✅جالبه اگه دوست دارین
گناه کنین بخونین !!
✍فردی نزد امام حسین(ع)آمد و گفت:
من گناه می کنم و از بهشت و جهنم خدا برایم نگو که من این ها را می دانم ولی نمی توانم گناه نکنم و باز گناه می کنم! امام حسین علیه السلام فرمودند: برو جایی گناه کن که خدا تو را نبیند، او سرش را پایین انداخت و گفت: این که نمی شود.(چون خداوند بر همه چیز ناظر است) امام حسین(ع) فرمودند: جایی گناه کن که ملک خدا نباشد. مرد فکری کرد و گفت: این هم نمی شود.(چون همه جا ملک خداوند است) امام فرمودند: حداقل روزی که گناه می کنی روزی خدا را نخور، گفت:نمی توانم چیزی نخورم...
❤️امام فرمودند: پس وقتی فرشته مرگ" عزرائیل" آمد و تو را خواست ببرد تو نرو. مرد گفت: چه کسی می تواند از او فرار کند. امام فرمودند: پس وقتی خواستند تو را به جهنم ببرند فرار کن، مرد فکری کرد و گفت: نمی شود. امام حسین(ع) فرمودند: پس یا ترک گناه کن یا فرار کن از خدا، کدام آسان تر است؟ او گفت: به خدا قسم که ترک گناه آسان تر از فرار کردن از خداست.
📚بحار الانوار؛جلد78؛صفحه؛126
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
۳ مرداد ۱۴۰۱
🔥#ابلیس_و_عابد
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت.
باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟ عابد گفت: تا آن درخت برکنم؛
گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» باز ابلیس و عابد درگیر شدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
۳ مرداد ۱۴۰۱
((ابن ابی لیلی )) ، قاضی اهل سنت بود روزی پیش منصور دوانیقی آمد . منصور گفت : بسیار اتفاق می افتد که داستانهای شنیدنی پیش قضاوت می آورند ، مایلم یکی از آنها را برایم نقل کنی . ابن ابی لیلی گفت : همین طور است . روزی پیره زن فرتوتی پیش من آمد با تضرع و زاری تقاضا می کرد از حقش دفاع کنم و ستمکار او را کیفر نمایم . پرسیدم از دست چه کسی شکایت داری ؟ گفت : دختر برادرم . دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند ، وقتی آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام خیال نمی کنم جز در بهشت شبیهی بتوان برایش پیدا کرد ، بعد از جویا شدن جریان گفت : من دختر برادر این زن و او عمه من محسوب می شود ، کودکی یتیم بودم پدرم زود از دنیا رفت و در دامن همین عمه پروریده شدم ، در تربیت و نگهداریم کوتاهی نکرد ، تا اینکه به حد رشد و بلوغ رسیدم با رضایت خودم مرا به ازدواج مردی زرگر در آورد ، زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم از هر حیث به من خوش می گذشت ، عمه ام بر زندگی من حسد ورزید پیوسته در اندیشه بود که این وضع را اختصاص به دختر خود بدهد ، همیشه دخترش را می آراست و به چشم شوهرم جلوه می داد .
بالاخره او را فریفت و دخترش را خواستگاری کرد عمه ام شرط نمود در صورتی به این ازدواج تن در می دهد که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق به دست او باشد ، آن مرد راضی شد هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و از شوهرم جدا کرد ، در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود بعد از بازگشت از مسافرت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد . من هم آنقدر خود را آراستم و ناز و کرشمه ساز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم ، طوری که در خواست ازدواج با من کرد .
با این شرط راضی شدم که اختیار طلاق عمه ام در دست من باشد ، رضایت داد به محض وقوع مراسم عقد عمه ام را طلاق دادم و به تنهایی بر زندگی او مسلط شدم مدتی با این شوهر بسر بردم تا او از دنیا رفت روزی شوهر اولم پیش من آمد و اظهار تجدید خاطرات گذشته را نمود که : می دانی من به تو بسیار علاقمند بوده و هستم اینک چه می شود دوباره زندگی را از سر بگیریم . گفتم من هم راضییم اگر اختیار طلاق دختر عمه ام را به من واگذاری ، راضی شد دو مرتبه ازدواج کردیم ، چون اختیار داشتم ، دختر عمه ام را نیز طلاق دادم اکنون قضاوت کنید . آیا من هیچ گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کرده ام.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
۳ مرداد ۱۴۰۱
✍#مقایسه_ی_دو_زن_شکیبا
ابوطلحه ی انصاری از اصحاب بزرگ پیامبر در جنگ احد پیش روی آن حضرت تیراندازی میکرد، پیامبر (ص) روی پنجه ی پا بلند میشدند تا هدف تیر او را مشاهده کنند، ابوطلحه در این جنگ سینه ی خود را جلو سینه ی پیامبر نگه داشته، عرض میکرد: سینه ی من سپر جان مقدس شما باشد، پیش از آن که تیر به شما رسد مایلم سینه ی مرا بشکافد. ابوطلحه پسری داشت که بسیار مورد علاقه ی او بود. اتفاقا مریض شد. مادر اوام سلیم از زنان با جلالت اسلام است، چون به محبت زیاد ابوطلحه نسبت به فرزندش توجه داشت همین که احساس کرد نزدیک است بچه فوت شود ابوطلحه را خدمت پیامبر و فرستاد و پس از رفتنش بچه از دنیا رفت.ام سلیم او را در جامه ای پیچید و کنار اتاق گذاشت و فورة غذای مطبوعی تهیه کرد و خویش را برای پذیرایی از شوهر با عطر و وسایل آرایش آراست. وقتی ابوطلحه آمد حال فرزند خود را پرسید، در جواب گفت: خوابیده است. سؤال کرد: غذایی هست؟ ام سلیم خوراک را آورد. پس از صرف غذا از نظر غریزه ی جنسی نیز خود را بی نیاز کرد، در این هنگام به شوهر خود گفت: ابوطلحه! چندی پیش امانتی از شخصی نزد من بود آن را امروز به صاحبش برگرداندم، از این موضوع نگران که نیستی؟ ابوطلحه جواب داد: چرا نگران باشم، وظیفه ی تو همین بود. گفت: پس در این صورت به تو میگویم فرزندت امانتی بود از خداوند در دست تو که امروز امانت خود را گرفت. ابوطلحه بدون هیچ تغییر حالی گفت: من به شکیبایی از تو که مادر او بودی سزاوارترم. از جا حرکت کرد، غسل جنابت کرد و دو رکعت نماز خواند، پس از آن خدمت پیامبر رسید و فوت فرزند و عملام سلیم را به عرض آن جناب رسانید، پیامبر (ص) فرمودند: خداوند در آمیزش امروز شما برکت دهد، آن گاه فرمودند: شکر میکنم خدای را که در امت من نیز زنی همانند آن زن صابره ی بنی اسرائیل قرار داد. پرسیدند: شکیبایی آن زن چه بود؟ فرمودند: زنی در بنی اسرائیل بود، شوهرش دستور داد برای میهمانان غذایی تهیه کند. این خانواده دو پسر داشتند، هنگام پختن غذا بچهها بازی میکردند ناگاه هر دو در چاه افتادند. زن جسد آنها را بیرون آورد و در پارچه ای پیچید و کنار اتاق دیگر گذاشت، نخواست میهمانها را ناراحت کند. بعد از رفتن میهمانها خود را آراست و پیوسته خود را برای عمل آمیزش آماده نشان میداد. شوهر نیز خواسته ی او را انجام داد. سپس از فرزندان خود سؤال کرد، گفت: در اتاق دیگر خوابیده اند، آنها را صدا زد ناگاه مادر بچهها را دید از خانه خارج شدند و پیش پدر آمدند. زن گفت: به خدا سوگند هر دوی آنها مرده بودند و خداوند آنها را به واسطه ی شکیبایی و صبر من زنده کرد.
📙پند تاریخ 2/ 185 - 186؛ به نقل از وقایع الایام (تبریزی) 3/ 190.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
۳ مرداد ۱۴۰۱
11.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #شور #چاووش #محرم
🌴آفریدند مرا مست اباعبدالله
🌴خادم و نوکر دربست اباعبدالله
🎤 #حسین_طاهری
👌بسیار دلنشین
۳ مرداد ۱۴۰۱
۳ مرداد ۱۴۰۱
✍#حکایت_عاقبت_دغل
مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت.
شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت.
روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد.
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد.
آری دوستان
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است...
«...وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ الَّذِینَ إِذَا اکْتالُوا عَلَی النَّاسِ یَسْتَوْفُونَ، وَ إِذا کالُوهُمْ أَوْ وَزَنُوهُمْ یُخْسِرُون؛
وای بر کمفروشان! آنها که به هنگام خرید، حق خود را بهطور کامل میگیرند، و به هنگام فروش از کیل و وزن کم میگذارند!
📖سوره مطففین
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
۳ مرداد ۱۴۰۱
📚#حکایت
سلطان محمود، به نگاهی، دلباخته زنی شده و چون می خواهد او را به همسری درآورد، با خبر می شود که آن زن را شوهری است نجار و به آئین مسلمانی بر سلطان حرام است.
و چون جناب سلطان نمی تواند بر آتش شهوتِ خود آبی بریزد؛ پس به هوایِِ سلطانی خویش و به مکر شیطانیِ وزیر، آخوند دربار را فرا می خوانند تا مگر حیلتی شرعی کنند و شهوت برخاسته را جامه ای از شرع بپوشند.
و گویند: شوهر آن زن، نجاری بوده است زبر دست و مشهور. پس وزیرِ دربار، نجار بخت برگشته را فرامی خواند که سلطان امر کرده است که «تا روز دیگر از صد مَن جـُو، برایش صد گز چوب بتراشد» و آخوند دربار فتوا می دهد که «هرکه از حکم حکومتی سَر باز زند و به اوامر سلطانی سر ننهد؛ خون اش بر داروغه و شحنه حلال است !» نجار بخت بر گشته، به خانه باز می گردد .
در اندیشه جان، ماجرا را به همسر خویش باز می گوید که زنی بوده است پاکدامن و اندیشمند و صبور. پس شوهر را دلداری می دهد و دل قُرص می کند که «مترس ! خداوند از سلطان محمود بزرگ تر است». باری؛ دیگر روز، شبنم بر گَل و الله اکبر بر گلدسته ها، ماموران سلطان محمود دق الباب می کنند .
پیش از آن که مرد نجار خبردار شود و از ترس قالب تهی کند، همسرش خبر می دهد که «چه خوابیده ای نجار !» برخیز و آبی به صورت زن و وضویی بساز و «الله اکبری بگو» و میخی بر تابوت ترس بکوب ، که «سلطان محمود مرده است و ماموران آمده اند تا او را تابوتی بسازی» …
▫️از آن روز، هر گاه که مردمانِ ایران زمین ، به تنگ بیایند و بخواهند تنگی زمانه را به دست باد بدهند و دلتنگی هایشان را به باد بسپارند و به گوشِ یار برسانند؛ رسم است که به خونِ جگر وضویی ساخته ، بغضی می شکنند که: الله اکبر…
آری؛ الله اکبر ! یعنی خداوند از سلطان محمود بزرگ تر است!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
۳ مرداد ۱۴۰۱
🌹داستان آموزنده🌹
پس از جنگ جمل، یکی از یاران امام علی علیهالسلام که در جنگ شرکت داشت
به محضر امیرالمؤمنین رسید و گفت:
«چقدر شایسته بود که برادرم نیز در این نبرد
شرکت می کرد، و پیروزی شما را می دید،
و به پاداش شرکت در این نبرد نایل می شد».
امام علی علیهالسلام به او فرمود:
آیا نیت و فکر برادرت با ما بود؟
او عرض کرد: آری.
امام (ع) فرمود: «فقد شهدنا؛ بنابراین او نیز
در این نبرد با ما بود و شرکت داشته است».
سپس فرمود: «حتی آنان که در صلب پدران
و مادرانشان هستند، و در فکر و نیت با ما در
مورد این جنگ هم عقیده باشند با ما هستند.»
📙(نهجالبلاغه،خطبه۱۲).
🌹
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
۳ مرداد ۱۴۰۱
🌹داستان آموزنده🌹.
سيد يونس آذرشهری میگويد: به مشهد مقدس مشرف بودم؛ يك روز متوجه شدم كه پولم گم شده؛ حتی پول برگشت به وطن هم نداشتم؛ به حرم رفتم و به امام رضا علیهالسلام عرض كردم: پولم تمام شده و به کسی غیر از شما هم نمیگویم.
شب در خواب از طرف امام به من گفتند: فردا صبح وقت اذان در جلوی درب فلان صحن حاضر شو و به نفر اولی که وارد شد مشکلت را بگو، او مشکلت را حل میکند؛
در موعد مقرر در محل حاضر شدم؛ اولين كسی که وارد شد همشهری ما بود که اهالی شهر به او تقی بینماز میگفتند!من او را از دور میشناختم ولی چون به بینمازی معروف بود از او كراهت داشتم به همین دلیل خود را از او پنهان كردم و چيزی به او نگفتم.
باز به حرم رفتم و تقاضای خود را تكرار كردم؛ شب همان خواب ديشب تكرار شد؛ صبح به گمان اينكه حتماً عوض شده در محل حاضر شدم؛ باز تقی بینماز را ديدم از او رو گردانيده و به حرم رفتم و حاجتم را تکرار کردم.شب سوم همان خواب قبلی تكرار شد؛ صبح سوم وقتی او را ديدم خود را سرزنش كردم كه من با نماز مردم چه كار دارم وظيفه من اطاعت از امام بود؛ جلو رفتم سلام و زيارت قبول گفتم؛ او با گرمی مرا تحويل گرفت و من هم او را در جریان مشکلم گذاشتم؛ او پول به من داد و پرسيد كی به وطن برمیگردی؟
گفتم: پس فردا؛
گفت: فلان ساعت در همان جا باش تا باهم برويم؛
در وقت مقرر در محل قرار حاضر شدم؛
گفت: سيد بيا بر گردنم سوار شو برويم!
گفتم: بد است مردم میبينند!
گفت: كسی تو را نمیبيند!
سوار شدم؛ گفت: چشم خود را ببند متوجه شدم او به هوا اوج گرفت؛ پس از چند دقيقه ديدم در آذرشهر هستيم!
خواست برود دست به دامانش شدم و پرسيدم پس چرا به شما تقی بینماز میگويند؟!!!گفت: چون نزد مردم نماز نمیخوانم؛
گفتم: پس كجا نماز ميخوانيد؟ گفت: وقت نماز که باشد هر کجا که باشم نزد امام زمان (ارواحنا فداه) میروم و پشت سر ایشان نماز را اقتدا میکنم.
🌹
بسیاری از اولیای الهی گمنام و ناشناخته هستند کسی را قضاوت نکنیم و کوچک نشماریم.
.
کار را برای رضای خدا انجام دهیم و نه برای حرف و چشم مردم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
۳ مرداد ۱۴۰۱
۴ مرداد ۱۴۰۱
#حسیــݩجاݩ♥️
خوش به حال من
که جوانیام با تو سر میشود...
خوش به حال شب و روزم ،که با یاد تو میگذرد...
خوش به حال دلم ،که بند بندش اسیر و گره خورده به توست...
خوش به حال سرم ،که درهوای تو ،میل بریدن دارد...
#آنانکهتورادارندچهکمدارند؟!
۴ مرداد ۱۴۰۱