📕#حکایت_بهلول_و_هارون
روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید " نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند .
طبق معمول ، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها " نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که : " خریت " آنها در تو اثر کند.
✓
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
✍📔حکایت شوهر آهنگر
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
✍وقتى هنوز مریض و بىحال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مىگفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمىخورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بستههاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بستهها را نفرستادم. یک فروشنده دورهگرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
👌حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔👌#سواد_اجتماعی
_خوشم می آید از آقا و خانم دکترهایی که
موقع ورود مریض زیرچشمی به او نگاه
نمی اندازند. خوش و بش می کنند و
صمیمانه از دردش می پرسند...
_لذت می برم از فروشنده ای که چیزی
از وی نمی خری ولی با خوشرویی تا
دم در بدرقه ات می کند..
_خوش خلقم می کنند راننده هایی که
می ایستند و دست تکان می دهند تا
تو از خیابان رد شوی...
_با نشاطم می کنند آدم هایی که از
شغل شان راضی اند و کارشان را
مزخرفترین شغل دنیا نمی دانند...
_هیجان زده ام میکنند آدم هایی که برایت
کاری می کنند، بی آنکه از آنها خواسته باشی...
_حس خوبی دارم وقتی رفیقی که کمتر
همدیگر را می بینیم، راهش را دور می کند
تا بیشتر با هم باشیم...
_خوشم می آید از رفیق شفیقی که زنگ
میزند و میگوید "برنامه محبوبت شروع
شده" و سریع قطع می کند...
_هنوز هیجان زده ام می کنند رفقایی که
اول صبح اس ام اس می زنند "سلام خوبی؟"
_خوشم می آید از آدم های خوش ذوقی
که وقتی یک لباس نو می خرند، فردا
صبح تن شان می کنند...
_احترام می گذارم به غریبه هایی که
در آسانسور را باز نگه می دارند تا تو برسی...
_خوشم می آید از آدم هایی که
برای زندگی خوب، هنرمندند...
وقتی حالت خوب باشه می تونی
آدم بهتری بشی...
می دانید چه چیزی حال آدم را
در یک جامعه خوب می کند؟
#سواد_اجتماعی
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_و_آموزنده
خـر بـیـچـاره ای خود را در دام گرگی گرفتار مى دید و مرگ خود در پیش چشم احساس مى کـرد بـا خـود گفت : باید چاره اى کنم که تا زنده ام گرفتاراین گرگ خونخوار نشوم ، و پس از مرگ دیگر فرقى نمى کند که طعمه گرگان بیابان شوم یا خوراک مرغان هوا!
پـس رو بـه گـرگ کـرد و بـا صـدایـى لرزان گفت : اى پیر وحش ! بیا و بر این مشتى پوست و استخوان رحم کن و تا رمقى در من هست از دریدن من دست بکش و من در عوض کالایى به تو مى دهم که در بازار از بهاى گرانى برخوردار است .
جـنـاب گـرگ ! مـن صاحب ثروتمندى داشتم که از فرط دوستى من برایى سمهاى طلایى سـاخـتـه بـود. حـال بـیـا ایـن سـمـها طلایى را از پاى من بر کن و در بازار بفروش و با پول آن صد خر زنده و چاق و چله براى خود بخر.
گـرگ طـمـع کـار تـا ایـن سـخـن شـنـیـد حـرص و آز دیـده عقل و داناییش را کور کرد
و اسیر طمع خود گشت .
پـس نـزدیـک شـد و دنـدان تـیـز خـود را بـه آن سـمـهـا بـنـد کـرد بـه خـیـال آنـکـه آنها را از پاى خر برکند، که ناگهان خر زخم خورده پاشکسته چنان لگدى بر سر وى کوفت که کاسه سرش بشکست و دندانهایش در دهان فرو ریخت .
گرگ طمعکار که دیگر دندانى براى خوردن آن لاشه در دهان نداشته ، با نا امیدى ، زار و نـالان ، لنـگ لنـگـان راه خـود را در بیابان پیش گرفت در ره روباهى به او بر خورد و از شرح حال پرسید.
گـرگ گـفـت : ایـن بـلا کـه مـى بـیـنـى هـمـه از دسـت خـودم بـر سـرم آمده است . زیرا که شغل خانوادگى من قصابى بود نه زرگرى ، و چون پا از گلیم خود به در کردم و به طمع مال زیاد زرگری را پیشه خود ساختم ، بدین مصیبت گرفتار آمدم !
گرگ صحرا خویش را رسوا کند
چو دکان نعلبندى وا کند
هر که پا از کار خود بیرون نهد
جامه و کالاى خود در خون نهد
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایتی_خواندنی
جوحی فرد فقیری بود و کارش این بود که همیشه با زنش برای پول دراوردن نقشه ای زیرکانه میکشید. از این قرار که روزی به زنش گفت برو پیش قاضی شهر و بگو شوهرم مرا نفقه نمیدهد و در سختی میدارد و در این اثنا ناز و غمزه کن و شهوت قاضی را بیدار کن...
