📕#داستان_کوتاه_طنز
😁داستانی دیگر از مکر زنان
زن جوانی که شوهر میلیاردری داشت ، دچار سرطان کلیوی شد،
بعد از مدتی بستری از بیمارستان مرخص شد....
هنگامی که زنان همسایه و قوم خویش و دوستان جوانش برای عیادتش می امدند در جواب همه انها که بیماری اش را میپرسیدند میگفت ایدز دارد.
این امر توجه دخترش را به خود جلب کرد تا اینکه بعد از رفتن مهمانها از مادرش پرسید:
مادر جان چرا به آنها میگویی ایدز داری در حالی که بیماری ات چیز دیگریست ؟
مادر گفت دیر یا زود مرگم فرا میرسد،
این را گفتم تا هیچ کدام از این زنها بعد از مرگم، بفکر ازدواج با پدرتان نیفتن …!!
گویند شیطان بعد از شنیدن این حرف در گوشه ی مجلس به خودزنی، گریه و استغفار و در آخر، سر به بیابان همی نهاد...!😆😂
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه
◾️ #تفکر💡
دركلیسا، جک از دوستش ماكس می پرسد:
«فكر می كنی میشه هنگام دعا كردن سیگار كشید؟»
ماكس میگه:
«چرا از كشیش نمی پرسی؟»
جك نزد كشیش می رود و می پرسد: «می توانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم.»
كشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمیشه. این بی ادبی است.»
جك نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند.
ماكس میگه: «تعجبی نداره. تو سئوالت رو درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشیش میره و می پرسه « وقتی در حال سیگار كشیدنم می تونم دعا كنم؟»
كشیش مشتاقانه پاسخ می ده: «مطمئناً، پسرم.
مطمئناََ!!!
حالا امروزی تر:
کسی که نماز میخونه و روزه ميگيره ، میتونه اختلاس و دزدی کنه؟ نه!
کسی که اختلاس و دزدی میکنه، میتونه نماز بخونه؟ بله مطمئناً!
پس باید سوال رو درست پرسید!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت
روزی واعظی به مردمش می گفت:
ای مردم!
هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه میرود.
جوان ساده و پاکدل،
که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود.
چون این سخن از واعظ شنید،
بسیار خوشحال شد.
هنگام بازگشت به خانه،
دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت...
روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد.
آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند.
روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند.
واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد.
چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت،
اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت...
جوان گفت:
ای بزرگوار!
تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین میکنم، پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن!
واعظ، آهی کشید و گفت:
حق،همان است که تو میگویی،
اما دلی که تو داری، من ندارم!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍🌺درست رفتار کنیم
- ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺧﻂ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﻫﺪ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﻦ.
- ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﺪﺳﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻥ ﺁﻧﭽﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﻮﻋﯽ ﺷﺎﻧﺲ ﻭ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺍﺳﺖ
- ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧﮕﻮ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺳﺖ. ﺧﻮﺩﺵ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ.
- ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻬﺎﯼ ﺧﻮﺏ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻧﮑﻦ.
- ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ﮐﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﺧﻮﺑﯽ، ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﯼ ﺩﯾﺪﻧﺪ، ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﯿﻔﺘﻨﺪ.
- ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺗﻼﺵ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ
- ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﺑﺎ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﻮﻧﺪ.
- ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺑﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻮﺍﺩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﻧﺮﻭ. ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺑﺮ ﺍﺣﺘﯿﺎﺝ ﺧﺮﯾﺪ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ.
- ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ، بترس...
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
روزی بهلول در قبرستان بغداد کله های
مرده ها را تکان می داد ، گاهی پر از
خاک می کرد و سپس خالی می نمود
شخصی از او پرسید :
بهلول! با این سر های مردگان چه می کنی ؟
گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران
و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم
لکن می بینم همه یکسان هستند.
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با خاک می گفت
که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی
به قبرستان گذر کردم کم و بیش
بدیدم قبر دولتمند و درویش
نه درویش بی کفن در خاک خفته
نه دولتمند، برد از یک کفن بیش
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حكایات_سعدی
✍#نیكى_به_بدان
پارسایى در مناجات خود مى گفت: خدایا! بر بَدان رحمت فرست، نیكان خود، رحمتند که آنها را نیك آفریده اى.
از این رو مى گویند: فریدون (شاه باستانى كه بر ضحاك ستمگر پیروز شد و خود به جاى او نشست) دستور داد خیمه بزرگ شاهى براى او در زمینى وسیع ساختند. پس از آنكه آن سراپرده زیبا و عالى تكمیل شد، به نقاشان دستور داد تا این را در اطراف آن خیمه با خط زیبا و درشت چنین بنویسند و رنگ آمیزى كنند:
"اى خردمند! با بدكاران به نیكى رفتار كن، تا به پیروى از تو راه نیكان را برگزینند."
فریدون گفت نقاشــــان چین را
كه پیرامــــــون خرگاهش بدوزند
بدان را نیك دار، اى مـرد هشیار
كه نیكـان خود بزرگ و نیك روزند
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حكايتی_زیبا
🦅عقاب داشت از گرسنگی می مرد و نفسهای آخرش را می کشید.
کلاغ و کرکس هم مشغول خوردن لاشه ی گندیدۀ آهو بودند.
جغد دانا و پیری هم بالای شاخۀ درختی به آنها خیره شده بود.
کلاغ و کرکس رو به جغد کردند و گفتند این عقاب احمق را می بینی بخاطر غرور احمقانه اش دارد جان می دهد؟
اگه بیاید و با ما هم سفره شود نجات پیدا می کند حال و روزش را ببین آیا باز هم می گویی عقاب سلطان پرندگان است؟
جغد خطاب به آنان گفت: عقاب نه مثل کرکس لاشخور است و نه مثل کلاغ دزد، آنها عقابند، از گرسنگی خواهند مرد اما اصالتشان را هیچ وقت از دست نخواهند داد.
از چشم عقاب چگونه زیستن مهم است نه چقدر زیستن.
🦅زندگی ما انسانها هم باید مثل عقاب باشد، مهم نیست چقدر زنده ایم مهم این است به بهترین شکل انسانی زندگی کنیم
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایتی_خواندنی
✍این داستان #ملانصرالدین_و_کیسه_زر
دزدی کیسه زر ملّا نصرالدین را ربود، وی شکایت نزد قاضی برد؛تا خواست ماجرا را شرح دهد، داروغه وارد شد و نزد قاضی نشست. ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون آمد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم،از او سوال کردند که چطور بدون حکمقاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت:
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و ازخدا کمک خواستم.
امروز در بیابان دیدم که داروغه از اسب افتاده گردنش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم.
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕این داستان فوقالعاده زیبا و آموزندهست
📜#عمونفتی
یک گاریچی در محلمان بود،
که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند!
یک روز مرا دید و گفت سلام،
ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید؟
گفتم: بله !
گفت: فهمیدم؛
چون سلام هایت تغییر کرده!
تعجب کردم و گفتم:
یعنی چه؟
گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود،
خوب مرا تحویل می گرفتی،
حالم را می پرسیدی،
همۀ اهل محل همین طور هستند!
هرکس خانه اش گازکشی می شود؛
دیگر سلام و احوالپرسی او تغییر می کند!
و من فهمیدم که سی سال،
سلامم بوی نفت می داد!
سی سال او را با خوشرویی تحویل گرفتم؛
خیال می کردم خیلی با اخلاقم!
ولی حالا که خانه را گازکشی کردم؛
نا خود آگاه فکر کردم نیازی به او نیست؛
و نحوه برخوردم فرق کرده بود!
👈یادمان باشد؛که سلاممان بوی نیاز ندهد!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستانی_زیبا_از_پیامبر_اکرم (ص):
📔اویس قرنی و اطاعت مادر
گويند اويس شتربانى مى كرد و از اجرت آن مخارج مادر خود را مى داد. يك روز از مادر اجازه خواست كه براى زيارت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) به مدينه رود. مادرش گفت اجازه مى دهم به شرط آنكه بيش از نصف روز در مدينه توقف نكنى. اويس حركت كرد وقتى به خانه پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) رسيد اتفاقا ايشان هم تشريف نداشتند. ناچار اويس بعد از يكى دو ساعت توقف پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) را نديده به يمن مراجعت كرد. چون حضرت به خانه برگشت پرسيد اين نور كيست كه در اين خانه تابيده؟ گفت شتربانى كه اويس نام داشت به اينجا رسيد و بازگشت. فرمود آرى اويس در خانه ما اين نور را به هديه گذاشت و رفت .
درباره چنين شخصى پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمايد يفوح روائح الجنة من قبل القرن و اشوقاه اليك يا اويس القرن،
نسيم بهشت از جانب يمن و قرن مى وزد چه بسيار مشتاقم به ديدارت اى اويس قرنى
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin