📒#طنز_پندآموز
آخوندی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست ولایعقل سوار شد و کنار او نشست'مرد مست روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از آخوند پرسید:
حاج آقا روماتیسم از چی ایجاد میشود؟؟؟
آخوندهم موعظه را شروع کرد و گفت :
روماتیسم حاصل مستی و می گساری
و بی بند وباری و روابط جنسی
نامشروع است....
مرد باحالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه ی خودش شد.
آخوند از او پرسید چند وقت است روماتیسم داری؟؟؟؟
مرد گفت من روماتیسم ندارم،اینجا نوشته است امام جمعه شهر دچار روماتیسم شده است....!!
حاجی آقا جون زود قضاوت نکن....
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍"این متن فوق العاده زیباست"
🌺#جملاتی_ناب_ازجنس_طلا
❤️دنیا،به شایستگی هایت پاسخ میدهد نه به آرزوهایت،پس شایسته ی آرزوهایت باش..!
❤️چه بسیار انسانها دیدم تنشان لباس نبود! وچه بسیار لباسها دیدم که درونشان انسانی نبود...!
❤️هر فردی بهترین هم که باشد اگر زمانی که باید باشد،نباشد "همان بهتر که نباشد..!
❤️هرگز منتظر فردای خیالی نباش،سهمت را از شادیهای زندگی،همین امروز بگیر..!
❤️زندگی پانتومیم است،
حرف دلت را به زبان آوری باخته ای..!
❤️به هر کس نیکی کنی او را ساخته ای،وبه هرکس بدی کنی به او باخته ای،
پس بیا بسازیم و نبازیم...!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_مور_و_زنبور
روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت:«انسانها از ترس ظاهر خوفناک من میمیرند نه به خاطر نیش زدنم»
اما زنبور قبول نکرد مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود مار رو به زنبور کرد و گفت:«من او را میگزم و مخفی میشوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن»
مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد.چوپان فورا از خواب پرید و گفت:«ای زنبور لعنتی»و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت
مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود،مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند این بار زنبور نیش میزد و مار خودنمایی میکرد این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد
چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد
برخی بیماریها و کارها نیز همین گونه هستند فقط به خاطر ترس از آنها افراد نابود میشوند یا شکست میخورند
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_نان_و_نمک
وقتی کسی ملانصرالدین را به منزلش دعوت کرد که بیا نان و نمکی بخوریم. ملانصرالدین باور نکرد و گمان کرد شاید غذای دیگر در کار باشد، به خانه او رفت. وقتی غذا آورند، ملا جز قدری نان و نمک چیزی ندید. گدایی بر در سرای صاحب خانه آمد و چیزی بخواست. صاحبخانه او را جواب گفت، سائل باز سوال نمود، آن مرد گفت اگر نروی با این چوب سر تو را خواهم شکست. ملانصرالدین گفت، این مرد آن قدر در قول خود صادق است که حساب ندارد، تا زود است برو و جانت را به در بر😁
❖
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_خواندنی_از_بهلول_دانا
یه روز بهلول میره تو شهر می بینه هیچکی تو شهر نیست.
میره کاخ شاه که ببینه چه خبره؟ از باغبون می پرسه: شاه کجاست؟
باغبون میگه: مردمو جمع کرده رفتن دعا کنن که بارون بیاد!
بهلول بهش میگه: چرا باغو آب نمیدی؟!
باغبون میگه به تو چه؟ مگه تو فضولی؟ من باغبونم خودم کارمو بلدم میدونم کی باغو آب بدم!
بهلولم میگه: پس برو به شاه بگو خدا خودش باغبونه!! می دونه کی باغشو آب بده. شما فضولی تو کارش نکن!
این داستان خطاب به کسایی که به جای کار و تلاش امید به دعا بستن و شب تا صبح فقط دعا میکنن.
اگه بخصوص پزشکا "فقط" دل به دعا می بستن، انقد تو درمان بیماری ها پیشرفت نمی کردن، نابرده رنج گنج میسر نمی شود!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍📕حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
📔حکایت "باز" پادشاه و پیرزن جاهل
روزي "باز" پادشاهي از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پيرزن فرتوتي که مشغول پختن نان بود روي آورد.
پيرزن که آن باز زيبا را ديد فورا پاهاي حيوان را بست، بالهايش را کوتاه کرد، ناخنهايش را بريد و کاه را به عنوان غذا جلوي او گذاشت.
سپس شروع کرد به دلسوزي براي حيوان و گفت:
اي حيوان بيچاره! تو در دست مردم ناشايست گرفتار بودي که ناخنهاي تو را رها کردند که تا اين اندازه دراز شده است؟
مهر جاهل را چنين دان اي رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
پادشاه تا آخر روز در جستجوي باز خويش ميگشت تا گذارش به خانه محقر پيرزن افتاد و باز زيبا را در ميان گرد و غبار و دود مشاهده کرد.
با ديدن اين منظره شروع به ناله و گريستن کرد و گفت:
اين است سزاي مثل تو حيواني که از قصر پادشاهي به خانه محقر پيرزني فرار کند.
هست دنيا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زين جاهل بِرَست
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر
بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز
و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده
📕 @Bohlol_Molanosradin
⚫️🔴 #سایه_شوم_زن_همسایه_برروی_زندگی_من
من و شوهرم در کنار هم خوشبخت بودیم و هیچ مشکلی نداشتیم،تا اینکه رفتار شوهرم باهام عوض شد.⁉️
دائم منو چک میکرد و لباس ها و کیفم رو مخفیانه می گشت.😱
روزها مخصوصا وسط روز میومد خونه تا منو چک کنه.
