#حسین_جان❤️
♦️ڪن یڪ نظرے بر دل من حضرٺ ارباب
دورم ز حرم اے گل من حضرٺ ارباب
♦️هر جا ڪه رِسم جار زنم مردم عالم
هستے منو حاصل من حضرٺ ارباب
#اي_سفینة_النجاة_من❣
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
جالب و خواندنی
سرگذشت سید خندان
سید آتش بیک یا سید خندان
نام اصلی ایشون سید جعفر سید گل مولا بوده است
زمانی که رضاه شاه از ایشان درخواست میکنن زمینهایی که در چهار راه قصر ( سید خندان ) رو برای ساخت پادگان بهشون بدن
ایشون میپرسن در قبالش چه چیزی نصیب ایشون میشه. رضاشاه میگه نام این محل رو به اسمشما میگذاریم. سید جعفر لبخندی میزنه در صورتی که کلا آدم عبوس و جدی ای بوده، که رضا شاه به خاطر این خنده ی معنی دار لقب سید خندان رو به ایشون میده.
رضا شاه دوباره برای درخواست خودش روزی دیگر به سراغ سید خندان میره
سید خندان اون روز پای کوره نشسته بوده و کار میکرده، رضا شاه میپرسه که چه تصمیمی گرفتی سید؟
سید خندان میگه باید ببینم چی نصیبم میشه از این بخشش، رضا شاه میگه من این اراضی رو برای ساخت پادگان نظامی میخوام ، اگر مرد هستی برای حفظ مملکتت این کارو انجام بده
سید به رضا شاه میگه مردی به این حرفا نیست
رضا شاه با تعجب میپرسه پس به چیه؟
میگه اگر مردی این نعل اسب و از کوره آهنگری دربیار
رضا شاه تا دستشو سمت آتش میبره از حرارت زیاد پس میکشه
ولی سید خندان دستشو توی اتش میبره و نعل رو از آتش در میاره و میگه به این میگن مردی
رضا شاه در اونجا لقب سید آتش بیک ( سید بزرگتر از آتش ) رو به ایشون میده
سید خندان اراضی رو واگذار میکنند و بعداز آنهم رضا شاه هروقت از انجا رد میشد جلوی قهوه خانه ای که متعلق به اقا حسین نیاورانی بوده و سیدجعفر پاتوقش آنجا بوده می ایستاده و سلام و علیکی با سید خندان میکرده و میرفته
ارسالی از آقای سید حسین سید آتش بیک نوه ی مرحوم سید خندان
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه درحین حرکت ناگهان یه ماشین درست جلوی ما از پارک اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقا به فاصله چندسانتیمتری از اون ماشین ایستاد!
راننده مقصر، ناگهان سرشو برگردوند طرف راننده تاکسی وشروع به داد و فریاد کرد! اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون دادوبه راهش ادامه داد!
توی راه به راننده تاکسی گفتم: شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم. چرا بهش هیچی نگفتید؟ ️اینجا بود
که راننده تاکسی درسی به من آموخت
که تا آخر عمر فراموش نمی کنم.
گفت:"قانون کامیون حمل زباله"
گفتم:یعنی چی؟ و توضیح داد: این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از
درون لبریز از آشغالهایی مثل؛ ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و.. هستند.
وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه به جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند! شما به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید،دست تکان دهید، برایشان آرزوی
خیر کنید.
حرف آخر اینکه آدمهای باهوش اجازه نمی دهند که کامیونهای حمل زباله، روزشان را خراب کنند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
از دزدی بادمجان تا ازدواج
شیخ علی طنطاوی ادیب دمشق درخاطراتش نوشته : یک مسجد بزرگی در دمشق هست که به نام *مسجد جامع توبه* مشهور است.
علت نامگذاری آن به مسجد توبه بدین سبب هست که آنجا قبلا خانه فحشاء و منکرات بوده ولی یکی از فرمانداران مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد.
یکی از طلبه ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد ساکن بود.
دو روز بر او گذشته بود که غذایـی نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و توانایی مالی برای خرید غذا هم نداشت. روز سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به مرگ نزدیک شده است
با خودش فکر کرد او اکنون در حالت اضطراری قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا حتی دزدی در حد نیازش جایز هست.
بنابراین گزینه دزدی بهترین راه بود.
شیخ طنطاوی در خاطراتش ادامه می دهد : این قصه واقعیت دارد و من کاملا اشخاصش را میشناسم و از تفاصیل آن در جریان هستم
و فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری.
این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم چسپیده و پشت بام های خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشود از روی پشت بام به همه محله رفت.
این جوان به پشت بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد.
به اولین خانه که رسید دید چند تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و دور شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست
اما بوی غذایی مطبوع از آن خانه میامد.
وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک آهن ربا او را به طرف خودش جذب کرد.
این خانه یک طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به داخل حیاط پرید.
فورا خودش را به آشپزخانه رساند سر دیگ را برداشت دید در آن بادمجان های محشی (دلمه ای) قرار دارد ، یکی را برداشت و به سبب گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ، یک گازی از آن گرفت تا می خواست آن را ببلعد عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد.
باخودش گفت : پناه بر خدا.
من طالب علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟
از کار خودش خجالت کشید و پشیمان شد و استغفار کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود سراسیمه بازگشت وارد مسجد شد و در حلقه درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمیتوانست بفهمد استاد چه می گوید
وقتی استاد از درس فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند.
یک زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه صحبت هایشان نشد.
شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را جز او نیافت.
صدایش زد و گفت : تو متاهل هستی ؟
جوان گفت نه
شیخ گفت : نمیخواهی زن بگیری؟
جوان خاموش ماند.
شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟
جوان : پاسخ داد به خداوند که من پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟
شیخ گفت : این زن آمده به من خبر داده که شوهرش وفات کرده و در این شهر غریب
و ناآشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک عموی پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه ای از این مسجد نشسته و این زن خانه ی شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است.
اکنون آمده تقاضای ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای بدطینت در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟
جوان گفت : بله و رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟
زن هم پاسخش مثبت بود.
عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به عقد یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت : دست شوهرت را بگیر.
دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش راهنمایی کرد.
وقتی وارد منزلش شد نقاب از چهره اش برداشت.
جوان از زیبایی و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که واردش شده بود
زن از او پرسید : چیزی میل داری برای خوردن؟
گفت : بله. پس سر دیگ را برداشت و بادمجانی را دید و گفت : عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟
مرد به گریه افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد.
زن گفت : این نتیجه امانت داری و تقوای توست.
از خوردن بادنجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی همه خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.
کسی که بخاطر خدا چیزی را ترک کند و تقوا پیشه نماید
خداوند تعالی در مقابل چیز بهتری به او عطا میکند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مردی دلزده از زندگی، از بالای یک ساختمان بیست طبقه خودش را به پایین پرتاب کرد.
همینطور که داشت سقوط می کرد، از پنجره به داخل خانه ها نگاه می کرد. به دلخوشی های کوچک همسایه ها. به عشق های دزدکی، به ظرافت انگشت های یک زن وقتی با قاشق قهوه را هم می زد، به جدیت یک مرد وقتی جدول روزنامه را حل می کرد و انگار اگر یک خانه را پر نمی کرد او را می بردند دادگاه!، به لبخند گنگ یک کودک که آرام خوابیده بود، به گردن بلورین دختر نوجوانی که ناخن هایش را با دقت یک کاشف اتم لاک سبز می زد، به چین های برجسته پیشانی پیرمردی که داشت از تلویزیون فوتبال نگاه می کرد و جوری فریاد می زد که انگار اگر تیم محبوبش پیروز می شد، او را دوباره به جوانی برمی گرداندند و ...
سقوط می کرد و چیزهایی را می دید که هیچوقت توی آسانسور یا پله های آپارتمان ندیده بود.
درست وقتی که به آسفالت خیابان خورد، انگار فهمید مسیر اشتباهی برای خارج شدن از زندگی انتخاب کرده است. در آن لحظه آخر حس کرد، زندگی ارزش زیستن را داشت اما .... دیگر دیر شده بود!
. پیش از آنکه به آسفالت خیابان برسید یادتان بیاید که همین دلخوشی های کوچک ارزش زيستن دارد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
"قرمساق" از كجا آمده؟
معروف است که ناصرالدین شاه رفت وآمد اطراف ارگ سلطنتی را قرق شبانه میکند وشبی بخاطر آزمایش کشیکچی ها با لباس مبدل به گردش در خیابان های اطراف اندرون برمیآید که کشیکچی جلویش را گرفته و هر چقدر التماس اختلاص میکند نتیجه نداده تا آنجا که با دو قران رشوه هم نتوانست راضی اش کند و به قراولخانه اش میکشد..فردای آنروز شاه احضارش کرده ومیخواهد که ماجرا را تعریف کند وکشیکچی هم به توضیح برمیاید و میگوید که مرتیکه دو قران داد تا رهایش کنم خیال کرد شاه دو قران میارزد که قبول نکردم..!! مثل سگ به قراولخانه اش کشیدم و..شاه از ترکی فارسی ودشنام هایش چنان به خنده افتاد که بیخود شده و با یک قرمساق* مرخصش میکند..کشیکچی تا زنده بود میگفته
"شاه به لفظ مبارک خویش به او گفته قرمساق"
📚کتاب قند و نمک تالیف جعفر شهری
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
فضیل بن عیاض که از راهزنان معروف بود ؛ به خانه مردم نیز رحم نمی کرد و برای دزدی از دیوار بالا می رفت .
روزی روی دیوار خانه ای که برای دزدی از آن بالا رفته بود شنید که صاحب خانه در حال خواندن قرآن است و این آیه را میخواند:
«الم يأن للذين امنوا ان تخشع قلوبهم لذكر اللَّه» (سوره حدیدآیه 16)
آيا مؤمنان را وقت آن نرسيده است كه دلهايشان در برابر ياد خدا و آن سخن حق كه نازل شده است، خاشع شود؟
همانجا گفت چرا وقتش شد ؛ توبه کرد و در نهايت خوش عاقبت شد.
هیچ گاه برای بازگشت به سوی خدا دیر نشده...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
گویند ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغالفروشی افتاد. مرد ذغالفروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغالها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدینشاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغالفروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: بله قربان.
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت:
جهنم بودهای؟
ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»
شاه از برخورد ذغالفروش خوشش آمده و گفت:
چه کسی را در جهنم دیدی؟
ذغالفروش حاضرجواب گفت: اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.
شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت:
مرا آنجا ندیدی؟
ذغالفروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را ادا نکرده است. پس گفت: اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
💟داستان کوتاه
زن جوانی در جاده رانندگی می کرد برف کنار جاده نشسته بود و هوا سرد بود. ناگهان لاستیک ماشین پنچر شد و زن ناچار شد از ماشین پیاده شود تا از رانندگان دیگر کمک بگیرد.
حدود ﭼﻬﻞ ﻭ ﭘﻨﺞ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺍﻱ ﻣﻲ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻣﺎ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺯﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﮐﻤﮏ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻫﺎ ﻳﮑﻲ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺭﺩ ﻣﻲ ﺷﺪﻧﺪ .
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎ ﺁﻥ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻣﻲ ﺍﺻﻼ ﺗﻮﻱ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﺩﻳﺪﻩ ﻧﻤﻲ ﺷﺪ .
ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺭﻭﻳﺶ ﺣﺴﺎﺑﻲ ﺑﺮﻑﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .
ﺷﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺗﺮ ﺩﻭﺭ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﻴﭽﻴﺪ ﻭ ﮐﻼﻩ ﭘﺸﻤﻲﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺭﻭﻱ ﮔﻮﺵ ﻫﺎﻳﺶ ﮐﺸﻴﺪ .
بالاخره ﻳﮏ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻗﺪﻳﻤﻲ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ .
ﺯﻥ ، ﮐﻤﻲ ﺗﺮﺳﻴﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺩﺵﻣﺴﻠﻂ ﺷﺪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺟﻠﻮ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﻴﺪ .
ﺯﻥ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺷﻴﻨﺶ ، ﭘﻨﭽﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮐﺴﻲ ﻫﻢ ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﺍﻭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺁﺯﺍﺭ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﺍﻭ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ ﺯﻥ ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﻤﺎﻧﺪ .
ﺍﻭ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﺘﺸﮑﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی کمکش ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺭ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺯﺩ و اشاره کرد که لاستیک درست شد.
ﺯﻥ ﭘﻮﻟﻲ ﭼﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﻮﻝ ﭘﻨﭽﺮﮔﻴﺮﻱ ﺩﺭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﺍ ، ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻭﻱ ﺗﺸﮑﺮ ﮐﺮﺩ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﮔﺮﻓﺖ.
ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺑﺎ ﺍﺩﺏ ، ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺎﻃﺮ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
" ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺳﻌﻲ ﮐﻨﻴﺪ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮐﺴﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺯﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﻃﺮﻑﺍﻭﻟﻴﻦ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺍﺯ ﻓﻬﺮﺳﺖ ﻏﺬﺍﻱ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻳﮑﻲ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻧﻲ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﻫﺎﻱ ﺁﺧﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭﻱ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻲ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ گارسونی ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﻪ ﻣﻴﻞ ﺩﺍﺭﺩ .
ﺯﻥ ، ﻏﺬﺍﻳﻲ 80 ﺩﻻﺭﻱ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺮﺩ ، ﻳﮏ ﺍﺳﮑﻨﺎﺱ ﺻﺪ ﺩﻻﺭﻱ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺍﺩ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ باقی مانده ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﺩﺍﻧﺪ
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺧﺒﺮﻱ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭ ﻋﻮﺽ ، ﺭﻭﻱ ﻳﮏ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺘﻲ ﺩﻳﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .
ﺩﺭ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺑﻴﺴﺖ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﻋﻼﻭﻩ ﻱ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺩﻻﺭ ﺯﻳﺮ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﻱ ﺑﺮﺍﻱ ﻭﻱ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻱ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺩﭼﺎﺭ ﻣﺸﮑﻞ ﻧﺸﻮﺩ .
ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : " ﺳﻌﻲ ﮐﻦﺁﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺮﻱ ﻧﺒﺎﺷﻲ ﮐﻪ ﮐﻤﮏ ﻣﻲ ﮐﻨﺪ . "
ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮ ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ، ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺁﻫﻲ ﺩﺭ ﺑﺴﺎﻁ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .
ﺯﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ : ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻱ ﺯﻧﻲ ﺑﺎ ﭘﺎﻟﺘﻮﻱ ﮐﺮﻡ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﮐﺎﻓﻲ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ .
ﻗﻄﺮﻩ ﻱ ﺍﺷﮑﻲ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﭼﺸﻢ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﻭ ﺭﻳﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺯﻥ ﺑﺮﺍﻱ ﺭﺿﺎﻱ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﺑﺪﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ ...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مراقبت داریم تا مراقبت...
مردی مادر پیرش را سالیان سال مراقبت
میکرد و زندگی خویش بر خود تباه کرده بود.
روزی بزرگی را گفت:
به گمانم در دنیا من تنها فرزندی باشم که مادرم
مرا هفت سال مراقب بود تا بزرگ شوم،
ولی من بیست سال است که او را در سن پیری
مراقب هستم که اتفاقی برای او نیفتد.
آن بزرگ گفت:
تو بیست سال است مادر خود را مراقبی؛
مراقبت تو انتظاری برای مرگ اوست.
ولی مادرت هفت سال مراقب تو بود و در
انتظار رشد و بزرگی و کمال تو!
پس بدان تو هرگز نمیتوانی
زحمات مادر خود را جبران کنی!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..
که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد...
با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...!
به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد.
ایشان پرسیدند:
چه کار می کردی؟ ....
گفت: هیچ.
فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟
گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)!
آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟
گفت: نه!
آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...!
گفت: نه آقا اشتباه دیدید!
سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟
گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین!
این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت...
تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود:
من یاغی نیستم
خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!...
فقط اومدیم بگیم که:
خدایا ما یاغی نیستیم....
بنده ایم....
اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده.....
لطفا همین جمله را از ما قبول کن.❤️❤️
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎مردی به خانه اش می رفت. نزدیک خانه که رسید جوان زشت و آبله رویی را دید. با چشمان چپ و سر بی مو و دهان گشاد و لب های کلفت و پوستی تیره.
مرد رهگذر ایستاد و با نفرت به جوان زشت رو خیره شد و بعد ناگهان فریاد زد:
ای مردک از این جا برو و دیگر هم به این کوچه نیا! دیدن تو شرم است و آدم را ناراحت می کند! جوان بدون اینکه ناراحتم شود نگاهی به قبای پاره مرد انداخت و ناگهان قبای نویی را که بر تن داشت درآورد و به مرد گفت:
بگیر مال تو! من قبایم را به تو می بخشم!
مرد نگاهی به قبای خوش رنگ و رو و نو انداخت و ناگهان از کاری که کرده بود شرمنده شد و کف دست راستش را روی سینه اش گذاشت و گفت: مرا ببخش! من رفتار بدی با تو کردم اما تو داری قبایت را به من می دهی!
جوان با همان لبخند گفت! ای دوست! بدان که آدمی که ظاهر بد اما باطن و درون و قلب پاکی داشته باشد به مراتب بهتر از کسی است که ظاهر خوب اما قلبی ناپاک و سیاه دارد! چهره مرد رهگذر از خجالت سرخ شد و دیگر نتوانست حرف بزند.
آری
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💟 داستان کوتاه
📕 دوستت دارم فقط همین
روزی زنی به شوهرش گفت امروز مقاله ای خواندم در یک مجله برای بهبود رابطه زناشویی حاضری امتحانش کنیم؟! مرد گفت: بله حتما.
زن گفت در مقاله نوشته بود: هر کدام ما یک لیست جداگانه از چیزهایی که دوست نداریم طرف مقابل انجام دهد یا تغیراتی که دوست داریم در همسرمان رخ دهد تهیه کنیم و بعد از یک روز فکر کردن و اصلاح آن روز بعد آن را به همسرمان بدهیم.
شوهرش با لبخند پاسخ مثبت داد و کاغذی برداشت و به اتاق نشیمن رفت و زن هم به اتاق خواب رفت و شروع به نوشتن کرد
صبح روز بعد هنگام خوردن صبحانه زن به همسرش گفت حاضری شروع کنیم؟ و سپس گفت من اول شروع کنم؟ شوهرش گفت باشه شما شروع کن. زن چند ورق کاغذ درآورد که لیست بلندبالایی در آنها نوشته بود و شروع به خواندن کرد: عزیزم من دوست ندارم شما...و همینطور ادامه داد از کارهای کوچک و بزرگی که همسرش انجام می دهد و او را اذیت می کند.
مرد سکوت کرده بود و همسرش همچنان لیستی از تغییراتی که باید شوهرش در خود ایجاد می کرد را میخواند تا اینکه زن احساس کرد همسرش ناراحت شده است و پرسید: عزیزم دوست داری ادامه بدم؟ مرد گفت: اشکالی نداره عزیزم شما ادامه بده!
