📕 #داستان_کوتاه_آموزنده
«مرد جوانی پدر پیرش مریض شد»...
💠«چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او
را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد، پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید».
💠«رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و
فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند».
💠«شخص مهربانی از آن جاده عبور می کرد، به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به نزد حکیم ببرد و درمانش کند، یکی از رهگذران به طعنه به آن شخص گفت»:
💠«این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک
تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود، حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است، تو برای چی به او کمک می کنی؟».
💠«ان شخص به رهگذر گفت: من به او کمک
نمی کنم! من به خودم کمک می کنم، اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم، من به خودم کمک می کنم!».
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
📚 #حکایت_ملانصرالدین
✍این داستان: لباس مهمانی
روزی ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به او تعارف نکرد!
ملا خانه رفت و لباسهای نو را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!
ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نو خود تعارف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند
✓
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#داستان_شنیدنی_و_واقعی_ابوعلی_سینا
در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمیرود
پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد دختر اجازه نمیدهد کسی دست به لگنش بزند
هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمیگذارد کسی دست به او بزند
به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود
تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم
پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟
ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆واقعیت این است
🎥توصیه میشود این ویدیو را حتما ببینید
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍چوب توی آستین کردن،برای تهدید کسی به تنبیه شدن به کار می گیرند.
زمان قاجار یکی از انواع تنبیه خلاف کاران چوب درآستین کردن وی بوده است. ترتیب آن نیز چون این بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگاه می داشتند و سپس چوبی محکم و خم نشدنی را به موازات دستهای محکوم از یک آستین لباس او وارد کرده و از آستین دیگرش خارج می کردند. سپس مچ دست ها را با طنابی محکم به آن چوب می بستند تا محکوم دیگر نتواند دست هایش را به چپ و راست یا بالا و پایین حرکت دهد و یا آنها را خم کند.
پس از آن، مدتی او را در جایی رو باز نگاه میداشتند تا پشه و مگس و دیگر حشرات مزاحم و چندش آور بر سر و صورتش بنشینندو او نتواند آن ها را از خود براند.
دست های محکوم به دلیل بیحرکت ماندن پس از مدتی کرخت و بی حس می شد و هجوم و حملات پشه ها و مگس هابر سر و صورتش آن اندازه ناراحت کننده و چندش آور می گردید که دیری نمیگذشت که فریادش به آسمان بلند می شد و درخواست عفو و بخشش می کرد.
✍#چوب_توی_آستین_کردن
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_از_گلستان_سعدی
ده آدمی بر سفره ای بخورند و دو سگ بر مرداری با هم بسر نبرند.
حریص با جهانی گرسنه است
و قانع به نانی سیر
حکما گفتهاند
توانگری به قناعت
به از توانگری به بضاعت
روده تنگ به یک نان تهی پرگردد
نعمت روی زمین پر نکند دیده تنگ
که شهوت آتشست از وی بپرهیز
بخود بر آتش دوزخ مکن تیز
📚#حکایت_بیست_و_نهم
📔از باب هشتم گلستان سعدی
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
دوستی می گفت؛ بچه که بودم، یه جوجه داشتم. خیلی دوستش داشتم.
یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم
که یهو
نوک زد توی چشمم.
خیلی دردم اومد.
تو عالم بچگی کلی بهش فحش دادم.
اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود!
تقصیر خودم بود!
‼️هر وقت کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب میزنه!
👈این یک قانونه
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_پندآموز
🌸انسان سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچ کسی ریالی کمک نمیکرد فرزندی هم نداشت وتنها با همسرش زندگی میکرد در عوض قصابی در آن شهر به نیازمندان گوشت رایگان میداد روز به روز نفرت مردم از این شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هر چه اورا نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخای در جواب میگف نیاز شما ربطی به من نداره بروید از قصاب بگیرید تااینکه او مریض شد احدی به عیادت او نرفت این شخص در نهایت تنهایی جان داد هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد اوگفت کسی که پول گوشت رامیداد دیروز از دنیا رفت!!
🌷هرگز زود قضاوت نکنیم🌷
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔻پیشینه ضربالمثل
✍جواب ابلهان خاموشیت
♦️ابوعلی سينا در سفر بود. در هنگام عبور از شهري ،جلوی قهوه خانهای اسبش را بر درختی بست و مقداري کاه و يونجه جلوي اسبش ريخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذايی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسيد ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سينا بست تا در خوردن کاه شريک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سينا نشست.
شيخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و يونجه او ميخورد و اسب هم به خرت لگد ميزند و پايش را ميشکند.
خر سوار آن سخن نشنيده گرفت به روي خودش نياورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و بايد خسارت دهی.
شيخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سينا را نزد قاضی برد و شکايت کرد.
قاضي سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلي سينا که خود را به لال بودن زده بود ،هيچ چيز نگفت.
قاضي به صاحب خر گفت : اين مرد لال است .........؟
روستايی گفت : اين لال نيست بلکه خود را به لال بودن زده تا اينکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از اين اتفاق با من حرف ميزد....
قاضي پرسيد : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوي اسب من نبند که لگد ميزند و پاي خرت را ميشکند....... قاضي خنديد و بر دانش ابوعلی سينا آفرين گفت.
قاضي به ابوعلی سينا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنين بود؟!
ابوعلی سينا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبديل شد:
"جواب ابلهان خاموشیست"
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این کلیپ زیبا و بی نظیر رو به عزیزانتون هدیه کنید!😍👌
شاهکارهایی از ماهرترین باغبان های دنیا در هلند...
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #داستان_کوتاه_پندآموز
ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ!
ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ...
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ!!
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»
ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ،
اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ ﺍﻭ،
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ...
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛
ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ...
📚مطالب و داستانهای خاص انگیزشی در کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin