📕#حکایت
انوشیروان یکی از بزرگترین پادشاهان ساسانی بود.
انوشیروان را معلمی بود. گویند روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد.
انوشیروان کینه او را در دل گرفت تا به پادشاهی رسید.
آن گاه از او پرسید: چرا بی سبب بر من ظلم کردی؟
معلم گفت: چون امید آن داشتم که بعد از پدر به پادشاهی برسی، خواستم که تو را طعم ظلم بچشانم تا در ایام سلطنت به ظلم اقدام نکنی!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#حکایت_پندآموز
میلیاردی از دنیا رفت همسرش با راننده اش ازدواج کرد
خبرنگارا اومدن کنار راننده و ازش پرسیدن چه حسی داری؟
گفت والا من همیشه فکر میکردم برای اربابم کار میکردم ولی الان متوجه شدم همه ی این سال ها رو ارباب برای من کار میکرده....
یادتون باشه👌
مالی که تو جمع کردی ازخیر و ز شر
بعد از تو ندهد برایت هیچ ثمر
تقسیم شود بین سه تن راه گذر
شوی زن وجفت دخت و هم خواب پسر
اگه امروز کار میکنید و برای خودتان استفاده نمیکنید، کارمند یکی از این سه نفرهستید.....
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_واقعی
✍حتما بخوانید
🔻بعد از ۶۰ سال زحمت، تو این دنیا ۴ دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان
با همسرم تنها زندگی می کنم و ۴ فرزندم، زندگی تشکیل داده اند. دو تا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوه ی شیرین زبان...
یکی از مغازه ها را خودم می چرخانم و بقیه را اجاره داده ام .
اوایل شروع کرونا، همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم، چون با مشتری های زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم .
همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه، همه ی بچه ها را شام دعوت کرده بود با کلی تدارک .
من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود ، دیروقت رسیدم خونه. دیدم همسرم گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و...
پرسیدم چی شده، مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟
گفت: بشین خستگی رفع کن فعلا شام بخور برات تعریف می کنم.
بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچه ها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمی کنه میره درِ مغازه با این همه آدم سروکار داره؛ می ترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیایید شام خونه ما راضیش کنیم نره مغازه، اما همشون به بهانه های مختلف زنگ زدن و گفتن نمی تونیم بیایم.
گفتم اینکه ناراحتی نداره حتماً کار داشتند.
گفت چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن.
راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده و...
به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچه ها رفتیم کیش. بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم. ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت:
تو به فکر مادربزرگ زنت هستی، نمی پرسی بابات کجاست و حالش چطوره ؟
پسرم گفت چطور مگه ؟
همسرم گفت:
راستش بابات گرونا گرفته الآن چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالاً یکی دو روز دیگه هم زنده نیست.
پسرم مثلاً ناراحت شد و گفت: نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم، باید چکار کنیم ؟
همسرم گفت: هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش می کنند و مراسم هم که ممنوعه و...
منم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری گفتی بهشون، ببینیم چه کار می کنند.!
حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم. البته تو این مدت بچه ها باز هم زنگ می زدند و احوال منو از مادرشون می پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت؛ که من فوت کردم و مشغول کارهای قانونیش برا دفن هست.
آخرین باری که بچه ها به مادرشون زنگ زدند، همه می گفتند:
احتمالاً تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟!
ایشون هم گفت:
نه، ممکنه، چون همش پیش باباتون بودم!
بهمین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت:
نترسید، آزمایش دادم و خوشبختانه من نگرفتم، اومدن خونه رو ضدعفونی هم کردن و...
گفتن پس شب میاییم پیشت. قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم.
وقتی بچه ها اومدن، پس از کمی ابراز ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و...
یکی از عروسا گفت:
خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود، خوب شد بچه ها که جوونن نیومدن که بگیرن.
یکی از دامادا گفت:
خدا رحمتش کنه، حمیدجان دیر وقته، اون برگه ها را نشون مامان بدید...!
یکی از دخترا ناراحت شد و گفت:
حالا چه وقت این کارهاست و...
هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازه ها را توافق و تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی هم بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سند ها را می گرفتند...!!!
همسرم گفت؛ حداقل بذارید کفن خدابیامرز خشک بشه و...
تو همین لحظه از اتاق اومدم بیرون و خدمت همه شون رسیدم...
وقتی دیدم به جای ۴ تا فرزند، «چهارتا ویروس کرونای پفیوز» بزرگ کردم، همونجا تصمیم گرفتم مغازه ها و آپارتمانم را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم، دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره...
✍️ امیرستار نصیریانی[نیکوکاری که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی کازرون، اهدا کرد]
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه.
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد.
دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم. آی می چسبید.
گفت: بچه گی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم...
به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی
گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند...
خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به هم هیس نگید.
بذار حرف بزنن.
بذار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو،
آدمیزاد از "هیس" خوشش نمی یاد...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚داستانی کوتاه و بسیار زیبا
مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید
او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت
روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد رهگذری او را دید و پرسید «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد
رهگذر گفت
«این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست
تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟»
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است
چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
داستان شنیدنی و واقعی ابو علی سینا
در زمان های قدیم یک #دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود
#پدر_دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به لگنش بزند
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به او بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟
ادامه داستان در لینک زیر 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/391577662C6c01be4b07
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣صبح رادوست دارم
نفس عمیق میکشم
و روزم را آغاز میکنم
و به شکرانه هرآنچه خدایم
داده است شادمانم
مهرومحبت را
در سبد عشق میگذاریم
و به دوستانم هدیه میکنم🍃🍃🍃
سلام
صبحتون بخیر ☺️🌹
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه.
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد.
دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم. آی می چسبید.
گفت: بچه گی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم...
به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی
گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند...
خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به هم هیس نگید.
بذار حرف بزنن.
بذار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو،
آدمیزاد از "هیس" خوشش نمی یاد...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
☘️مردى مهمانِ مُلّانصرالدّين بود. از مُلّا پرسيد: " شما اولاد داريد؟ "
مُلّانصرالدّين جواب داد: "بله! يك پسر دارم."
مرد گفت: " مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هٓدٓر دادن كه نيست؟ "
مُلّا گفت: " نه! "
مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دٓم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ "
مُلّا جواب داد: " ابٓداً! "
مرد گفت: " قماربازى هم كه نمى كند؟ "
مُلّا گفت: " خير! اصلاً و ابداً! "
مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: " آقازاده چند ساله است؟ "
مُلّانصرالدّين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما😂😂
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_خواندنی_ملانصرالدین
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم میمیرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید.
دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.»
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
ملا نصرالدین هر روز از علف خرش کم میکرد تا به نخوردن عادت کند.
پرسیدند، نتیجه چه شد؟
گفت، نزدیک بود عادت کند که مرد!
حکایت ما و گِرانیست،
داریم عادت میکنیم، انشالا که نَمیریم!
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin