📚داستان در جستجوی خدا
یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .
كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد.
رفت كه دنبال خدا بگردد و گفت: تا كوله ام از خدا پر نشود برنخواهم گشت.
نهالي رنجور و كوچك كنار راه ايستاده بود، مسافر با خنده اي رو به درخت گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛
درخت زيرلب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي وبي رهاورد برگردي. كاش مي دانستي آنچه در جست وجوي آني، همين جاست...
مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي داند، پاهايش در گِل است، او هيچ گاه لذت جست وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه درخت گفت: اما من جست وجو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد.
مسافر رفت و كوله اش سنگين بود. هزار سال گذشت، هزار سالِ پر خم و پيچ، هزار سالِ بالا و پست. مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود...
به ابتداي جاده رسيد. جاده اي كه روزي از آن آغاز كرده بود. درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود.
زير سايه اش نشست تا لختي بياسايد.
مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي شناخت.
درخت گفت: سلام مسافر، در كوله ات چه داري، مرا هم ميهمان كن.
مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده ام، كوله ام خالي است و هيچ چيز ندارم.
درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري.اما آن روز كه مي رفتي، در كوله ات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت.
حالا در كوله ات جا براي خدا هست و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت...
دست هاي مسافر از اشراق پر شد و چشم هايش از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم وپيدا نكردم و تو نرفته اي، اين همه يافتي!
درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم ، و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جاده هاست ...
اين داستان برداشتي است از فرمايش حضرت علي
"من عرف نفسه فقد عرف ربه"
آن کس که خود را شناخت به تحقيق که خدا را شناخته است
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
مثل دانه های قهوه باش
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .
سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
دخترش پاسخ داد: هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند
بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیه؟
مادر بهش پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.
هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد . دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل می کنی؟ تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟
آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه پند آموز
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم ، طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
خواندم سه عمودی
یکی گفت: بلند بگو
گفتم یک کلمه سه حرفیه
نوشته: ازهمه چیز برتر است
حاجی کنارم بود ، گفت: پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
حاجی پشت سرهم میگفت: پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، "عمر" است.
سیاوش که تازه از سربازی
آمده بود گفت: کار
ديگری خندید و گفت: وام
یکی از آن وسط بلندگفت: وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما این را فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف
لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا
نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:
❤️" خــــــدا "❤️
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
هدایت شده از تبلیغات پر بازده هادی
💢 تدبر؛ ظهور دوباره قرآن در عصر حاضر
💠 سومین دوره تخصصی تدبر در قرآن
⚠️ ویژه طلاب برادر استان تهران
🔻یک روز درهفته بدون تداخل با حوزه
🔻حمایت از طلاب نخبه پس از دوره
🔻کمک هزینه تحصیلی حین دوره
🔻استفاده از اساتید عالم و خبره
🔻شامل ۶ سطح آموزشی + اعطای کتب
🔻تربیت مبلغ و پژوهشگر
✅ برای آشنایی شما علاقمندان با تدبر، یک جلسه همایش آشنایی با تدبر برگزار میگردد.
👈🏻 جهت ثبت نام روی لینک زیر بزنید:
🌐 https://b2n.ir/talabeam
🔸مؤسسه تدبر در کلام وحی
🔹طلبه متدبر
🆔 @TALABE_MOTEDABER
🚩🏴 چند تن از شهدای کربلا را میتونید نام ببرید و میشناسید؟ 🤔
بچه شیعه باید همه شهدای #کربلا و مرام شونو بشناسه
هر شب یک شهید را در کانال بصیرت معرفی میکنیم با هشتگ #شهدای_کربلا
🚩 شهید هفدهم: حجاج بن مسروق... موذن کربلا.. او که دشمنان را در حد رجز هم لایق ندانست و رجزش را خطاب به مولایش حسین علیه السلام خواند..
📚حکایت کوتاه
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز.
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت:
نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد.
بزرگان زاده نمیشوند
ساخته میشوند
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#حکایت ✏️
شهری بود که مردمش، اصلاً فیل ندیده بودند، از هند فیلی آوردند و به خانه تاریکی بردند و مردم را به تماشای آن دعوت کردند، مردم در آن تاریکی نمیتوانستند فیل را با چشم ببینید. ناچار بودند با دست آن را لمس کنند.
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف میبسود
کسی که دستش به خرطوم فیل رسید. گفت: فیل مانند یک لوله بزرگ است. دیگری که گوش فیل را با دست گرفت؛ گفت: فیل مثل بادبزن است. یکی بر پای فیل دست کشید و گفت: فیل مثل ستون است. و کسی دیگر پشت فیل را با دست لمس کرد و فکر کرد که فیل مانند تخت خواب است.
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
آنها وقتی نام فیل را میشنیدند هر کدام گمان میکردند که فیل همان است که تصور کردهاند. فهم و تصور آنها از فیل مختلف بود و سخنانشان نیز متفاوت بود. اگر در آن خانه شمعی میبود. اختلاف سخنان آنان از بین میرفت. ادراک حسی مانند ادراک کف دست, ناقص و نارسا است. نمیتوان همه چیز را با حس و عقل شناخت.
چشم حس همچون کف دستست و بس
نیست کف را بر همهٔ او دسترس
چشم دریا دیگرست و کف دگر
کف بهل وز دیدهٔ دریا نگر
ای تو در کشتی تن رفته به خواب
آب را دیدی نگر در آب آب
عاشق صنع خدا با فر بود
عاشق مصنوع او کافر بود
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#داستانک 📚
می گویند کشاورزی آفریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از آفریقا، معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته اند با کشف الماس به ثروتی افسانه ای دست یافته اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود. بنابراین زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال آفریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یأس و نومیدی، خود را در دریا غرق می کند.
اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود روزی در کنار رودخانه ای که از وسط مزرعه می گذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت. او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند.
مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام آفریقا را زیر پا گذاشته بود حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد!
#پی_نوشت : همیشه برای یافتن فرصت ها و موفقیت درزندگی ابتدا به داشته های خود نگاهی بیندازیم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
ليوانی چای ريخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی ليوان دور ميزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقايقی به آن خيره ماندم و نكته ی جالب اينجا بود كه اين مورچه ی زبان بسته ده ها بار دايره ی كوچك لبه ی ليوان را دور زد.
هر از گاهی می ايستاد و دو طرفش را نگاه ميكرد. يك طرفش چای جوشان و طرفی ديگر ارتفاع. از هردو ميترسيد به همين خاطر همان دايره را مدام دور ميزد.
او قابليت های خود را نميشناخت. نميدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همين خاطر در جا ميزد. مسيری طولانی و بی پايان را طی ميكرد ولی همانجايی بود كه بود.
یاد بيتي از شعری افتادم كه ميگفت " سالها ره ميرويم و در مسير ، همچنان در منزل اول اسير"
ما انسان ها نيز اگر قابليت های خود را ميشناختيم و آنرا باور ميكرديم هيچگاه دور خود نميچرخيديم. هيچگاه درجا نمیزدیم!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚ارزش يك قطره اشك براى اباعبدالله عليه السلام
چون روز قیامت شود و بنده را در موقف حساب و کتاب بیاورند، وقتی نامه عملش را از حسنات تهی می بیند، با یأس راه جهنم را در پیش میگیرد. خطاب می رسد ای بنده به کجا می روی!؟ میگوید خود را مستحق آتش می دانم. در این هنگام خطاب می رسد که صبر کن، زیرا نزد ما امانتی داری. پس دانهای از درّ می آورند که شعاع نورش همه عرصات را روشن مینماید.
می پرسد من چنین دانه گرانبهایی نداشتم! ندا میرسد: این دانه، قطره اشکی است که در فلان مجلس در مصیبت حسین بن علی (عليه السلام) از دیدگانت جاری شد و ما آن را برای این روز که یوم الحسرة است، ذخیره کردیم تا به کارت آید. حالا این درّ را از تو خریداریم. آن را نزد انبیاء ببر تا قیمت گذاری کنند.
نزد آدم صفی الله (عليه السلام) می برد و آن حضرت می فرماید من سررشته قیمت این درّ را ندارم. نزد نوح (عليه السلام) و سایر انبیاء هم می آورد و همه به دیگری حواله مینمایند تا نزد خاتم الانبیاء (صلى الله عليه وآله) می آورد. حضرت میفرماید نزد علی مرتضی (عليه السلام) ببر. امیرالمؤمنین نیز او را نزد فرزندش حسین (عليه السلام) می فرستد.
وقتی درّ را به حضرت اباعبدالله (عليه السلام) می دهد آن حضرت، درّ را نزد خداوند می آورد و عرض میکند خدایا قیمت دانه این است که این بنده را به همراه پدر و مادرش به من ببخشی و ایشان را با من محشور کنی. خطاب می رسد که او را با پدر و مادرش به تو بخشیدیم و همسایهات در بهشت خواهند بود.
📚 از کتاب ارزشمند حسینیه نوشته ملا حبیب الله شریف کاشانی (ره)، ص34و35
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