🌸🍃🌸🍃
#سکوت
گویند در مجلس معاویه، یکی از بزرگان خاموش بود و هیچ نمی گفت. معاویه گفت: چرا سخن نمی گویی؟ گفت: چه گویم؛ اگر راست گویم، از تو بترسم و اگر دروغ گویم، از خدا. پس در این مقام، سکوت سزاوارتر است.[1]
[1] لطایف و پندهای تاریخی، ص 83
آدم این پرحرفارو میبینه،به این حدیث پی میبره که اینا فکر قوی ندارن و درباره ی هر چی باید بحرفن...
در حدیثی جامع و جالب از امیرمومنان(ع) می خوانیم: اگر دوست داری از سلامت نفس برخوردار شوی و عیب ها و کاستی هایت پوشیده بماند، کمتر سخن بگوی و بیشتر خاموش باش تا فکرت قوی و قلبت نورانی گردد. (تصنیف غررالحکم، ص 216، ش 4252)
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#مگه_سر_آوردی
عبارت مثلی بالا که بیشتر در تهران و مناطق شمالی و شمال غرب ایران مصطلح است هنگامی به کار می رود که شخصی سرزده وارد شود و مطلب کم اهمیتی را بدون تمهید مقدمه و با شتاب و اضطراب و دستپاچگی عنوان کند و انتظار شگفتی و ناراحتی از شنوندگان را داشته باشد.
جواب و عکس العمل مخاطب در مقابل چنین شخص مضطرب و شتاب زده این است که:"چرا این قدر دستپاچه هستی؟ مگر سراشپختر آوردی؟"
در زمان جنگهای روس و ایران در دوره فتحعلی شاه قاجار که شکست لشکر ایران نزدیک شد یکی از دراویش بنام "حاج میرزا محمد اخباری" نزد شاه رفت و متعهد شد که تا چهل روز سر سردار روسی بنام "اشپختر"را تحویل دهد و همزمان پیشگوئی کرد که ممکن است بر سر این کار سر خود را نیز از دست بدهد. به همین منظور در زاویه حرم شاه عبدالعظیم به چله نشست و در روز موعود خبر کشته شدن سردار روسی را به اطلاع شاه رسانیدند و چون خبری از سر نشد شاه او را احضار و پرسید: پس سر چه شد ؟
درویش گفت: اسب آورنده در گودالی افتاده و دستش شکسته است او مقصر نمیباشد. که همینطور هم شده بود و چون سر برسید درویش با سرعت راه عتبات (عراق ) را پیش گرفت.
از آن طرف اطرافیان شاه به او گفتند که میرزا محمد اخباری همانطور که از راه دور سردار روسی را کشت شما را هم میتواند از میان بردارد و شاه را وادار نمودند تا کسی را به عتبات فرستاده و وی را تلف بکند.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#دین_مرد
حضرت علی علیه السلام در محلی عبور میکردند، گروهی از بچهها را دیدند که مشغول بازی هستند، ولی یک بچه در کنار ایستاده و غمگین و بازی نمیکند. نزدش رفت و پرسید: نام تو چیست؟ گفت: (مات الدین: دین مرد).
امام سراغ این راز نهفته گرفتند و از پدر این کودک سؤال کردند! گفتند: پدرش مرده و مادرش زنده است. امام مادر فرزند را خواست و علت این نام را پرسیدند! مادر گفت: در ایامی که این بچه در رحم من بود پدرش به مسافرت رفت و پس از مدتی همسفران آمدند و گفتند: شوهر تو در مسافرت بیمار شد و از دنیا رفت، از ما خواهش کرد که اگر بچهام به دنیا آمد نام او را (مات الدین) بگذارید.!!
امام به اسم (مردن دین)، پی به رمز و علت آن برد و اعلام کرد مردم در مسجد جمع شوند. سپس همسفران پدر کودک را که چهار نفر بودند خواست و یکی یکی را جداگانه سؤالاتی نمود.
به مردم فرمود: هرگاه من صدائی به تکبیر بلند کردم شما هم تکبیر بگوئید. از اولی راز قتل را جویا شد، و او که از این سئوال میخکوب شده بود گفت: من فقط طناب را حاضر کردم. صدای تکبیر امام بلند شد و مردم هم تکبیر گفتند.
دومی هم گفت: من طناب را به گردنش بستم و دیگر تقصیری ندارم؛ سومی گفت: من چاقو را آوردم و چهارمی به طور واضح جریان را شرح داد که برای تصاحب اموال او، گروهی او را به قتل رساندیم. امام تکبیر گفت و مردم هم صدا به تکبیر بلند کردند.
امام اموال مسروقه را از آنها گرفت و به مادر بچه تحویل داد و آنها را سخت مجازات کرد، و بعد به مادر فرزند فرمود: اسم بچه را (عاش الدین: دین زنده است) صدا بزنید.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#آمارگیری_شاه_عباس
شاه عباس تصمیم گرفت از مردم آمارگیری کند تا مالیات بستاند. چون خانههای مردم ماموران مراجعه میکردند، مردم آمار دروغ میدادند تا از مالیات فرار کنند. مثال خانهای که 6 نفر بود میگفتند 3 نفریم.
شاه عباس نقشهای کشید، به ماموران گفت: به در هر خانه رسیدید بپرسید چند نفرند به تعداد نفرات سکه نقره بدهید.
ماموران چنین کردند و این بار هر کس 3 نفر بود میگفت شش نفریم. و ماموران آمار منزل را در چوبی نوشته و بر بالای خانه میزدند.
یک ماه بعد شاه عباس دستور داد هر کس باید یک سکه طلا به خزانه مالیات بدهد. این بار هر کس سه نفر بود، شش سکه طلا به خزانه برگشت داد.
نتیجه اخلاقی اینکه: گاهی ما فکر میکنیم در چیزی بردهایم، برنده واقعی و بازنده بعدها مشخص میشود. و روزگار از بازیهای شاه عباسی زیاد دارد.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#خالص_کردن_عمل_فقط_بخاطر_خدا
نقل است که: مرحوم شیخ سبزواری رضوان الله علیه برای عیادت بیماری می رفت و عده ای هم با او بودند.
نزدیک منزل بیمار که رسید، برگشت و نرفت. اطرافیان پرسیدند: آقا چرا تا این جا آمدید و حالا بر می گردید؟
آقا جواب داد: خطوری به قلبم کرد که بیمار وقتی مرا ببیند، از من خوشش خواهد آمد و می گوید که سبزواری، چه انسان والا و بزرگی است که به عیادت من بیمار آمده است!
چون داخل نیتم ناخالصی خوش آمدن خلق خدا پیش آمده،حالا برمی گردم
تا هنگامی که اخلاص اولیه را بیابم و این بار تنها برای رضای خدا به عیادت بیمار بیایم....
چگونه نیتمان را خالص کنیم؟
معمولا دوستان پی نتیجه اعمالند؛ مثلا می پرسند این کار را بکنیم ثوابش چیست و...
اگر انسان پی اینها نباشد یعنی:
به دنبال نتیجه و اینکه عملش چه بلایی را دفع میکند و چه سود و ثوابی می رساند نباشد و هدفش فقط بخاطر رضای خدا باشد آن وقت عملش خالص میشود.
داستان های عارفانه، اثر عباس عزیزی
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#جملاتی_برای_تحریک_ذهن...!
-هرگز از سمت جلو به یک گاو
از سمت عقب به یک اسب
و از هر چهار طرف
به یک احمق نزدیک نشوید...!
-دوست داشته باش آنهایی را که
در زندگیت نقش داشته اند
نه آنهایی که برایت نقش بازی میکنن!
-اگر زن دیگری مرد شما را دزدید
هیچ انتقامی بهتر از آن نیست
که بگذارید نزد خودش نگهش دارد!
مردان واقعی هیچ وقت دزدیده نخواهند شد !
-محبوب همه باش
معشوق یکی
مهرت را به همه هدیه کن
عشقت را به یکی...!
-اگر درد را احساس کردی زنده ایی
اما اگر درد دیگران را احساس کردی،انسانی...!
-گمشده نسل ما اعتماد است نه اعتقاد
اما افسوس دیگر نه بر اعتمادها اعتقادیست
و نه بر اعتقادها اعتمادی...
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#جواب_ابلهان_خاموشیست
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت: این مرد لال است ؟
روستایی گفت: این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد.
قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟چه گفت؟
صاحب خر گفت: او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند. قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد در زبان پارسی به مثل تبدیل شد:
"جواب ابلهان خاموشی ست"
#امثال_و_حکم
#علی_اکبر_دهخدا
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#فروشنده_باهوش
پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟
پسر پاسخ داد که یک مشتری
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
پسر گفت: 134,999٫50 دلار
مدیر فریاد کشید : 134,999٫50 دلار …..؟
مگه چی فروختی ؟
پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک
من هم یک بلیزر دبلیو دی4 به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..
مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟
میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#فروشنده_باهوش
پسری برای پیدا کردن کار از خانه به راه افتاده و به یکی از فروشگاههای بزرگ که همه چیز میفروشند رفت…
مدیر فروشگاه به او گفت : یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.
در پایان اولین روز کاری مدیر به سراغ پسر رفت و از او پرسید که چند مشتری داشته است ؟
پسر پاسخ داد که یک مشتری
مدیر با ناراحتی گفت: تنها یک مشتری …؟ بی تجربه ترین متقاضیان کار در اینجا حدقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروشت چقدر بوده است ؟
پسر گفت: 134,999٫50 دلار
مدیر فریاد کشید : 134,999٫50 دلار …..؟
مگه چی فروختی ؟
پسر گفت : اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب ماهیگیری بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری گرافیت به همراه یک چرخ ماهیگیری 4 بلبرینگه. بعد پرسیدم کجا میرید ماهیگیری ؟ گفت : خلیج پشتی
من هم گفتم پس به قایق هم احتیاج دارید و یک قایق توربوی دو موتوره به او فروختم
بعد پرسیدم ماشینتان چیست و آیا میتواند این قایق را بکشد؟ که گفت هوندا سیویک
من هم یک بلیزر دبلیو دی4 به او پیشنهاد دادم که او هم خرید..
مدیر میگه اون اومده بود قلاب ماهیگیری بخره تو بهش قایق و بلیزر فروختی ؟
میگه نه، اومده بود قرص سردرد بخره من بهش پیشنهاد کردم بره ماهیگیری برای سردردش خوبه
و اين سرنوشت انسانهای بزرگ و نابغه است.
@hkaitb
🌸🍃🌸🍃
#حکایت_آموزنده
ابراهیم ادهم سر در بیابان نهاده بود و از شهر دور میشد. ناگاه، چندین سرباز پادشاه به او نزدیک شدند، امیر لشگر از ابراهیم پرسید، آبادی کجاست؟
ادهم قبرستان را نشان داد. امیر گمان کرد او را مسخره کرده، با شلاقی چند بر کمر و سر او زد و او را زیر شلاق به آبادی آورد.
مردم چون این حالت را دیدند، نزد امیر آمده و گفتند، او عارف نامی ابراهیم ادهم است. چرا میزنی؟ مگر نمیدانی او تخت پادشاهی رها کرده است و اگر مانده بود، سرلشگر هزاران سربازی چون تو بود؟!!
امیر ناراحت شد و از اسب پایین آمده و به دست و پای ادهم افتاد. ادهم گفت: من دروغ نگفتم، در نظر من جای اصلی که باید به فکر آباد کردن آن باشیم آن دنیاست و تمام زیباییهای خلقت در زیر آن خاک هست. من گورستان را نشانت دادم که فکر گورستان باش.
امیر پرسید، وقتی که تو را میزدم تو زیر زبان چه میگفتی؟ ادهم گفت: تو را دعا میکردم و میگفتم، خدایا این جوان با شلاق ناحق که به دست تو مرا میزند، گناهان مرا در این دنیا مجازات و مکافات میکند و با این کارش مرا به بهشت میبرد.
سزای کسی که مرا به بهشت میبرد، رفتن به جهنم نیست. دعا و برای تو اسغفار میکردم که گناهی بر تو ننویسند.
تذکره اولیا باب ابراهیم ادهم ص 52
@hkaitb
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
💄کانالی که صدای همه ی آرایشگرا رو در آورده😱❌
این کانال حرف نداره😍💋
🔽🔽🔽
#مدل_مو2022 🤩🧝🏽♀
#مدلشینیون_2022 😍
مدل طراحی ناخن💅
💆🏻♀مدل #رنگ_مو🎊🌈
خودت آرایشگر خودت شو😉✌️🏻👆🏻
http://eitaa.com/joinchat/376700939C84c3c5e101
http://eitaa.com/joinchat/376700939C84c3c5e101
هدایت شده از خانواده با نشاط ما
اتفاق عجیب شب اول عروسی یک دختر🔴🔴
تقریبا ساعت ۱ شب بود که مهمون ها کم کم خداحافظی میکردند و هر کدوم به سمت خونه هاشون میرفتند..... #خونه کم کم خلوت میشد....حوالی ساعت ۱.۳۰ بامداد بود که بالاخره همه رفتن و ما دوتا #تنها شدیم شوهرم رفت ی دوش بگیره منم رفتم سمت اتاق ک لباسمو عوض کنم اما تا دراتاق بازکردم ......😳😳👇
https://eitaa.com/joinchat/14417969C9c8d3505b3
بله خیلی باید مراقب بود😭😭👆