زن همین کار را میکند و در نهایت قاضی گول خورد و به زن میگوید برویم جایی خلوت تا به من بگویی که شویت با تو چه کرده است و با زن به خانه او میرود! زن و قاضی به خلوت میروند. جوحی با مشت و هوار در را میکوبد...
قاضی ناچار با بدنی برهنه در صندوقی قایم میشود. جوحی داخل میاید و فریاد میزند این چه وضع است این چه شهر است، این چه مردم است، همه خیال میکنند من ثروتمندم و از خساست به فقرا میمانم...
تو که همه چیز زندگی من از برای توست چرا دیگر حرف بقیه را تکرار میکنی، میگویم کو ثروتم؟
میگویند انجا داخل ان صندوق در منزل من زر است. من این صندوق را میبرم به وسط شهر و همانجا اتش میزنم تا خیال همه باطل شود و بعد حمالی خبر میکند، در صندوق را قفل زده پشت حمال میگذارد تا صندوق را جلوتر از او به شهر ببرد، در این فاصله قاضی از درون صندوق حمال را صدا میکند...
قاضی انقدر داد میزند، فریاد میکند تا بالاخره حمال میفهمد قضیه را شرح میدهد و میگوید زود برو به دیوان من و به نایبم بگو فوری خودش را برساند و بیاید که این میخواهد من را با صندوق بسوزاند...
حمال صندوق را در محل مقرر گذاشته و دوان دوان میرود و نایب را خبر میکند! نایب به موقع میرسد و به جوحی که تازه از راه رسیده میگوید دست نگه دار، من این صندوق را از تو میخرم....چند؟ جوحی میگوید: همین الان نقد نهصد سکه طلا انرا از من میخرند. نایب میگوید: چخبر است بی انصاف برای یک صندوق فرسوده؟ جوحی میگوید میخواهی درش را باز کنم تا ببینی که قیت چیزی که درونش است بیش از این است؟ و جوحی با این حیله صندوق را به هزار سکه صندوق را فروخته و قاضی رها میشود!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_از_بهلول_دانا
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست
مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟بگو
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ...
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فنر میسازه
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚حکایت عارف شدن عطار نیشابوری
عطار در محل کسب خود مشغول به کار بود که درویشی از آنجا گذر کرد. درویش درخواست خود را با عطار در میان گذاشت، اما عطار همچنان به کار خود میپرداخت و درویش را نادیده گرفت. دل درویش از این رویداد چرکین شد و به عطار گفت: تو که تا این حد به زندگی دنیوی وابستهای، چگونه میخواهی روزی جان بدهی؟ عطار به درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟
درویش در همان حال کاسه چوبین خود را زیر سر نهاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
این رویداد اثری ژرف بر او نهاد که عطار دگرگون شد، کار خود را رها کرد و راه حق را پیش گرفت...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_بهلول_و_شیخ
شیخی در میان گروهی از عوام، اندر فواید سحر خیزی سخن می راند که ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است.
بهلول که در آن جمع بود گفت؛ ای شیخ!!؟تو از خواب بر نمی خیزی، از رختخواب بر می خیزی! و میان این دو، تفاوت از زمین است تا آسمان
درک درست از یک پند
سرآغاز یک تغییر درست است
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_طنز
شخصی نزد شیخی رفت تا از زبان درازی و سرکوفت های زنش شکایت کند و مشورتی بگیرد
شیخ گفت بابت هر کاری که زنت برایت انجام میدهد از او تعریف و تمجید کن
هنگام شام زن سفره را پهن کرد. مرد با اولین لقمهای که خورد شروع کرد از دستپخت زنش تعریف کردن و گفت تا حالا چنین غذای لذیذی نخورده ام.
زن گفت: زهرمار بخوری، چندین سال برایت غذا پختم اما یکبار هم تعریف نکردی
حال که خواهرت برای اولین بار غذا برایمان فرستاده، تعریف و تمجید میکنی!😂
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه_آموزنده
مرد ثروتمندی در دهکدهای دور زمینهای زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانوادهشان روی این زمینها به کار گرفته بود. و برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بیرحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود و سرکارگر با خشونت و بیرحمی کارگران و خانوادههای آنها را وادار میکرد روی زمینهای مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود.
روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور میکرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سرکارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: صاحب مزرعه، این فرد بیرحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایمتر رفتار کند.
شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی میرود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: این اسب پیر را کجا میبری؟
سرکارگر با بدخلقی جواب داد: این اسب همیشه پیر نبوده است. مرد ثروتمندی که مالک همه این زمینهاست سالها از این اسب سواری کشیده و استفادههای زیادی از او برده است. اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمیخورد. چون صاحب زمینها به هر چیزی از دید سوددهی و منفعت نگاه میکند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگهای مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد.
شیوانا لبخندی زد و گفت: اگر صاحب این مزرعه آدمهای اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه میکند، پس حتما روزی فرامیرسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی میتوانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی.
همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در این صورت حتماً اخلاقت لطیفتر و جوانمردانهتر خواهد شد.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این داستان گوسفنده تنبل😝😂
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin