‌تر بوده معرفی نمايد. اما با كمال تعجب استاد گفت: متاسفانه همه اين‌ها غلط است و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده در دست راستش را تكان می‌داد، ادامه داد: تنها كاغذی كه می‌تواند به حقيقت نزديك باشد اين كاغذ است كه نويسندة آن بدون شك انسانی صادق است كه می‌تواند در آينده پزشكی حاذق شود نوشته او را می‌خوانم، خودتان قضاوت كنيد. همه سر پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند. ايشان گفت: در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت كم تجربگی قادر به شنيدن صدایی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می‌نگريست ادامه داد: من نمی‌دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهای متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟ بچه‌های خوب من، از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن عيب نيست ولی تشخيص غلط گذاشتن بر مبنای يك معاينه غلط، عيب بزرگی محسوب می‌شود و می‌تواند برای بيمار خطرناك باشد. در پزشكی دقت، صداقت، حوصله و تجربه حرف اول را می‌زنند. سعی كنيد با بی‌دقتی برای بيمار خود، تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد. در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت. پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی، بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔺️ ﺩﺳﺖ ﺷﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ. ﺍﯾﻦ ﺍﺻﻄﻼﺡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﮐﻨﺎﺭﻩﮔﯿﺮﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ، ﺍﺳﺘﻌﻔﺎ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ. ﺍﺻﻄﻼﺣﯽ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺖ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺻﻠﯿﺐ ﮐﺸﺎﻧﺪﻥ ﻣﺴﯿﺢ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ، ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻣﺴﯿﺤﯿﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻼﯾﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯼ ‏(ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ) ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﻨﺘﻨﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻋﯿﺴﺎﯼ ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﻨﺪ، ﺑﻪ "ﭘﻮﻧﺘﯿﻮﺱ ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ" ﺣﺎﮐﻢ ﺭﻭﻣﯽ ﺷﻬﺮ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ عیسی ﺍﻓﺰﻭﻥ ﺑﺮ "ﮐﺎﻓﺮ ﺑﻮﺩﻥ" ﺑﺮ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺷﻮﺭﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻋﻮﯼ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﻮﻧﺘﯿﻮﺱ ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ ﺩﺭ ﺁﻏﺎﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﻣﯽﺗﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﻗﺎﻣﺖ ﻣﺴﯿﺢ ﺩﺭ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﺷﻮﺭﺷﯽ ﺑﺮ ﭘﺎ ﺷﻮﺩ، ﻭﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺼﺪﺵ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ. ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﻭ ﻧﯿﺖ ﺣﺎﮐﻢ ﭘﯽ ﺑﺮﺩند، ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﭘﺎﯼ ﻓﺸﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﮐﻮﺷﯿﺪﻧﺪ ﺗﺎ عیسی ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺭﺳﻢ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﻬﺮ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻋﯿﺪ ﭘﺎﮎ ‏(ﻋﯿﺪ ﻓﺼﺢ، ﺭﻭﺯ ﯾﺎﺩﺑﻮﺩ ﺧﺮﻭﺝ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﯾﯿﻞ ﺍﺯ ﻣﺼﺮ ) ﯾﮑﯽ ﺍﺭ ﻣﺤﮑﻮﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﯽﺑﺨﺸﻮﺩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﭼﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﻋﯿﺪ ﭘﺎﮎ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ عیسی، ﻣﺮﺩ ﺷﺮﻭﺭ ﻭ ﺑﺪ ﺳﺎﺑﻘﻪﺍﯼ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺑﺎﺭﺍﺑﺎﺱ" ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﺨﺸﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺮﺩﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﻭ ﺗﺒﻠﯿﻎ ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﻧﯿﺰ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺑﺎﺭﺍﺑﺎﺱ ﺭﺍ به ﺁﺯﺍﺩﯼ ﻣﺴﯿﺢ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﯼ "ﺳﻔﺮﻧﺎﻣﻪﯼ ﮐﻼﻭﯾﺨﻮ " ‏(ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﺴﻌﻮﺩ ﺭﺟﺐ ﻧﯿﺎ، ﺑﺮﮒ ٩١) ﭘﯿﻼﻧﻮﺱ ﮐﻪ عیسی ﺭﺍ ﺷﺎﯾﺴﺘﻪﯼ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ‏(ﺍﺻﻄﻼﺡ "ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻦ" ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻓﺮﯾﺴﯿﺎﻥ ﻭ ﯾﻬﻮﺩﯾﺎﻥ ﺍﻭﺭﺷﻠﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ عیسی ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﮔﻔﺖ: ‏ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻣﺮﮒ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭ ﺑﯽ ﺗﻘﺼﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﻤﺎﯾﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﯾﺪ‏. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ «ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺖﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺷﺴﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺻﻄﻼﺡ "ﺩﺳﺖ ﺷﺴﺘﻦ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ" ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥﻫﺎﯼ ﻻﺗﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺳﻠﺐ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﯿﺰ ﺑﻪﮐﺎﺭ ﻣﯽﺭﻭﺩ. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin