eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️صلی الله علیک یا رقیه بنت الحسین (س) 🏴 سالروز شهادت غریبانه سلام الله علیها را تسلیت می‌گوییم. اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الصِّدّیقَةُ الشَّهیدَةِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الرَّضِیَّةُ الْمَرْضِیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا التَّقیّةُ النَّقیَّةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الزَّکِیَّةُ الْفاضِلَةُ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ اَیَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْبَهِیَّةُ، صَلَّی اللهُ عَلَیْکِ وَعَلی رُوحِکِ وَبَدَنِکِ.
🌱🕊 ⭕️👈تلنگر 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍁🍃 یادم هست آن قدیمتر ها، پدر بزرگم همیشه وقتی دو ساعت بعد اذانِ ظهر ، از سرِ کارش می آمد، به خانم جان می گفت : " غذایم را که می آوری ، نرو ... بنشین، بگذار غذا به من بچسبد ..." من هم که بی خبر از همه جا، عالَمِ کودکی بود و نافهمیِ کمالات ....! به خودم می گفتم : چه ربطی دارد "نشستنِ خانم جان و چسبیدنِ غذا به آقا جان ؟!" بزرگتر که شدم ، اوّلش در کتابها خواندم حسّی در دنیا هست به نامِ "عشق"... که بی خبر می آید و اوّلین نشانه اش ، تپشهای ناهماهنگ قلب است ... خواندم آدمها تنها ازراهِ چشمهایشان به دلِ هم نفوذ می کنند ، نه حرف اهمیتی دارد و نه بودنِ کسی که دلت را به تپیدن وامیدارد ... یک وقتهائی شاید ، آن غریبه ی آشنا ، هرگز قسمتِ آدم هم نباشد، ولی همان یک بار که ناغافل ، صیدِ مردمکهای بی قرارش می شوی، کافی ست برای هزار سال رؤیا بافتن و خواب دیدن ! اینها همه، مربوط به داستانها بود و کتابهای ادبیات ، تا آن روز که... اوّلین شعرم به نامِ نگاهِ تو به دنیا آمد ، "یارجان"...! همان "تو" که نه دارَمَت و نه ، نداشتنت را بلد می شوم ...! حالا دیگر خوب می دانم چیزی که آن وقتها باید به آقاجان می چسبید ، غذا نبود ... چشمهای خانم جان بود که "عشق" را در همۀ ثانیه های زندگی ، لقمه می گرفت و می گذاشت در تنورِ دلِ آقا جان... مهر خانم جان بود که باید به وجود آقاجان می چسبید... حالا خوب می فهمم "زنده بودن" ، بی آنکه دلت عاشقی را زندگانی کند ، به هیچ کجای نامِ آدمیزاد ، نمی آید ... 🍃 🌺🍃 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 روزی پدر و پسری بالای تپه‌ای خارج از شهرشان ایستاده بودند و آن بالا همان طور که شهر را تماشا می‌کردند با هم صحبت می‌کردند. پدر می‌گفت: اون خونه را می‌بینی؟ اون دومین خونه‌ایه که من تو این شهر ساختم. زمانی که اومدم تو این کار فکر می‌کردم کاری که می‌کنم تا آخر باقی می‌مونه... دل به ساختن هر خانه می‌بستم و چنان محکم درست می‌کردم که انگار دیگه قرار نیست خراب شه... خیالم این بود که خونه مستحکم‌ترین چیز تو زندگی ما آدماست و خونه‌های من بعد از من هم همین‌طور می‌مونن.!! اما حالا می‌دونی چی شده؟ صاحب همین خونه از من خواسته که این خونه را خراب کنم و یکی بهترش را براش بسازم... این خونه زمانه خودش بهترین بود ولی حالا...! این حرف صاحب‌خونه دل منو شکست ولی خوب شد... خوب شد چون باعث شد درس بزرگی را بگیرم.... درسی که به تو هم می‌گم تا تو زندگیت مثل من دل شکسته نشی و موفق‌تر باشی... پسرم تو این زندگی دو روزه هیچ چیز ابدی نیست، تو زندگی ما هیچ چیزی نیست که تو بخوای دل بهش ببندی جز خالقت. چرا که هیچ‌چیز ارزش این را نداره و هیچ‌کس هم چنین ارزشی به تو نمی‌تونه بده... "فقط خدایی که تو را خلق کرده ارزش مخلوقش را می‌دونه و اگر دل می‌خوای ببندی همیشه به کسی ببند که ارزشش را بدونه و ارزشش را داشته باشه 🍃 🌺 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
ملانصرالدین از جلو غاری میگذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه می گردد. مرتاض گفت:" بر حیوانات مطالعه می کنم، از آن ها درس های زیادی می گیرم که می تواند زندگی آدم را زیر و رو کند." ملا نصرالدین پاسخ داد:" بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هرچه را که می دانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت می گویم." مرتاض از جا پرید:" این اتفاق فقط می توانست برای یک قدیس رخ بدهد." بنابراین هرچه را که می دانست به او گفت. -" حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال می شوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟!" ملا نصرالدین پاسخ داد:" خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی می مردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیارم.... ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊 ⭕️✍تلنگر 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 توصیف چندتن از پادشاهان و ملکه های اروپا از زبان ناصرالدین شاه امپراطور آلمان : 76 سال دارد سرش کم موست قدری از مورا با نخ بسته آورده مثل بچه زلف زنها بالای سر قرار داده بسیار بسیار خنده دارد پادشاه هلند : اما چه بنویسم از پادشاه هلند نعوذبالله یک خرو یک گاورا اسمش را پادشاه هلند گذاشته اند ول کرده اند بسیار نره خر جوزعلیست بسیار پرزور است منک و مبهوت است. پسر پادشاه هلند : گردن کج ،دهن کج،پاها کج، چشمها شبکور ،قوز دارد . خر یابو پسر همان پدریست که تفصیلش را در روز سیاحت دریاچه ژنو گفتم حلالزاده صحیح النسب است عجب پسر گوهی است نگاه تمسخرآمیز ناصرالدین شاه به پادشاهان تراز اول اروپا زن بیسمارک صدراعظم آلمان : بسیار بسیار بدگل است بیچاره بیسمارک سلطان عثمانی : فربه چاق شکم گنده گردو قندلی سودایی مزاج دیوانه ... بدکلاه بدرخت بدترکیب بجز زبان خودش که ترکی عثمانلوست هیچ زبان دیکر نمیفهمد. ملکه 55 سال چیزی بالا دارد حالا هم برای شوهرش سیاه میپوشد اما بسیار خوش بنیه و فربه و سرخ و سفید است هیچ معلوم نیست سالش اینقدرهاست دندانهایش هیچ عیب نکرده قدش کوتاه است گردن کوتاه کلفتی دارد بسیار بشاش و خوش صورتست و مودب روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه در سفر اول فرنگستان نویسنده ناصرالدین شاه قاجار پدیداورنده بانو فاطمه قاضیها ناشر سازمان اسناد ملی ایران 🍃 🌺🍃 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃خاک قدمِ رقیه باشی ▪️عشق است 🍃زیر علمِ رقیه باشی ▪️عشق است 🍃با مهدی صاحب الزمان ▪️از ره لطف 🍃یک شب حرم رقیه باشی ▪️عشق است (س)🥀 💔🥀 . ┈┉┅━❀💠❀━┅┉┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میگن که یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟؟ تو که پول نداشتی نصرت رحمانی گفت : از دم در ، پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ، بگیر این بیست تومن هم بقیه پولت! ضمنا ، این خودکار هم توی پالتوت بود . ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 *آدم خوب، هیچوقت عوض نشو...* رفتم توی مغازه تعمیرات کامپیوتر و گفتم: ببخشید این تبلت من صفحه‌ش یهویی تاریک شد. مغازه‌دار گفت: -بله حتما یه نگاهی بهش میندازم ممکنه ال سی دیش سوخته باشه اگر سوخته بود عوضش کنم...؟ بله لطفاً، خیلی بهش احتیاج دارم -فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین روز بعدش رفتم و تبلت را سالم بهم تحویل داد. هزینه‌ش را پرسیدم گفت: هیچی، چیز مهمی نبود، فقط کابل فلشش شل شده بود، سفت کردم همین. تشکر کردم و اومدم بیرون..... نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد ... می‌تونست هر هزینه‌ای را به من اعلام کنه.... خودم را آماده کرده بودم... کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود. یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش، گذاشتم رو پیشخون و بهش گفتم: *دنیا به آدم‌هایی مثل شما نیاز داره... هیچوقت عوض نشو* از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد... لبخندی زد و گفت: عین جمله پدرم را تکرار کردید...حیف که ماه پیش بخاطر کرونا از دنیا رفت... تسلیت گفتم و ازش خداحافظی کردم... در راه برگشت به این فکر می‌کردم که تغییر در آدم‌ها به تدریج اتفاق می‌افته، تنها چیزی که می‌تونه ما را در مسیر درستکاری و امانت‌داری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه... تو ای آدم خوب،" هیچوقت عوض نشو..." 🍃 🌺🍃 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 واقعا زیباست👌🏻 پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد ؛ برایش آوردند و آن را به آرامی ؛ در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد. پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید ؛ روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است ؛ مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ؛ ببین چه می خوری؟👏🏻👏🏻👏🏻 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