بالاخره لیست زن تمام شد و به شوهرش گفت: حالا تو شروع کن. مرد کاغذی از جیبش درآورد و گفت: دیروز خیلی فکر کردم و از خودم پرسیدم که دوست دارم چه تغییراتی در تو ایجاد کنم. هر چقدر فکر کردم حتی یک چیز هم به ذهنم نرسید چون تو رو همینجور که هستی قبول کرده ام! سپس کاغذ را که سفید سفید بود به زنش نشان داد و ادامه داد از نظر من تو در نقص هایت کاملا بی نقصی!
زن بغض کرده بود و شوهرش ادامه داد من تو را با تمام نقاط مثبت و منفی که داری قبول کرده ام.
من کل این مجموعه رو دوست دارم و من واقعا عاشقتم. همین
زن کاغذهایی که نوشته بود مچاله کرد و خود را محکم به آغوش همسرش انداخت. به یاد بیاورید چگونه عاشق همسرتان شدید؟
اگر او را بخاطر اینکه شوخی می کرد و آدم پرحرف و شادی بود دوست داشتید پس چرا حالا دوست دارید او زیپ دهانش را بکشد؟
اگر آدم ساکت و قوی و جدی بود و بخاطر این موضوع عاشقش شدید چرا حالا می خواهید او پرحرف و شوخ طبع باشد؟
اگر بخاطر گذشت و مهربانیش عاشق او شدید پس چگونه اکنون اورا بخاطر دل رحمیش سرزنش می کنید؟
دست از مقایسه بردارید:
هيچ کدام از انهايي که همسرت را با انها مقايسه مي کني ، هنوز با تو زندگي نکرده اند تا نقاط ضعفشان را هم ببيني !!!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨برایامامزمانمچهکنم؟✨
🕊من میخوام به تو نزدیڪ بشم..
#امام_زمان ♥️
#استاد_پناهیان
#یا_صاحب_الزمان_عج💖
💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود
💞تا ما نـمردهایـم، تو پا در رڪاب ڪن
✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
⭕️✍حکایتی بسیار زیاد و خواندنی
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟
سقراط به او گفت: فردا به كنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم.
صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به كنار رود رفت.
سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بیفتد.
جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید.
ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر قوی بود كه او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند كه رنگش به كبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.
همین كه به روی آب آمد، اولین كاری كه كرد آن بود كه نفسی بس عمیق كشید و هوا را به اعماق ریهاش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید: زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟
گفت: هوا.
سقراط گفت: هر زمان كه به همین میزان كه اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی كرد كه آن را به دست بیاوری؛
موفقیت راز دیگری ندارد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مردی برای پسر و عروسش خانهای خرید !
پسرش در شرکت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود که با آنها تعامل داشت.
پدر بعد از خرید خانه، وقتی کلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این کلید، کلید دوم نسازد و پسر پذیرفت.
روزی در شرکت، پدر کلید را از جیب پسرش برداشت. وقتی پسر متوجه نبود کلید شد، در شرکت "سراسیمه" به دنبال کلید میگشت.
پدر به پسر گفت:
قلب تو مانند جیب توست و چنانچه در جیب خود بیش از یک کلید از خانهات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یک زن قرار ندهی.
"همسرت" مانند کلید خانهات، نباید بیشتر از یکی باشد.
همانطور که وقتی نمونه دیگری از کلید خانهات نداشتی، خیلی مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نکنی.
اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدکی دومی از کلید خانه داری و زیاد مراقب کلید خانهات نخواهی بود.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
حتما_بخونيد
واقعا_عاليه👌🏻👇🏻
به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشندهها از این داستان آگاه شدند، همگی ماستها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين
ولی حیف که دیگر مختارالسلطنه ای نیست!👌🏻👌🏻👌🏻
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📙#حکایت_خواندنی
✍ملا بدت نباشه ؟
گویند در دهی،مُلا مکتبی طمعکار و سخت گیری بود که شاگردان را می زد و به گریه می انداخت...روزی بچه ها تصمیم گرفتند کاری کنند که ملا چند روزی بیمار شود و در بستر بیفتد و به مکتبخانه نیاید...یکی از انها که باهوش تر بود گفت،بیایید وقتی ملا بر کلاس وارد شد،یکی یکی بگوییم ملا بدت نباشه و عیبی بر او بگذاریم...چون ملا وارد شد،یکی از بچه ها گفت:ملا بدت نباشه؟! ملا گفت:بد نبینی فرزند،من که عیبی ندارم...و پشت سر هم هر یک از بچه ها بر ملا عیبی گذاشت،تا اینکه ملا باور کرد که راست می گویند و مکتبخانه را تعطیل کرد و به خانه رفت...چون وارد خانه شد گفت زن کرسی بیاور که حالم خراب است و حکیم را خبر کن...زن بدنبال حکیم رفت... ملا که از بدت نباشه بچه ها ترسیده بود، و دلش به قش و ضعف افتاده بود بر سر اجاق رفت و از کوفته برنجی هایی که زنش پخته بود دوتا خورد و چون دید صدای در می اید فوری انها را بلعید و به زیر کرسی رفت...حکیم وارد شد،نشست و همه جای ملا را معاینه کرد و گفت ظاهرا که عیبی نداری،اما گویا گلویت دونه زده و فقط باید انرا جراحی کنم...حکیم باشی،نیشتر،قیچی و منقاش را در اورد و گلوی ملا را نیشتر زد و با منقاش دانه های کوفته برنجی را یکی ،یکی دراورد و کنار هم گذاشت...ملای طمعکار هم خجالت کشید بگوید، اینها دونه نیست...حکیم هم دوا گذاشت وانرا بست و چند روزی هم مشغول معالجه بود.بچه ها هم از اینکه مکتب تعطیل بود و ملا به سزای اعمالش رسیده بود خوشحال و خرم بودند.
حکایتی نزدیک به این مضمون نیز در ((مثنوی معنوی-دفتر سوم)) آمده است.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_مسافر_نحس😒
حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود.
۱۵ نفر از اهالی محل خواستن برن عیادتش.
یک مینی بوس دربست گرفتن با راننده توافق کردن که نفری ۵ تومن بدن.
راننده گفت: یک نفر دگه هم بیارید که صندلی ها تکمیل بشن.
بهش گفتن: نه دگه کسی نیست فقط ماییم .
خواستن حرکت کنند که یکی از دور بدو اومد طرف مینی بوس .
راننده گفت: آها، یک نفر هم جور شد.
بهش گفتن: ولش کن! این جاسم نحسه، اگه بامون بیاد ،حتما نحسیش ما رو می گیره و یک اتفاقی میفته!
راننده گفت: نه، من اعتقاد ندارم به این خرافات. مهم اینه صندلی ها تکمیل بشن و ۵ تومن بیشتر گیرم بیاد.
خلاصه ایستاد و جاسم رسید. تا دَرِ مینی بوس رو باز کرد،گفت:
پیاده شید!حاج ناصر مرخص شد! نمی خواد برید بیمارستان!!
و این گونه راننده بدبخت رزقش بریده شد 😂😂
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕انشای یک دانش آموز، در مورد ”پول حلال”
نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم، مثل آقا تقی.
آقاتقی یک ماستبندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت میدهد تا آبی که در شیرها میریزد، حلال باشد. آقا تقی میگوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچهاش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد.
دایی من هم کارمند یک شرکت است. او میگوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمیگیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. داییام میگوید: من ارباب رجوع را مجبور میکنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه میگیرم! داییم میگوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمیکند. پول حرام بیبرکت است.
ولی پدرم یک کارگر است و من فکر میکنم پولش حرام است؛ چون هیچوقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم میآورد. تازه یارانهها را خرج میکند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل، برق ما را قطع کردند، چون پولش را نداده بودیم دیشب میخواستم به پدرم بگویم:
کاش دنبال یک لقمه نان حلال بودی !
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📗#داستان_کوتاه
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
👤 آنتونی رابینز
📚 #تکه_کتاب
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان عجل الله
❣️🥀 سلام امام زمانم 🥀❣️
🌸هرروزم را
🥀باسلام به شما زیبامے ڪنم
🌸ڪاش یڪ روزم،
🥀با دیدن روے ماهتان زیباشود
🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹
✨﷽✨
🔔 مهر پدر و مادر
✍خطیبِ دانشمند ، مرحوم استاد حاج شیخ حسینعلی راشد - صاحب کتاب ماندگار فضیلتهای فراموششده - در شرح حال خودنوشتشان حکایت لطیف و عبرتآموزی آوردهاند که به جهت احیای یاد آن فرزانه، نقل میشود؛ مرقوم فرمودهاند: «از خاطرههای دورهٔ جوانیم، یکی این است که سالی بر سر موضوعی کوچک از پدرم قهر کردم و بیخداحافظی به مشهد رفتم. چون به مشهد رسیدم، از کردهٔ خود سخت پشیمان گشتم و دریافتم که در میان صدها میلیون افراد انسانی که در روی زمیناند، و در سینهٔ هریک دلی میطپد، فقط دو دل هست که برای من میطپد و آن دو دل پدر و مادر من است و من قدر این دو دل را نشناختم و حرمت آنها را رعایت نکردم. خود را در همهٔ جهان بیکس و بیتکیهگاه میدیدم؛ زیرا از آنها که کس و تکیهگاهم بودند، به قهر جدا گشته بودم.
میاندیشیدم که نامهای بنویسم و پوزش بخواهم، امّا میترسیدم که خفیف گردم یا جواب نامهام را ندهند یا بگویند دیدی اعتنایت نکردند، خودت از درِ عذرخواهی بازگشتی! سرانجام به خود جرأت دادم و نامهای مبنی بر اعتراف به تقصیر و طلب عفو نوشتم و به پست دادم. در این بیم و امید بودم که جواب چه خواهد بود که دیدم زودتر از موعد معمول، پاسخ مشروحی از پدرم رسید، مبنی بر منتهای لطف و مرحمت و تحسین و تمجید، بدون یک کلمه توبیخ یا تخفیف.
نوشته بود: پس از رفتن نورچشمی، من و مادرت خیلی نگران بودیم که مبادا بر آن فرزند عزیز بد بگذرد، تا بحمدالله نامهات رسید و از دو جهت باعث مسرّت گشت: یکی باخبر گشتن از سلامتی آن نور چشمی، دیگر آنکه دانستیم آن نورچشم مکرّم در یاد پدر و مادر مهجور خود هست. آنگاه اظهار محبت فراوان کرده و نوشته بود هرچه لازم داری، از پول و اشیاء دیگر بنویس تا انشاءالله تدریجاً فرستاده شود و چیزهایی هم با مسافر فرستاده بود.
▫️زمانه پندی آزادهوار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است».
📚 با راستقامتان پهنهٔ اندرز : یادنامهٔ مرحوم راشد ، ص 15 .
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#پندانه
🌼 آشکارکردنٍ کار نیک دست خداست
✍مردی نزد نبی مکرم اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و گفت: یا رسولالله! من عمل نیک خود را پنهان میکنم و دوست ندارم کسی بداند. اما این عمل نیک من گاهی آشکار میشود و من شاد میشوم. آیا ریاکارم؟!
حضرت فرمودند:
هرگز ریاکار نیستی. انسان را دو پاداش است؛ یکی پاداش مخفیکردن عمل نیک، و دوم پاداش علنیشدن آن.
بدان! مخفیشدن کار نیک در دست توست، و آشکارکردن آن دست خدا.
کار نیک مانند بذر نیکی است که در هر خاکی اگر پنهان کنی، به لطف خدا از رحمتش، از زیر خاک جوانه میزند.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