eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ 💚باز دلم هوای جمکران دارد ✨هوای آن گنبد بیکران دارد 💚به یاد حرم سبز و زیبایت ✨اشک در چشمان من مکان دارد 💚چه درد غریبی ست درد دل تنگی! ✨دلِ تنگم هوای صاحب الزمان دارد ارواحنا فداه ❤️ .
‌ 📚 شخصی آشنا از معلمی پرسید : شما که قاضی بوديد ، چرا قضاوت را رها كرديد و معلم شديد ؟! ايشون جواب دادند : چون وقتی به مراجعين و مجرمينی كه پيش من می آمدند دقيق ميشدم ، ميديدم اکثرأ كسانی هستند كه يا آموزش نديده اند و يا دیدگاه درستی ندارند بخودم گفتم : بجايی پرداختن به شاخ و برگ ، بايد به اصلاح ریشه بپردازیم و ما به معلم دانا ، بیش از قاضی عادل نیازمندیم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
🔴همدردی‌ امام علی‌‌علیه‌السلام رمیله یکی از اصحاب امیرالمومنین علیه السلام، بیمار شده بود. تب سختی داشت. می گوید: روز جمعه شد. حس کردم کمی سبک شده ام. با خود گفتم : به نماز جمعه بروم و از خطبه های حضرت استفاده کنم. در بین خطبه ها تب عود می کند به سختی تا پایان نماز خود را نگه می دارد. پس از نماز پشت سر حضرت از مسجد کوفه خارج می شود. حضرت می پرسند: رمیله چه شد که آن طور ناراحت بودی؟ عرض می کند : در بین خطبه تبم عود کرد. حضرت می فرمایند: ای رمیله، هر مومنی که بیمار شود، ما هم به خاطر بیماری اش بیمار میشویم. اگر محزون شود ، ما به خاطر اندوهش اندوهگین می شویم و دعا نمی کند، مگر این که ما آمین می گوییم، و ساکت نمی شود، جز این که برایش دعا می کنیم. 📚 مجموعه شهر حکایات ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
🎈نفس بادکنک پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند. مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد. هی در آن می‌دمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک می‌رفت پسرک خوشحالی‌اش بیشتر می‌شد. مادر بزرگ نیز از این که نوه‌اش را خوشحال می‌کرد خوشحال بود. بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد، آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت. برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد. پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند، کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید، اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج می‌گرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد. پسرک هنوز هم که پدر بزرگ است به دنبال بادکنکی است که نفس‌های مادر بزرگ در آن حبس شد. ✍ مجموعه داستان: حسرت‌های کوچک ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
📚کارگر حمام شیخ عباس قمی(ره) می گوید: در دوران مشروطه غوغای عجیبی بود و بحث پیرامون مشروطه و استبداد بالا گرفته بود. پیرمردی در حمام بود که شاید هفتاد سال از عمرش گذشته بود. محاسن بلندی داشت و کارگر حمام بود. . گفتم: پدر، من میخواهم سرم را بتراشم و کیسه و صابون بزنم. گفت بسیار خوب و مشغول کار سر تراشیدن و کیسه کشیدن شد. . در ضمن کیسه کشیدن گفتم: پدر شما مشروطه ای هستی یا مستبد؟ گفت: من دلاک و کارگر حمام هستم. کار دلاک و کارگر حمام این است که سر بتراشد، کیسه بکشد، و صابون بزند، آشیخ اگر تو هم طلبه هستی، درس بخوان، و مباحثه کن. کار تو مطالعه و نوشتن است ما بقیش زیادی است. . این یک کلمه حرف و موعظه، درس آموزنده ای شد برای من. . از حمام آمدم بیرون، یکسره رفتم حجره و استاد پیدا کردم و شروع کردم به تصنیف و نوشتن و کتاب تألیف کردن. . این مطلب را ایشان در اواخر حیاتشان برای فرزندشان نقل کرده بود و می گفت: به برکت موعظه آن پیرمرد من موفق شدم هشتاد و چهار جلد کتاب تألیف کنم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
🌹🌹 داستانی بسیار زیبا🌹🌹 در داروخانه، ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ با زبان ساده ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟ ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ .... ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ .... ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ .. ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ،ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﯾﺦ ﺯﺩ .. ﭼــﻪ ﺣﻘﯿــﺮﻭﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳــﺖ ﺁﻥ ﮐﺴــﯽ ﻛــﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ ! ﭼــﺮﺍ ﻛـــﻪ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧــﺪ ﺑﻌــﺪ ﺍﺯ ﺑــﺎﺯﯼ ﺷﻄﺮﻧــﺞ ، ﺷــــﺎﻩ ﻭ ﺳـﺮﺑــﺎﺯ ، ﻫـﻤــﻪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﺟﻌﺒــﻪ ﻗــــﺮﺍﺭ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧـــﺪ. جايگاه شاه و گدا ، دارا و ندار ، قبراست... "انسانیت" هست كه به یادگار می ماند.. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
🔴 داستانهای علما: حسن معاشرت یک عالم شیعی در میان اهل سنت یکی از بزرگان نقل می ‏کند که: مرحوم سید محسن امین عاملی را در تشییع جنازه یکی از بزرگان علماء سنی در بازار جمعه حمیدیه شام دیدم. با سرعت به سویش شتافتم سلام کرده و دستش را بوسیدم. و دنبال او حرکت کردم تا آنکه به مسجد اموی رسیدیم. مسجد مملو از جمعیت شد. سید بر آن جنازه نماز خواند. پس از نماز مردم می‏ خواستند دست سید را ببوسند تا آنجائی که گاهی یک نفر دست سید را می‏ بوسید و می ‏رفت و جهت بوسیدن دست سید دوباره بر می‏ گشت. می ‏گوید: من از این مقام سید تعجب کردم و با خود گفتم چرا این همه سنی دست یک عالم شیعی را می‏ بوسند؟ از سید از این همه احترام که نسبت به او شده است سوال کردم. سید فرمودند: این نتیجه ده سال خوش رفتاری و معاشرت و سلوک با مردم است. بعداً فرمودند: من وقتی به شام آمدم بعضی از نادانها سخت‏ترین دشمنان را بر من شوراندند و هر وقت در خیابان راه می ‏رفتم فرزندان خود را دستور می ‏دادند که به من سنگ بزنند. بعضی اوقات عمامه ‏ام را از عقب می‏ کشیدند و من بر همه آزارها صبر می‏ کردم. با آنها خوش رفتاری کرده، آنها را احترام نمودم، در تشییع جنازه آنها شرکت می‏ کردم، به عیادت مریض های آنان می ‏رفتم جویای احوال آنها می‏ شدم، با آنها با خوش رفتاری و مهربانی صحبت می‏ کردم تا آنکه دشمنی آنها مبدل به دوستی شد.(پندهایی از رفتار علما،ص60) منبع: مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، دفتر انتشارات اسلامی (وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم)، جلد 1. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد. شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد. صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است. به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم . قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را . قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟ ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم. قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند. قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟ تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت: ولی من دزد را شناختم. دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند. ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند . قاضی گفت: دزد همین است. تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد. از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند : «پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
📚 روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می‌كرد.از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می‌كرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبائی در را باز كرد. پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم؟. دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی ما به ازایی ندارد*. پسرك گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می‌كنم. سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند. دكتر هوارد كلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی‌كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حركت كرد. لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن‌را درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد. چیزی توجه اش را جلب كرد. چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته انرا خواند: بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است. ﴿مَن جَآءَ بِٱلۡحَسَنَهِ فَلَهُۥ خَیۡرٞ مِّنۡهَا وَهُم مِّن فَزَعٖ یَوۡمَئِذٍ ءَامِنُونَ ﴾ [النمل: 90]. «کسانی که کارهای پسندیده انجام می‌دهند، پاداش بهتر و بالاتری از آن خواهند داشت و آنان از هراس آن روز در امانند». ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
📚 داستان آموزنده محمد بن مسلم مردی ثروتمند از اشراف کوفه، و از اصحاب امام باقر و صادق علیهماالسلام بود. روزی امام باقر علیه‌السلام (برای تربیت و اصلاح) به او فرمود: ای محمد باید تواضع و فروتنی کنی. . محمد بن مسلم هم وقتی از مدینه به کوفه بازگشت، ظرف خرما و ترازویی برداشت و کنار درب مسجد جامع کوفه نشست و (خطاب به مردم با صدای بلند) فریاد می‌زد: (خرما، خرما،…) هرکس خرما می‌خواهد بیاید از من بخرد (تا هیچ تکبر و غروری در او نماند). . بستگانش به او گفتند: آبروی ما را بردی! او گفت: امامم مرا اینچنین امر نموده و مخالفتش نخواهم کرد و از این محل تکان نمی‌خورم تا تمام خرمایی را که در این ظرف است بفروشم. . بستگانش گفتند: حال که چنین است پس کار آسیابانی را پیشه خود کن. وی قبول کرد و شتر و سنگ آسیابی خرید و مشغول آرد کردن گندم شد و با این عمل خواست از بزرگ‌بینی نجات یابد. استاد اخلاقی به شخصی که در پی شاگردی ایشان بود گفته بود هر گاه توانستی کفش‌های اشخاصی که آنها را بد میدانی جفت نمایی خود به دنبال تو می‌آیم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
📕 داستان کوتاه مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟” آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.” مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!” مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.” آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین است. ✅خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. ✅برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.” ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb
🔴 يك جهان در يك جسم روزى يك نفر نصرانى به محضر مبارك امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شد و پيرامون تشكيلات و خصوصيّات بدن انسان سؤ ال هائى را مطرح كرد؟ امام جعفر صادق عليه السلام در جواب او اظهار داشت : خداوند متعال بدن انسان را از دوازده قطعه تركيب كرده و آفريده است ، تمام بدن انسان داراى 246 قطعه استخوان ، و 360 رگ مى باشد. رگ ها جسم انسان را سيراب و تازه نگه مى دارند، استخوان ها جسم را پايدار و ثابت مى دارند، گوشت ها نگه دارنده استخوان ها هستند، و عصب ها پى نگه دارنده گوشت ها مى باشند. سپس امام عليه السلام افزود : خداوند دست هاى انسان را با 82 قطعه استخوان آفريده است ، كه در هر دست 41 قطعه استخوان وجود دارد و در كف دست 35 قطعه ، در مچ دو قطعه ، در بازو يك قطعه ؛ و شانه نيز داراى سه قطعه استخوان مى باشد. و همچنين هر يك از دو پا داراى 43 قطعه استخوان است ، كه 35 قطعه آن در قدم و دو قطعه در مچ و ساق پا؛ و يك قطعه در ران . و نشيمن گاه نيز داراى دو قطعه استخوان مى باشد. و در كمر انسان 18 قطعه استخوان مهره وجود دارد . و در هر يك از دو طرف پهلو، 9 دنده استخوان است ، كه دو طرف 18 عدد مى باشد. و در گردن هشت قطعه استخوان مختلف هست . و در سر تعداد 36 قطعه استخوان وجود دارد. و در دهان 28 عدد تا 32 قطعه استخوان غير از فكّ پائين و بالا، موجود است . و معمولا انسان ها تا سنين بيست سالگى ، 28 عدد دندان دارند؛ ولى از سنين 20 سالگى به بعد تعداد چهار دندان ديگر كه به نام دندان هاى عقل معروف است ، روئيده مى شود. 📚كحل البصر/ص68. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ @hkaitb