#یا_صاحب_الزمان_عج💖
💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود
💞تا ما نـمردهایـم، تو پا در رڪاب ڪن
✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
📘#حکایت_پندآموز
مرد بازاری خلافی کرد و حاکم
او را به زندان انداخت.
زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت
چه نشسته ای که دوستت پنج سال به
محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.
مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار
قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و
خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود
باش زنجیرها را باز کن که الآن
نگهبان ها می رسند.
دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام،
از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
سپس زنجیرها را باز کرد.
به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی
چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم،
از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو
خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب
خودشان را بالا بکشند.
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از
دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند.
همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند،
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از
دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها،
بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند چرا سر
و صدا کردی و با او فرار نکردی؟
مرد گفت پنج سال در حبس شما باشم،
بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم...
بهشت هم با منت، جهنمی بیش نیست
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
✍🏻همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
⇇✨همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: ان شاءالله كه منم!
✨همیشه ان شاءلله بگویید
حتی در مورد قطعی ترین کار ها✨
✨خداوند در قرآن می فرماید:
«و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛»
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#داستان_طنز
زنی به شوهرش گفت: وقتی من مردم، چند وقت بعد زن میگیری؟
مرد گفت: وقتی خاک قبرت خشک شد!
زن گفت: آیا قول میدهی؟
مرد گفت: بله قول میدهم!.
بعد از اینکه زنش فوت کرد، هر روز مرد میرفت سر قبر تا ببیند خاکش خشک شده یا نه، تا یکسال دید که خشک نمیشود تا اینکه یک روز عصر رفت دید که برادر زنش داره روی قبر آب میریزه!
سؤال كرد: چکار میکنی؟
برادر زنش گفت: وصیت خواهرم را اجرا میکنم که هر دو روز بر روی قبرش آب بریزم!!!
اینست مکر زنان...
زنده بلا، مرده ش هم بلاست.. 😂
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا صاحب الزمان عجل الله
❣️🥀 سلام امام زمانم 🥀❣️
🌸هرروزم را
🥀باسلام به شما زیبامے ڪنم
🌸ڪاش یڪ روزم،
🥀با دیدن روے ماهتان زیباشود
🌹تعجیل درفرج پنج صلوات🌹
📚#داستان_کوتاه
روزی جوانی نزد پدرش آمد و گفت:
دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم
من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام،
پدر با خوشحالی گفت این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟
پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند اما پدر به محض دیدن دختر دلباخته او شد و به پسرش گفت: ببین پسرم این دختر هم تراز تو نیست وتو نمیتوانی خوشبختش کنی، او را باید مردی مثل او تکیه کند، پسر حیرت زده جواب داد، امکان ندارد پدر کسیکه با این دختر ازدواج میکند من هستم نه شما!
پدر و پسر با هم درگیر شدند و کارشان به قاضی کشید ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. قاضی دستور داد دختر را احضار کنند تا از خودش بپرسند که میخواهد با کدامیک از این دو ازدواج کند قاضی با دیدن دختر شیفته جمال و محو دلربایی او شد و گفت: این دختر مناسب شما نیست بلکه شایسته شخص صاحب منصبی چون من است پس این بار سه نفری با هم درگیر شدند و برای حل مشکل نزد وزیر رفتند
وزیر با دیدن دختر گفت او باید با وزیری مثل من ازدواج کند و قضیه ادامه پیدا کرد تا رسید به شخص امیر، امیر نیز مانند بقیه گفت این دختر فقط با من ازدواج میکند!!
بحث و مشاجره بالا گرفت تا اینکه دختر جلو آمد و گفت راه حل مسئله نزد من است، من میدوم و شما نیز پشت سر من بدوید اولین کسیکه بتواند مرا بگیرد با اوازدواج خواهم کرد!!
و بلافاصله شروع به دویدن کرد و پنج نفری پدر؛ پسر ؛قاضی ؛وزیر و امیر بدنبال او، ناگهان هرپنج نفر با هم به داخل چاله عمیقی سقوط کردند
دختر از بالای گودال به آنها نگاهی کرد و گفت آیا میدانید من کیستم؟!!