یه روز که حال خوشی نداشتم و نتونستم خونرا تمیز کنم اومد خونه و از همه جای خونه عکس گرفت و تمام عکس ها رو برای خانوادش و خانوادم فرستادوگفت با کی بودی که نتونستی خونرا تمیز کنی 😔💯
بعد از اینکه اختلافمون بالا گرفت من به حالت قهر رفتم خونه مادرم،بعد از یک هفته هیچ سراغی از من نگرفت تااینکه مریض شدم و برای برداشتن دفترچه بیمه برگشتم خونه و دیدم خونم کاملا... 😳
برای ادامه داستان اینجا ڪلیڪ کن👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📙#جهل_و_بخل
جوک طنز آلود زیر متاسفانه حقیقت درد ناک روابط اجتماعی ما ایرانیان است، یک وجه مشترک ملی که در تمامی ادوار موردِ استفاده بازیگران صحنه سیاست بینالمللی برای عقب نگهداشتن جامعه و عقیم کردن افکار و تلاش های معدود روشنفکران ملی قرار گرفته و میگیرد:
در داستانهای قدیمی آورده اند که، روزی خداوند فرشته ای از فرشتگان بارگاه خویش را به زمین فرستاد و گفت در هر قاره ای، یکی از بندگان را بیاب و هر آنچه میخواهد مستجاب کن.
فرشته نخست بار بر کالیفرنیای آمریکا فرود آمد. مردی را دید که در خیابان قدم میزند. گفت ای مرد، حاجت چه داری تا روا کنم از برای تو؟ مرد گفت: خانه ای بزرگ میخواهم. ماشینی بسیار بزرگ و مقدار زیادی پول. آنقدر که هر چه خرج کنم به پایان نرسد...
خواسته مرد مستجاب شد.
فرشته بر سر اروپا چرخی زد و بر روی پاریس فرود آمد. زنی را پیدا کرد. آرزوی زن را پرسید. زن گفت: مردی میخواهم زیبا رو. و لباسی که هیچ زنی تا کنون نپوشیده باشد. و عطری که هیچ انسانی تا کنون نبوییده باشد...
خواسته زن مستجاب شد.
فرشته به قاره آسیا روان شد و از قضا در میانه یکی از کویرهای ایران فرود آمد. مردی را دید نشسته در کپر خود. تنها و بی کس. پرسید: ای مرد چه میخواهی از من؟
مرد گفت: آرزویی ندارم. من به آنچه دارم راضیم.
فرشته به حال او غصه خورد. ساعتی آنجا ماند و دوباره پرسید: مرد! آرزویی بکن! مرد گفت: راضیم و چیزی نمیخواهم. هر چه فکر میکنم چیز خاصی به ذهنم نمیرسد.
فرشته ناامیدانه پرگشود. اما در آخرین لحظات مرد گفت: برگرد. صبر کن!
فرشته خوشحال شد و گفت: آرزویی به خاطرت آمد؟ گفت: بله! کمی آن طرف تر، پیرمردی دیگر است که در کپر خود نشسته و یک بز هم دارد. برای من سخت است که او بز داشته باشد و من نداشته باشم، سر راهت آن بز را خفه کن...
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚داستانی فوقالعاده زیبا...
💢چهار نفر بودند
اسمشان اینها بود:👇
🔆همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍داستان ضرب المثل کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم میرسد.
کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادي بود که يکي «بالاکوه» و ديگري «پايين کوه» نام داشت؛ چشمه اي پر آب و خنک از دل کوه مي جوشيد و از آبادي بالاکوه مي گذشت و به آبادي پايين کوه مي رسيد. اين چشمه زمين هاي هر دو آبادي را سيراب مي کرد. روزي ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمين هاي پايين کوه را صاحب شود.
پس به اهالي بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادي ماست، چرا بايد آب را مجاني به پايين کوهي ها بدهيم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پايين کوه مي بنديم.» يکي دو روز گذشت و مردم پايين کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدايشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برايشان باز کند. اما ارباب پيشنهاد کرد که يا رعيت او شوند يا تا ابد بي آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پايين کوه مثل رعيت. اين دو کوه هرگز به هم نمي رسند. من ارباب هستم و شما رعيت!»
اين پيشنهاد براي مردم پايين کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اينکه کدخداي پايين ده فکري به ذهنش رسيد و به مردم گفت: بيل و کلنگ تان را برداريد تا چندين چاه حفر کنيم و قنات درست کنيم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پايين کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهايشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
اين خبر به گوش ارباب بالاکوه رسيد و ناراحت شد اما چاره اي جز تسليم شدن نداشت؛ به همين خاطر به سوي پايين کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با اين کارتان چشمه ما را خشکانديد، اگر ممکن است سر يکي از قنات ها را به طرف ده ما برگردانيد.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پايين به بالا نمي رود، بعد هم يادت هست که گفتي: کوه به کوه نمي رسد. تو درست گفتي: کوه به کوه نمي رسد، اما آدم به آدم مي رسد.»
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔✍ثروت کوروش چقدر بود؟
می گویند:
زمانی به کوروش بزرگ گفتند: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمیداری وهمه را به سربازانت می بخشی؟
کوروش گفت: اگر غنیمت های جنگی را نمیبخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟ عددی را با معیار آن زمان گفتند.
کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت: برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند.
وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند،از آنچه تخمین زده بودند بسیار بیشتر بود.
کوروش رو به آنان کرده و گفت: ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه میداشتم، همیشه باید نگران آنها می بودم.
زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin