eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 دیوانه در ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻠﻌﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺎﺯﯼ می کرﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯿﺨﻨﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯿﺮﺍﻧﯽ؟؟ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﻫﻢ؟ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻣﺮﺍ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ... ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺯﺷﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ !. ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪ. ﺑﺎ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺷﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ. ﻭ ﺯﺷﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺟﺴﺪ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﺯﺷﺖ ﺑﻮﺩ؟ﻣﮕﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺎﺭﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ؟؟ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ؟؟🌺 حکایت .
💢غرور بیجا یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد. در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت. باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد. ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!” حکایت . . .
🌸🍃🌸🍃 وقتی که یک بچه بود، پدرش به عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسبها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر در گردش بود. به همین خاطر مدرسه‌اش در طول سال چند بار عوض می‌شد. یک روز، وقتی که شاگرد دبیرستان بود، معلم از شاگردان خواست که بنویسند وقتی که بزرگ شدند می‌خواهند چه کاره شوند. او یک دقیقه هم صبر نکرد و هفت صفحه کاغذ درباره هدفش که می‌خواست مالک یک مزرعه اسب باشد نوشت، او همه چیز را با جزئیات کامل نوشت و حتی طرحی از آن مکان با اصطبلها و ویلایش کشید. دو روز بعد او نوشته‌اش را با یک نمره F (پائین‌ترین نمره) در صفحه اول دریافت کرد. بعد از کلاس، نزد معلم رفت و پرسید، «چرا من پائین‌ترین نمره را گرفتم؟» معلم پاسخ داد: «این آرزو برای بچه‌ای مثل تو که نه پول دارد، نه امکانات و از یک خانواده دوره‌گرد است خیلی غیرواقعی است. به هیچ وجه ممکن نیست روزی به این آرزوی بزرگ دست پیدا کنی.» سپس پیشنهاد کرد دوباره بنویسد و آرزوی واقعی‌تری داشته باشد. پسر به منزل رفت و از پدرش پرسید که چکار باید بکند. پدر پاسخ داد:«این تصمیم خیلی برای تو مهم است. پس خودت باید به آن فکر کنی.» پس از چند روز، پسر همان نوشته را برای معلمش برد. هیچ تغییری در آن نداد و گفت: «شما نمره F را نگهدار و من آرزویم را نگه می‌دارم.» اکنون مونتی رابرتز مالک خانه‌ای با زیربنای 400 متر مربع در وسط یک مزرعه اسب به مساحت 8 هکتار می‌باشد و هنوز آن نوشته را با خودش دارد و آن را قاب گرفته و بالای شومینه‌اش نصب کرده است! بخاطر داشته باشید، باید به حرف دل خود گوش کنید و اجازه ندهید هیچکس رویای‌تان را از شما بگیرد... در سال جدید آرزو ها و اهداف خودتان را تعیین کنید هرچند که به نظر دیگران غیرعملی باشد و با تلاش خود به آن جامعه عمل بپوشانید .
هدایت شده از پارازیت
حامد آهنگی بازم ترکوند 🤣🤣🤣 👻👻 عجب بشری این مرد 👻 تیکه های نایاب برنامه شباهنگ 😁👇 https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42 ایسگاه گرفتن های حامد 😂👇 https://eitaa.com/joinchat/1757806839C1fe1932a42 لامصب چه تیکه هایی میندازه🤭 ☝️
💢 دیوانه در ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ . ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻠﻌﺒﻪ ﺧﻮﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﺑﺎﺯﯼ می کرﺩ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻭ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﺖ ﻣﯿﺨﻨﺪﻧﺪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯿﺮﺍﻧﯽ؟؟ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺍﻧﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﻫﻢ؟ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻣﺮﺍ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ... ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﺯﺷﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻦ !. ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪ. ﺑﺎ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺷﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻗﺸﻨﮕﺘﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﻡ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ. ﻭ ﺯﺷﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﺟﺴﺪ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ . ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﺯﺷﺖ ﺑﻮﺩ؟ﻣﮕﺮ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺎﮎ ﺳﭙﺎﺭﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ؟؟ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻫﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﻧﺪ؟؟🌺 حکایت .
🌸🍃🌸🍃 زنی به مشاور خانواده گفت: من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند. سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی. امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است. پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم, چه کسی را نجات خواهی داد؟ و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛ چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده! از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟ مشاور جواب داد: شنا یاد بگیرید! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب. به جای بالا بردن انتظار خود از دیگران ،توانایی خود را افزایش دهید. . . .
🌸🍃🌸🍃 مردی در مسجد خوابیده بود و همراه خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید و جز امام صادق (ع) کسی در مسجد نبود. به ناچار نزد وی آمد و عرض کرد: همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمی بینم. امام صادق (ع) فرمود: در همیان تو چقدر پول بود؟ گفت: هزار دینار. حضرت به خانه خود رفت و هزار دینار آورد و به وی داد. هنگامی که آن مرد به رفقای خود ملحق شد به او گفتند: همیان تو نزد ماست و ما با تو شوخی کردیم. صاحب همیان با شتاب به مسجد برگشت تا آن پول را به صاحبش برگرداند. وقت برگشتن پرسید: آن شخص چه کسی بود؟ گفتند: او فرزند رسول خدا (ص) است. بالاخره جویا شد و حضرت را پیدا کرد و هزار دینار را برگرداند. امام قبول نکرد و فرمود: هنگامی که ما از مُلک خود چیزی را رد کردیم دیگر بر نمی گردانیم. الدین فی قصص، ج 1، ص 16 . . .
💢آرامش برگ یا سنگ؟ مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست . مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: ” عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟” استـاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود. سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: “این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو بــه من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را …؟!” مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: “اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست! لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!” استاد لبخندی زد و گفت: “پس چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تــاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.” استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی مرد جوان از استاد پرسید: “شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟” استاد لبخندی زد و گفت : “من در تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی و به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم . مــن آرامـش بـرگ را مــی پسندم🌺 حکایت .
💢آفتابه راننده اتوبوس با صدای بلند اعلام کرد، در این قهوه‌خانه ۱۵ دقیقه توقف داریم. کسی دیر نکند. من از دقایقی قبل از انتهای اتوبوس، آمده بودم جلوی اتوبوس ایستاده بودم. به محض اینکه شاگرد شوفر درب جلو را باز کرد مثل فنر پریدم پایین و فاصله‌ی اتوبوس تا توالت را با سرعت زیاد دویدم. پیرمردی جلوی سرویس توالت‌های قهوه‌خانه روی یک صندلی کهنه نشسته بود. شش هفت تا آفتابه پلاستیکی را از آب پر کرده بود و کنار دیوار چیده بود. من اولین آفتابه را برداشتم و به سمت یکی از توالت‌ها دویدم. پیرمرد فوراً داد زد آقا برگرد برگرد برگرد. برگشتم گفتم؟ چیه؟ من چه کردم؟ گفت این آفتابه را بگذار آن یکی را بردار کاری را که گفت انجام دادم و پریدم داخل توالت. دقایقی بعد مثل مرغی که از قفس آزاد شده باشد. از توالت بیرون آمدم سکه‌ای به پیرمرد دادم و از او خداحافظی کردم. چند قدم از او دور شدم ولی دوباره به سمت‌اش برگشتم و به او گفتم پدرجان این آفتابه‌ها که همه یک اندازه و یک رنگ هستند و همه‌ی آن‌ها پر از آب بودند. برای چه به من گفتی این آفتابه را بگذارم و آن یکی را بردارم. این آفتابه‌ها از نظر شما مگر با هم فرقی می‌کند؟! گفت پسرم درست است که این آفتابه‌ها از نظر شما فرقی با هم ندارند ولی می‌خواستم شیر فهم بشوی من که با این سن و سالم روزی ده ساعت توی سرما و گرما اینجا کار می‌کنم برگ چغندر نیستم. من هم اینجا برای خودم آدمی هستم. این‌طور نیست که شما هر آفتابه‌ای را که خواستی به میل خودت برداری. آفتابه با آفتابه فرقی نمی‌کند ولی من هم اینجا برای خودم کسی هستم. عجب حکایتی!🌺 حکایت .
💢کفن دزد آورده اند که کفن‌دزدی در بستر مرگ افتاده بود. پسر خویش را فراخواند. پسر به نزد پدر رفت گفت: «ای پدر امرت چیست؟» پدر گفت: «پسرم من تمام عمر به کفن‌دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی به دنبالم بود. اکنون که در بستر مرگم و فرشته مرگ را نزدیک حس می‌کنم، بار این نفرین بیش از پیش بر دوشم سنگینی می‌کند. از تو می‌خواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند.» پسر گفت: «ای پدر چنان کنم که می‌خواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.» پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد. از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می‌دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو می‌نمود و از آن پس خلایق می‌گفتند: «صد رحمت به کفن دزد اولی که فقط می‌دزدید و چنین بر مردگان ما روا نمی‌داشت🌺 حکایت . . .
🍁امام حسین علیه‌السلام در کودکی بر پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم وارد شد. پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم به امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «او را نگه‌دار!»، پس او را می‌بوسید و گریه می‌کرد. 🍂امام حسین علیه‌السلام عرض می‌کرد: «چرا گریه می‌کنید؟» پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای پسرم! جایگاه شمشیرها را می‌بوسم و گریه می‌کنم.» 📚بحارالانوار، ج 44، ص 261 🍁🍁امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: «کسی که عمرش طولانی شود، به داغ عزیزان و دوستان، داغدار شود.» 📚غررالحکم، ج 1، ص 602 حکایت . . .