من دنیا هستم!! من کسی هستم که اغلب مردم بدنبالم میدوند و برای بدست آوردنم با هم رقابت میکنند و در راه رسیدن به من از دینشان ، معرفتشان غافل میشوند و حرص و طمع انها تمامی ندارد تا زمانیکه در قبر گذاشته میشوند در حالیکه هرگز به من نمیرسند.
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_کوتاه
کودکی وارد آرایشگاه شد، مرد آرایشگر در گوش مشتری خود گفت :
این احمق ترین کودک جهان است
الان برایت ثابت می کنم
سپس مرد ارایشگر اسکناس یک دلاری در یک دست و در دست دیگر یک سکه ۲۵ سنتی گذاشت، و به کودک گفت کدام را میخواهی
کودک سکه ۲۵ سنتی را برداشت و خارج شد ، مشتری پس از خروج از آرایشگاه پسر را دید و از او پرسید :
چرا هر بار سکه ۲۵ سنتی را برمیداری؟!
پسر پاسخ داد : چون اگر یک دلاری را بردارم بازی تمام میشود
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم میشست؛
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره!
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره...
زندگیم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید👌
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕حکایت خواندنی معامله و مروت !
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند و دستگیر است.
شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر دِرهمی چانه می زند، بازگشت.
تو را که این همه گفت و گوی است بر دَرمی
چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی
خواجه دانست که به کاری آمده است و عقب او برفت و گفت به چه کار آمده ای؟
گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. خواجه به غلامش اشاره کرد و کیسه ای هزار دینار زر به او داد. مرد را عجب آمد گفت:
آن چه بود و این چه؟
خواجه گفت:
آن معامله بود و این مروت، کوتاهی در معامله بی مزد و منت است و کوتاهی در کار تو دور از فتوت...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت
چنین حکایت کنند که روزی حاکمی بزرگ دستور داد تا باغبان قصر را در میدان شهر گردن زنند. وزیر که مردی خردمند بود چون این بشنید، خواست تا علت را جویا شود تا شاید گره کار به دست بگشاید. پس با عجله نزد حاکم رفت و پس از عرض ارادت و بندگی گفت که ای حاکم این نگون بخت چه گناهی مرتکب شده که چنین عقوبتی بر او رواست؟
حاکم نگاهی از روی غضب به وزیر کرد و گفت این نگون بخت که می گویی چند باریست که چون دزدان به قصر دست درازی می کنند و از دیوار باغ راه فرار می جویند، هر چه در پی دزدان می دود بدانها نمی رسد. بار اول و دوم و سوم را بخشیدیم، ولی به حتم او را عمدی در کار است. گمان ندارم که این باغبان رفیق قافله و شریک دزدان است.
وزیر چون این بشنید تبسمی کرد و گفت: ای حاکم نه این مرد باغبان و نه هیچ باغبان دیگری دزدان را دست نتوان یافت.
چون او برای حاکم میدود و دزدان برای خود
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زشت و زننده پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی هم شده بود که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود. همانطور که دیگران از او می گریختند، او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند. آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت. اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی صورت زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. ولی همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسیار شگرفی گذاشت، بطوریکه فردای همان روز پیرمرد در انتظار دیدن لبخند دخترک بود و باز همان صحنه ی دیروز تکرار شد.
بدین ترتیب، پیرمرد هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید و دخترک هم هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.
وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴 دعای توصیه شده امام صادق علیه السلام برای ظهور در قنوت نمازها
🔵 امام صادق علیهالسلام این ذکر قنوت را به اصحابشان سفارش کردند و فرمودند امیرالمؤمنین در قنوت نماز درباره فرج امام عصر (عج) اینگونه دعا می کردند:
🌕 اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَیْكَ (فَقْدَ نَبِیِّنَا وَ غَیْبَةَ إِمَامِنَا) وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا وَ كَثْرَةَ أَعْدَائِنَا وَ تَظَاهُرَ الْأَعْدَاءِ عَلَیْنَا وَ وُقُوعَ الْفِتَنِ بِنَا فَفَرِّجْ ذَلِكَ اللَّهُمَّ بِعَدْلٍ تُظْهِرُهُ وَ إِمَامِ حَقٍّ نَعْرِفُهُ إِلَهَ الْحَقِّ آمِینَ رَبَّ الْعَالَمِینَ.
🔺 بار خدایا، ما به تو شکایت میکنیم از فقدان پیامبرمان و غایب بودن اماممان و کمی افرادمان و زیادیِ دشمنانمان و دست به هم دادنشان علیه ما و افتادن فتنهها در میانمان؛ پس ای پروردگار، گشایش اینها را با عدالتی که آشکار کنی و امام بر حقّی که میشناسیم فراهم کن، ای خدای حق اجابت فرما
📚 مستدرک الوسائل ج ۴ ص ۴۰۰
#امام_زمان
📚#حکایت_خواندنی_ملانصرالدین
ملانصرالدین از همسایهاش دیگی را قرض گرفت. چند روز بعد دیگ را به همراه دیگی کوچک به او پس داد. وقتی همسایه قصه دیگ اضافی را پرسید ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما وضع حمل کرد.»
چند روز بعد، ملا دوباره برای قرض گرفتن دیگ به سراغ همسایه رفت و همسایه خوش خیال این بار دیگی بزرگتر به ملا داد به این امید که دیگچه بزرگتری نصیبش شود.
تا مدتی از ملا نصرالدین خبری نشد. همسایه به در خانه ملا رفت و سراغ دیگ خود را گرفت.
ملا گفت: «دیگ شما در خانه ما فوت کرد.»
همسایه گفت: «مگر دیگ هم میمیرد» و جواب شنید: «چرا روزی که گفتم دیگ تو زاییده نگفتی که دیگ نمیزاید.
دیگی که میزاید حتما مردن هم دارد.»
📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه.
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد.
دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم. آی می چسبید.
گفت: بچه گی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم...
به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی
گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند...
خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به هم هیس نگید.
بذار حرف بزنن.
بذار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو،
آدمیزاد از "هیس" خوشش نمی یاد...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم میشست؛
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره!
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره...
زندگیم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید👌
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #حکایتی_خواندنی
✍این داستان #ملانصرالدین_و_کیسه_زر
دزدی کیسه زر ملّا نصرالدین را ربود، وی شکایت نزد قاضی برد؛تا خواست ماجرا را شرح دهد، داروغه وارد شد و نزد قاضی نشست. ملّا متعجب شد و هیچ نگفت و از محضر قاضی بیرون آمد؛
روز بعد مردم دیدند که ملّا فریاد میزند که آی مردم کیسه ام ... کیسه ام را یافتم،از او سوال کردند که چطور بدون حکمقاضی کیسه را یافتی ؟!
ملّا خنده ای کرد وگفت:
«در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد »بهتر دیدم که شکایت نزد قاضی عادل برم
منزل رفته و نماز خواندم و ازخدا کمک خواستم.
امروز در بیابان دیدم که داروغه از اسب افتاده گردنش شکسته و کیسه زر من به کمر بسته... !
پس کیسه ام را برداشتم.
✓
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
مردی متوجه شد گوش همسرش سنگین شده و شنواییش کم شده است.
به نظرش رسید همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد.
بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.
دکتر گفت برای این که بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است آزمایش ساده ای وجود دارد.
ابتدا در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی مطلبی را بگو و بعد در فواصل ۳ و ۲ متری تکرار کن تا جواب بگیری.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه مشغول تهیه شام بود و خود او در اتاق نشیمن بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما ۴ متر است وقتشه امتحان کنم.
با صدای معمولی پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ جوابی نشنید.
رفت جلوتر و دوباره پرسید، باز هم جوابی نشنید.
باز هم جلوتر رفت و از فاصله ۲ متری پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ باز هم جوابی نشنید.
باز هم جلوتر رفت و سوال را تکرار کرد. باز هم جوابی نیامد.
این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چی داریم؟
زنش گفت: مگر کری؟ برای پنجمین بار می گویم: خوراک مرغ...!
نتیجه اخلاقی: مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر می کنیم در دیگران نباشد و عمدتا در خود ما باشد!!
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زشت و زننده پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی هم شده بود که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود. همانطور که دیگران از او می گریختند، او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند. آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت. اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی صورت زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. ولی همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسیار شگرفی گذاشت، بطوریکه فردای همان روز پیرمرد در انتظار دیدن لبخند دخترک بود و باز همان صحنه ی دیروز تکرار شد.
بدین ترتیب، پیرمرد هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید و دخترک هم هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.
وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلامامامزمانم❤️
ای یار سفر کرده اگر که ز تو دوریم
حس میکنم انگار که نزدیک ظهوریم
ای نور که کعبه شده دل تنگ اذانت
مردان جهادند همه منتظرانت...
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
📚#داستان_کوتاه
✍🏻همسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
⇇✨همسرش گفت: بگو ان شاءالله
ملا گفت: ان شاءالله ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!!
از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟
ملا گفت: ان شاءالله كه منم!
✨همیشه ان شاءلله بگویید
حتی در مورد قطعی ترین کار ها✨
✨خداوند در قرآن می فرماید:
«و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا* الا ان یشاء الله؛»
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم* مگر اینکه بگویی اگر خدا بخواهد»
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🕋#متن_زیبا
ﻣﮑﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ﭘﺎﮎ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﻢ ،ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺭست هاﯾﻢ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﻡ ﺧﻄﺎ ﺍﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﻭ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ …
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻬﺮ ﻣﮑﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ …
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻫﯿﭻ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﮔﺮﺩ ﻧﯿﺴﺖ ، ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﺮﺳﺪ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺧﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﺩﺍﯾﺪ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﺩﻭﺭﻩ ﮔﺮﺩ، ﺧﻮﺩ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ...
ﺩﺭ ﻣﮑﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺭﺍ ﻃﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺳﺎﺩﻩ ﺧﻮﯾﺶ ﺗﺼﻮﺭ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﮐﻨﻢ …
ﺁﺭﯼ ﺷﺎﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﮑﻪ ﺍﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯾﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﯿﺴﺖ
ثانیه های انتظار پشت چراغ قرمز را تاب بیاوریم، شاید خدا دارد آرزوی کودک دستفروش را بر آورده میکند!
✍حسین_پناهی
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان
نقل میکنند که در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازه ی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت، در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود،
اما آن مرد در همین حال جان داد...مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود...سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سومیبردم...یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به اویادآورشدم...اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من
آورد...به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماس هایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...
باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را می بست...
کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و
مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد..
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلول_دانا
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﻣﯿﭽﺮﺧﻪ؟
ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ.
ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ. گفتند : ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ.
ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ ﺭﺯّﺍﻗﻪ، ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ.
ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ.
ﮔﻔﺘند : ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺖ : ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺮﺳﻮنه ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ.
ﯾﻌﻨﯽ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجریهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
ﻫﯽ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿم ﻭﻟﯽ ﻫﻨﻮﺯﺧﻮﺏ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﻭﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﺣﻮﺍﺳﺶ ﺑﻪ ﻣﺎﺳﺖ.
تا اﯾﻦ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﻧﺮﺳﻪﻫﻤﻪ ﺧﺪﺍﺕ ﻣﯿﺸﻦ ﺍﻻ خدا
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊من میخوام به تو نزدیڪ بشم..
#امام_زمان ♥️
#استاد_پناهیان 🍃
🌸🌸سه شنبه های مهدوی🌸🌸
📖راه حلی برای گناه نکردن
جواني نزد عالمي آمد و از او پرسيد: من جوان هستم اما نميتوانم خود را از نگاه كردن به دختران منع كنم، چاره ام چيست؟ عالم كوزهاي پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را به سلامت به جاي معيني ببرد و هيچ چيز از كوزه نريزد...
به يكي از طلبههايش هم گفت او را همراهي كند و اگر شير را ريخت جلوي همهي مردم او را كتك بزند. جوان نيز شير را به سلامت به مقصد رساند. و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي عالم از او پرسيد چند دختر را در سر راهت ديدي؟ جوان جواب داد: هيچ، فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوي مردم كتك بخورم و در نزد مردم خوار وخفيف شوم.
عالم هم گفت: حكايت انسان مؤمن هم همین است مومن هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند و از حساب روز قيامت و بیآبرویی در مقابل مردم در صحرای محشر و عذاب جهنم بیم دارد
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📖 #حکایت_زیبای_مهرمادر و #مهرخدا
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin