eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 اولین جمله ای که ما در اول دبستان می‌آموزیم چیسٺ؟ "بابا آب داد" بابا نان داد... می‌دانید اولین جمله ای که انگلیسها در دبستان یاد می‌گیرند چیست؟ "من می‌توانم بخوانم و بنویسم " و اولین جمله ای که ژاپنی ها یاد می‌گیرند: "من باید بدانم" و این است که ما همیشه چشممان به دست پدر است و پدر را ضامن تامین همه ملزومات زندگی می‌دانیم و در بزرگسالی نیز حتی زندگی تجملی را انتظار داریم که ارث پدری باشد... کار از ریشه خراب است و این یعنی: ✖️فقر فرهنگی✖ 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 میگن ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت میکرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف میخورد به باد کتک گرفت ... همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : آی چه میکنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ... ملانصرالدین گفت : بزم فرار کرده گفتند : این فرار نکرده بیچاره را چرا میزنی ؟ ملانصرالدین گفت : شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید !! 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 بهلول روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند. بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ...این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید😂 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
زندگی تکرار فرداهای ماست میرسد روزی که فردا نیستیم آنچه میماند فقط نقش نکوست نقش ها می ماند و ما نیستیم 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی می گویند شیری درجنگل مریض بود. روباهی نزد او رفت و به او گفت: شفای سلطان در این است که یک گور خر شکار کنی و من با روده گور خر شما را مداوا می کنم . شیر گور خری را شکار کرد و شکم آن را پاره کرد. روباه مکار با روده گور خر، شیر را محکم بست. خورشید که بالا آمد، در اثر گرما روده خشک می شد و به شیر فشار می آمد و نعره می کشید . موشی نزد شیر رفت و گفت: من می توانم ترا نجات دهم . او شروع به خوردن روده کرد. شیر آزاد شد ،ولی از آن جنگل فرار کرد. اهالی جنگل علت را پرسیدند. شیر گفت: در جایی که روباه ببندد و موش باز کند، جای ماندن نیست!! 🍃 🌺🍃 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در... همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین کره بگشای و گندم را بریز آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشوندنت دیگر چه بود پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.. 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍اما روزگار چه بازی ها كه ندارد سال ۱۳۵۳ بود که دولت وقت ایران کشتارگاه مکانیزه‌ای را در عربستان ساخته و اهدا کرد تا گوسفندهای قربانی در مراسم حج که باعث آلودگی محیط و اسراف می‌شدند، بسته‌بند و به کشورهای فقیر عمدتا آفریقایی اهدا شود. البته این‌کار به خاطر مخالفت برخی مراجع تقلید تا سال‌ها به تاخیر افتاد. تا اینکه از حدود سال ۱۳۷۰ به تدریج گوشت‌های قربانی به جای آنکه به دور ریخته شوند، به مناطق بسیار فقیر دنیا مانند نیجر، سودان، سنگال، جیبوتی، سومالی، کنیا، تانزانیا، کومور، موزامبیک و موریتانی ارسال و بین درماندگان توزیع می‌شد. اما روزگار چه بازی‌ها که ندارد! در خبرها آمده کشور مغرور و کهن‌سال ایران که حدود ۴۵سال قبل کشتارگاهی برای کمک به قحطی‌زدگان دنیا به عربستان اهدا کرده بود امسال از همان کشور خواسته تا اجازه دهد لاشه گوسفندهای قربانی حجاج ایرانی، به‌جای ارسال برای گرسنگان دیگر کشورها، به کشورمان آمده و کمیته امداد آن را بین مردم فقیر خودمان توزیع کند. ✍ 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
چه دلنشین است، روزیی که، با لبخند و امید، همراه باشد .. امیدوارم از هم اکنون از زمین و زمان مانند باران برایتان خوشبختی و برکت و شادی و امید ببارد. 🌺 #روز_بخیر 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚🤔🤔🤔 ✍ریشه ضرب المثل از این ستون به آن ستون فرج است به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود ؛ می گویند : « از این ستون به آن ستون فَرَج است .» یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود . مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : « واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم » فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : « چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ » ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : «‌ ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم .» ناگه یکی از میان مردمان گفت : «‌ من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: «‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: « چرا ؟ »‌ گفت: « از این ستون به آن ستون فرج است .» پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت... 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
پرسیدند انسانیـت چیسـت عالمی گفت: تواضع در وقت رفعت! عفو هـنگام قدرت! سخاوت هنگام تنگدستی! و بخشـش بدون منت...! 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
‍ 📚‍🤔🤔🤔 ✍ یکی بود، یکی نبود. مرد ساده لوحی بود که سه تا گوسفند داشت. یک روز تصمیم گرفت گوسفندانش را به بازار مال فروش ها ببرد و بفروشد و با پول آن ها یک گاو شیرده بخرد. وقتی می خواست از خانه خارج شود، به همسایه اش برخورد. همسایه سلامی کرد و گفت: « او غور به خیر! کجا صبح به این زودی؟» مرد ساده لوح تصمیمش را با همسایه در میان گذاشت. همسایه گفت: « این سه گوسفندت را خیلی شیرین بخرند، به شش سکه می خرند. در حالی که گاو شیرده را به کمتر از ده سکه نمی توان خرید.» همسر مرد ساده لوح که شاهد گفت و گوی آن ها بود، گفت: «دو من پشم توی خانه داریم، آن را هم می فروشم.» همسایه گفت: «دو من پشم را هم حداکثر به دو سکه ی طلا می خرند. با این حساب، باز دو سکه کم دارید.» مرد ساده لوح گفت : «حالا بروم بازار، ببینم چه می کنم. شاید توانستم گوسفندانم را به قیمت بیشتری بفروشم.» وقتی مرد ساده لوح وارد بازار مال فروش ها شد، با خود تصمیم گرفت که قیمت بالاتری روی گوسفندانش بگذارد. هر کس قیمت گوسفندانش را می پرسید، می گفت: «ده سکه کمتر نمی دهم.» تا ظهر کسی حاضر نشد گوسفندان او را بخرد. سر ظهر که بازار خلوت شده بود و مردم به دنبال ناهار و استراحت رفته بودند، یک نفر از راه رسید و گفت: «بابا! این سه تا گوسفند را چند می فروشی؟» مرد ساده لوح گفت: «ده سکه!» خریدار نگاهی به گوسفندها کرد و گفت: «قبول دارم، می خرم.» مرد ساده لوح ، خوشحال شد و گفت: «ده سکه بده و گوسفندها را ببر.» خریدار وانمود کرد که دنبال کیسه ی پولش می گردد. تمام جیب هایش را جست وجو کرد و آخر سر گفت: «خیلی متاسفم. کیسه ی پولم را جا گذاشته ام.» مرد ساده لوح که نمی خواست مشتری به آن خوبی را از دست بدهد، گفت: «عیبی ندارد؛ من همین جا می مانم، برو پول بیاور.» خریدار که در اصل خریدار نبود و از صبح با دیدن رفتار صاحب گوسفندها فهمیده بود که او مرد ابله و نادانی است، گفت: «راست می گویی؛ بهتر است من بروم کیسه ی پولم را بیاورم. اصلاً چطور است تو یکی از گوسفندها را گرو نگه داری تا من دو تای دیگر را ببرم و با کیسه ی پولم برگردم. وقتی برگشتم و پولت را دادم، گوسفند سوم را هم به من بده.» مرد ساده لوح قبول کرد. دزدی که خودش را خریدار جا زده بود، دوتا از گوسفندها را برداشت و برد. مرد ساده لوح هم در انتظار ماند تا او برگردد. اما اگر شما در کف دستتان مویی می بینید، مرد ساده لوح هم توانست یک بار دیگر دزد و گوسفندها را ببیند. از آن طرف، همسر مرد ، پشم های خانه اش را برداشت و به دوره گردی که از در خانه اش می گذشت داد. دوره گرد گفت: «منی چند؟» همسر مرد ابله گفت: «دو من است. هر من آن را به یک سکه می فروشم. روی هم می شود دو سکه.» دوره گرد، پشم ها را توی ترازو گذاشت و گفت: «خانم! این که دو من نیست. کمتر است. زن که نمی خواست مشتری پشم را از دست بدهد، فوری النگوهای طلایش را از دست هایش در آورد و روی پشم گذاشت و گفت: «حالا چی؛ حالا دو من شد یا نه؟» دوره گرد که اصلاً انتظار نداشت با چنین صحنه ای برخورد کند. دیگر حرفش را نزد دو سکه به زن داد و النگوها و پشم ها را برداشت و برد. مرد ساده لوح تا عصر انتظار کشید. هوا که رو به تاریکی می رفت، فهمید گولش زده اند و دو تا از گوسفندهایش را مفت و مجانی از چنگش در آورده اند. طناب گوسفند باقی را گرفت و دست از پا درازتر به خانه برگشت به خانه که رسید، داستانش را برای همسرش تعریف کرد. همسرش لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: «ولی من گول نخوردم و پشم ها را به دو سکه فروختم. این هم دو سکه ای که از دوره گرد گرفتم. این را هم بگویم که تازه پشم ها کمی از دو من کمتر بود. من دوره گرد را گول زدم و النگوهایم را روی پشم ها انداختم تا بهانه نگیرد.» مرد ساده لوح فهمید که زنش هم دسته گل دیگری به آب داده است. نمی دانست چه بکند. فقط از روی ناراحتی رو کرد به زنش و گفت: «عزیزم! تو از توی خانه و من هم بیرون از خانه باید همین جوری تلاش کنیم تا ببینیم کی می توانیم گاو شیرده بخریم.» از آن به بعد، کسانی که معامله و کاری را با هم شروع کنند و هر دو به جای سود، زیان ببینند، این مثل را درباره ی خودشان به کار می برند. 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
✍ زیر بنای هر فقر فرهنگی ، فقر مالی ست یه معلم خیلی خوب داشتیم که از خوش اخلاق ترین های عالم بود اواخر دوره ی خدمتش بود و حسابی آروم و متین و دوست داشتنی جوری که ما با همه ی بچگیمون: هرگز نمیخواستیم ناراحتی شو ببینیم و همه ساکت مینشستیم و با ولع گوش میکردیم همیشه هم میگفت هر سوالی دارید بپرسید بلد نباشم هم میرم مطالعه میکنم میگم... رسیدیم به قضیه ی درمانگاهی که میخواستن بزنن و زکریای رازی گفته بوده ۴ تا تیکه گوشت بیارید ببریم ۴ نقطه بذاریم هر جا دیرتر فاسد شد همانجا درمانگاه درست کنیم بعد سوالای ما شروع شد : سگا گوشتا رو نخوردن ؟ نه حتما کسی مواظب بوده . نمیدونم دزدا گوشتا رو نبردن ؟ نمیدونم حتما کسی مواظب بوده گوشتا اسراف نشدن ؟ برای ساختن درمانگاه ۴ تیکه گوشت ایرادی نداشته فاسد بشه اگه دو تا گوشت سالم مونده باشن کجا درمونگاه میسازن؟ سوال خوبی بود حتما بازم صبر میکنن ببینن کدوم زودتر فاسد میشه اون گوشته که سالم موند رو میخورن اخرش؟ نمیدونم پسرجان حتما میخوردن گوشتا ............ اینجا بود که دیگه معلم از جاش پاشد . . . یکم عصبانی و ناراحت راه رفت تو کلاس چند بار رفت بیرون اومد تو یکم اروم که شد نشست گفت من امسال دوره ی خدمتم تمام میشه به اخر عمرم هم زیاد نمونده ولی دلم میسوزه برای مملکتم که ذهن بچه های کوچیکش گرسنه است همش نگران گوشته هستند ولی یکی نپرسید درمانگاه چی شد؟ ساخته شد؟ چطور درمانگاه میسازن؟ معلومه تو ذهنایی که فقر و گرسنگی پر کنه جایی واسه ساختن و رشد و آینده ی وطن نمی ماند . زودتر از اینکه زنگ بخوره سرش رو گذاشت روی دستاش گفت آروم برید تو حیاط ما نرفتیم خیلی هامون نمی فهمیدیم چی گفت و چی شد ... اونقدر نشستیم ساکت و معلم رو نگاه کردیم تــا زنــــگ خـــــــــــــــــــــــــــورد ....... 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin