eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📔 شخصی به نام عبدالجبار مستوفی عزم زیارت حج کرده بود. او هزار دینار زر ذخیره کرده بود. روزی از کوچه ای در کوفه رد می شد که به خرابه ای رسید. زنی را دید که در آن جا مشغول جست وجو بود. ناگاه در گوشه ای مرغ مرده ای دید، آن را زیر چادر گرفت و رفت. عبدالجبار با خود گفت: این زن محتاج است ، باید ببینم که وضع او چگونه است؟ پشت سر او رفت تا این که زن داخل خانه ای شد. کودکانش پیش او جمع شدند و گفتند: ای مادر از گرسنگی هلاک شدیم؟ زن گفت: مرغی آورده ام تا برای شما بریان کنم. عبدالجبار چون این سخن را شنید، گریست ... با خود گفت: اگر حج خواهی کرد، حج تو این است. آن هزار دینار زر از خانه آورد و یرای زن فرستاد و خودش در آن سال در کوفه ماند. چون حاجیان مراجعه کردند و به کوفه نزدیک شدند، مردمان به استقبال آنان رفتند. عبدالجبار نیز رفت. چون نزدیک قافله رسید، شترسواری جلو آمد و بر وی سلام کرد و گفت: ای عبدالجبار از آن روز که در عرفات ده هزار دینار به من سپرده ای تو را می جویم، زر خود را بستان و ده هزار دینار به وی داد و ناپدید شد. آوازی برآمد که ای مرد هزار دینار در راه ما بذل کردی، ده برابر پس فرستادیم و فرشته ای به صورت تو خلق کردیم تا از برایت هر ساله حج گزارد تا زنده باشی که برای بندگانم معلوم شود که رنج هیچ نیکوکاری به درگاه ما ضایع نیست. 📕قصص الانبيا ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 "خصوصیات ذاتی" روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده، پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن می‌خورد پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر می‌شود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد اورا در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند. روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست، مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه می‌پرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد. روز بعد خواست تا او را بیاورند، وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت می‌ترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی‌بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده‌های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد. پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُرک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش‌ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می‌آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی. "آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد." ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 📕 🍃پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند". 🍃تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. 🍃تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". 🍃شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... 🍃آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. 🍃آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. 🍃آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟" 🍃پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. 🍃پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!! 👌راز شاد زیستن تنها در قناعت است ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 یک جعبه کفش👞👞 زن وشوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند. در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند و هیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز: یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. در همه این سالها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز... پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیرمرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد. پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند . وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 95 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود. پیرزن گفت :هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود پ از این بابت در دلش شادمان شد 🍃پس رو به همسرش کرد و گفت این همه پول چطور؟پس اینها از کجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند. روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟» همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.» و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📙 مردی در بصره، سال‌ها در بستر بیماری بود؛ به‌طوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: می‌دانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آ‌ب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آب‌لیمو را نصفه با آب قاطی می‌کرد و می‌فروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطره‌ای آب‌لیمو می‌ریخت تا بوی لیمو دهد. مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا می‌کنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد می‌دهی و خونشان را در شیشه می‌کنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آن‌ها را می‌فروشی. می‌دانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسه‌ها را فروخت، پدرجان داد. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌱🕊📕 فرانسويها ضرب المثلى دارند كه مى‌گويد : تنها احمق ها هستند كه عوض نمي‌شوند. به اين معنا، نه تنها در زبان فارسى ضرب المثلى نيست، بلكه برعكس، ضرب المثلی هست كه مى گويد : حرف مرد يكى است. آيا آنجا كه مقاومت در برابر تغيير و لجبازى در پذيرش اشتباه ريشه‌اى فرهنگى مى‌يابد مى‌توان به فردايى بهتر خوشبين بود؟ امثال و حکم ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
از تيمورلنگ سوال می‌کنند كه : چگونه امنيتی در كشور پهناور خود ايجاد نمودی كه وقتی زنی با طبقی از جواهرات طول كشور را طی می‌كند ، كسی به او تعرضی نکرده و جسارتی نمی‌كند ...؟ در جواب ، جمله كوتاه ولی با تاملی می‌گويد : در هر شهری که دزدی ديدم ، گردن داروغه را زدم . ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: «دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
😊هيچ وقت از خودمون پرسيديم قيمت يه روز زندگي چنده ؟ ما که قيمت همه چيز رو با پول مي سنجيم تا حالا شده از خدا بپرسيم : قيمت يه دست سالم چنده؟ يه چشم بي عيب چقدر مي ارزه ؟ چقدر بايد بابت اشرف مخلوقات بودنمون پرداخت کنيم ؟ قيمت يه سلامتي فابريک چقدره؟ وخيلي سوال ها مثل اين... ما همه چيز را مجاني داريم و شاکر نيستيم خدايا براي تمام نعمتهايت سپاس🤲 ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📙 ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﭘﺎﯼ ﺩﺍﺭ ﺭﻓﺖ ... ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ! ﭼﺎﻗﻮ ﺩﺳﺘﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪ ... ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺧﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮔﻞ ﻧﮑﺮﺩ ... ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ... ﺩﺭ ﻭ ﺗﺨﺘﻪ ﻫﻢ " ﺍﺻﻼ " ﺑﺎ ﻫﻢ ﺟﻮﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ ... ﺑﺎﺭ ﮐﺞ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﺳﯿﺪ ... ﺑﻪ ﺩﻋﺎﯼ ﮔﺮﺑﻪ ﮐﻮﺭﻩ ﻋﺠﺐ ﺑﺎﺭاﻧﯽ آمد ... ﺗﺎﺯﻩ : ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻋﯿﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻣﺎﻩ ﻫﻢ ﭼﻪ ﺧﻮﺏ پشت ﺍﺑﺮ ﭘﻨﻬاﻥ ﻣاﻧﺪ ... ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﭘﻮﻝ نیز ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﻇﻠﻢ ﻣاﻧﺪﮔﺎﺭ ﺷﺪ !!! ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﺿﺮﺏ ﺍﻟﻤﺜﻞ ﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻋﺠﺐ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ...!! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
به یاد داشته باش: هر چه را که به دیگری بدهی ، میچرخد و به خودت برمی گردد: به دیگری بی احترامی میکنی، در واقع نشان می دهی که خودت قابل احترام نیستی. حقوق شهروندی را رعایت نمی کنی،خود ، در جایی بدون فرهنگ و تمدن زندگی خواهی کرد. دیگران را نمی بخشی، خودت در تب و تاب خواهی بود. به دیگری خشم میگیری ، قبل از آن خودت در خشمت خواهی سوخت چون از تو برخاسته است. سکوت نمی کنی ، خودت در ازدحام و شلوغی خواهی بود. گوش نمی کنی ، شنیده نمی شوی. دیگران را نمی بینی ، نادیده گرفته خواهی شد. به بدنت توجه نمیکنی، بدنت به تو بی توجهی می کند و بیمار می شوی. دیگران را مسخره میکنی ، خودت دلقک تر جلوه میکنی. از دیگری و شرایط نفرت داری ، اما این خودت هستی که مسموم از سم نفرت درون خودت میشوی. صبور نیستی ، آرامش و نتیجه مطلوب را از دست میدهی. دوست نمی داری، دوست داشتنی نمی شوی. خود را دریاب... بیرون زتو نیست هر چه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی ✍ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔞🔞حڪایت دوقاضی شهوتران و اجبار زن زیبا به گناه پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت ڪه بامرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله ای داشت. روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند ڪه احوال زن او را بپرسند. روزی چشمشان به آن زن افتاد و او را تڪلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم ڪه مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار ڪند. زن گفت هر چه خواهید بڪنید... ادامه این داستان جذاب و خواندنی در لینڪ زیر🔰 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ڪپی بنر حرام 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📙 مردی در بصره، سال‌ها در بستر بیماری بود؛ به‌طوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: می‌دانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آ‌ب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آب‌لیمو را نصفه با آب قاطی می‌کرد و می‌فروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطره‌ای آب‌لیمو می‌ریخت تا بوی لیمو دهد. مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا می‌کنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد می‌دهی و خونشان را در شیشه می‌کنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آن‌ها را می‌فروشی. می‌دانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسه‌ها را فروخت، پدرجان داد. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود. وقتی کسی می مرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند. یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت. هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می بردند یک سنگ داخل کوزه می انداخت و آخر ماه کوزه را خالی می کرد و سنگها را می شمرد. کم کم بقیه دوستانش این موضوع را فهمیدند و برایشان یک سرگرمی شده بود و هر وقت خیاط را می دیدند از او می پرسیدند چه خبر؟ خیاط می گفت امروز چند نفر تو کوزه افتادند. روزها و سالها بدین منوال گذشت تا اینکه روزی قرعه فال به نام خود خیاط افتاد و خیاط هم مرد. یک روز مردی که از فوت خیاط اطلاعی نداشت به دکان او رفت و مغازه را بسته یافت. از یکی از همسایگان پرسید: «خیاط کجاست؟» همسایه به او گفت: «‌خیاط هم در کوزه افتاد.» و این حرف ضرب المثل شده و وقتی کسی به یک بلائی دچار می شود که پیش از آن درباره حرف می زده، می گویند: «خیاط در کوزه افتاد» ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 آورده اند که خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد . بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد! دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند . در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست . پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند ... خواجه مشغول خواندن قرآن بود ، چوپان وارد شد و جلو خواجه نشست ، ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد . خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران ، رو به چوپان کرد و پرسید : چرا گریه میکنی؟ چوپان آهی کشید و گفت : داغ مرا تازه کردی خواجه گفت : چرا؟ چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد ، تکان تکان میخورد ، برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت : صد سال به کُند و بند زندان بودن در روم و فرنگ با اسیران بودن صد قافله قاف را به پا فرسودن بهتر که دمی همدم نادان بودن و مجددا قبول وزارت کرد و به سر شغل سابق برگشت. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت: من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم... امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
شخصى حکیمی را گفت كه من خوشبختى ميخواهم؛ حکیم‌ گفت: نخست را حذف كن كه حكايت از نفس دارد، سپس را حذف كن كه حكايت از ميل و خواسته دارد... اكنون آنچه با تو باقى ميماند خوشبختى است 📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
دو ماه قبل دختری که در لندن بسر می برد ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد زایمان است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که شوهر ندارد. معاینات هم نشان داد که باردار نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و ناله می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، نوزاد پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقق متوجه شدند که... ادامه داستان... 👇 👇 ادامه داستان... 👇 👇 https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07 سنجاق شده ☝️☝️
📖 در دوران نوجوانی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم و برای سرگرم کردن خودم هنگام خارج شدن آنها چوبدستی را جلوی پایشان میگرفتم طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند! پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند چوبدستی را کنار می کشیدم اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند...! تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند . گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است : تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند مایل به پذیرش بی چون و چرای چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی ، وقت آن است که باید بنشینی و عمیقا فکر کنی 👤دیل کارنگی ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 مظفّرالدّین شاه و کیسه‌ی مروارید مظفّرالدّین‌شاه از زمانی که بدون دغدغه جانشین پدر شد به دلیل ضعف روحی و جسمی همواره اطرافیان بر او تسّلط داشته و به انحاء مختلف جهت پر کردن جیب خود از او سوء استفاده می‌کرده‌اند. تملّک اموال منقول و غیر منقول توسط اطرافیان پادشاه به طرق گوناگون انجام می‌گرفته است که این مثال می‌تواند پاسخگوی یکی از روش‌های درباریان باشد. «مظفّرالدّین ‌شاه گاهی برای تفریح و زمانی برای انتخاب گردن‌ بند و تسبیح امر می‌کرد کیسه‌ی بیست و چهار من مرواریدی که در خزانه‌ی اندرون بود، بیرون می‌آوردند. روی این کیسه سفره‌ای از تافته‌ی مشکی گذارده بودند و سر آن به مُهرِ دستی پادشاه مُهر بود. بعد از وارسی مُهر دستور می‌داد سر کیسه را باز می‌کردند. سفره‌ی تافته را می‌گستردند و محتویات کیسه را میان سفره می‌ریختند. بعد از تماشا یا انتخاب تسبیح یا گردن‌ بندی که برای هدیه‌ی یکی از ملکه‌های اروپا لازم داشت یا اضافه‌کردن مروارید تازه‌ای که از سواحل خلیج فارس برای او هدیه آورده بودند سر کیسه را با مُهر دستی خود مُهر می‌کرد و کیسه را به خزانه می‌فرستاد. اطرافیان مظفّرالدّین ‌شاه که از این رویّه‌ی شاه سابق خبر داشتند شاه را وا می‌داشتند. او کیسه‌ی مروارید را می‌خواست. محتویات آن در سفره پهن می‌شد. شاه ‌دانه‌های درشت آن را جدا می‌کرد و به سرِ پیشخدمتان نشانه می‌زد. آن‌ها هم از خوردن این تیر قیمتی خیلی دردشان می‌آمد. شکلک می‌ساختند و میمون ‌بازی در می‌آوردند که شاه نشانه زنی خود را تکرار کند و آن‌ها به جای یک تیر، هر یک پنج شش تا از این تیرهای شاهانه بخورند و یک مشت از این قماش کار‌ها که اکثراً قابل نوشتن نیست. اعلیحضرت شاهنشاهی یا نا خوش بود و حکیم‌الممالک او را می‌دوشید یا سلامت بود و خلوتیان با این بازی‌های خنک او را مشغول می‌داشتند. ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📗 میگویند روزی رضا شاه پهلوی در راه سعد آباد پیر مرد پیاده ای را دید و سوار اتومبیل خودش کرد و به مقصدش که تجریش بود رساند . هنگامی که پیر مرد از اتومبیل پیاده شد ، رضا شاه صد تومان هم به او انعام داد ، پیر مرد به رضا شاه گفت : قربانت بشوم من صد تومان شما را نمی خواهم فقط امر بفرمایید تنها فرزندم را که به خدمت نظام برده اند معاف کنند که بدون کمک او چرخ زندگی مان لنگ مانده است! رضا شاه گفت : پدر جان ؛ این صد تومان را ببر به آن پدر سوخته ها رشوه بده حتما پسرت را معاف میکنند! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
‏از قديسى پرسيدند : خشم چيست ؟! او پاسخ زيبايى داد : خشم مجازاتى ست كه ما به خودمان ميدهيم به خاطر اشتباه يک نفر ديگر! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴روزی مردی هوسران تصمیم گرفت زن دوم بگیرد😱 مرد هوسران و بداخلاقی میخواست زن دوم بگیرد از این رو مدام همسرش را اذیت میکرد؛ مدام بهانه گیری میکرد گاه با داد و بیداد گاه با کتک از قضا همسرش به زور راضی شد تا با او به مراسم خواستگاری بیاید😱 تا شاید از زندگی جهنمی که مرد برایش ساخته بود خلاصی یابد! روز خاستگاری فرارسید همه چیز مرتب بنظر میرسید و مرد بسیار خوشحال؛ وقتی که مادر عروس درمجلس از همسر اول پرسید آیا او به این وصلت از صمیم قلب رضایت دارد؟ همسر اول از کیفش شیشه ای سرکه درآورد و گفت ...........😱😱 👈ادامه این داستان جنجالی و پرماجرا در لینک زیر 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
📘 "ریش و قیچی را دست کسی سپردن" ریش در گذشته در میان عوام دارای اهمیت و حرمت بسیار زیادی بوده است، تا آن جا که در میان مردم یک تار موی ریش بیش تر از صد قباله و بنجاق و هزاران ضامن و متعهد ارزش داشته است و اصطلاح "ریش خود را گرو گذاشتن" نیز که به معنای ضمانت کردن برای چیزی یا کسی است از همین جا است و از این رو نیز داشتن ریش جزو امتیازات بزرگ مردان بوده و پدید آمدن واژه ی "محاسن" برای ریش نیز به دلیل همین حسن و امتیاز آن بوده است. پس از اسلام نیز که به تبعيت از سنت پیامبر، مسلمانان ميبایست ریش ها را بلند و سبیل ها را کوتاه کنند، ارزش و حرمت ریش باز هم بالاتر رفت. با این توضیحات در میان ایرانیان برای صاحب ریش هیچ بلا و مصیبتی بالاتر از این نبوده است که کسی از روی دشمنی یا در مقام تنبیه به زور ریش او را بتراشد و از این رو دادن ریش و قیچی به دست آرایشگر و سلمانی نشانه ی اعتماد و اطمینان کاملی بود که مردان به آرایشگر نشان می دادند که ریش آنان را نه ار بیخ و بن، بلکه در حد آرایش کوتاه  کند. بعد ها نیز مردم این اصطلاح را در معنی مجازی برای نشان دادن اعتماد و اطمینان به کسی و وکیل قراردادن او برای انجام کاری به کار بردند ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ثروتمندی همه هستی خود را به زن و فرزندان می بخشد و چون از هستی تهی میشود کم کم از او رو برگردانیده تا از خانه نیز اخراجش می کنند. وی با مشورت یک دوست دانا با اندک اندوخته ای که داشت جعبه خاتم اعلائی خریده در آن را قفل زده با خود حمل میکند بصورتی که لحظه ای آن را از خود جدا نمیکرد و چو میاندازد که اصل ثروتم که جواهرات گرانقیمتی است درون این جعبه میباشد. خبر به گوش فرزندان رسیده کم کم خود را به او نزدیک می کنند روزی این پسر وی را به خانه اش برده پذیرائی میکند روز دیگر آن داماد تا بر سر نوبت که کدام یک حق نگهداری از پدر پیرشان را دارند به نزاع با هم بر می خیزند. پدر به میانشان کلانتری نموده و ماهی خدمت خود را بعهده یکی و ماه دیگر به عهده دیگری میگذارد و هر کدام نیز تا رضایت پدر را بدست آورند برایش سنگ تمام می گذارند. تا روزی پدر همه را جمع نموده و میگوید بر شما روشن است که من حق پدری را بر شما تمام کرده ام، این جعبه و هر چه در آن است نزد معتمد محل میگذارم تا بعد از مرگ به تساوی بین شما قسمت شود. مدتها می گذرد تا این که پدر فوت میکند. و بعد از مراسم فرزندان به اتفاق نزد معتمد رفته و خواستار تقسیم جواهرات جعبه میشوند و چون درب آن را باز می کنند می بینند که درون آن یک آلت الاغ و تکه کاغذی است که در آن نوشته شده: این آلت الاغ در ماتحت کسی که تا زنده است اموال خود را به زن و فرزند بدهد...🤦‍♂ ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 روزی مردی داخل چاله ای افتاد و مجروح شد.. یک کشیش او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای! یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد! یک یوگیست به او گفت: این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند! یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت! یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند! یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است! یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی! سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...! زيادى مسائل را پيچيده جلوه ندهيد و از تفاسير بپرهيزيد، گاهى فقط يک اقدام ساده لازم است... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin