📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
روزی مردی به خانه ی بهلول رفت واز او خواست که طنابش را برای مدتی به او قرض دهد بهلول کمی فکر
کرد و گفت : حیف که روی آن ارزن پهن کرده ام و گرنه حتما آن را به تو می دادم . مردبا تعجب گفت : مگر
می شود روی طناب ارزن پهن کرد؟ بهلول گفت:برای آن که طناب را ندهم این بهانه کافی است
اونی که دنبال بهونست همیشه یه بهونه ای گیر میاره👌
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#از_او_بگوئیم
نشستهام کنار رانندهی اتوبوس،جوانی است با انرژی و فعال که از صفر شروع کرده و آرام آرام ترقی کرده و اینک اتوبوس را با قسط و بدهی سنگین مالک شده. اتوبوس درون شهری است و چون یکی از نزدیکان به رحمت خدا رفته، میرود به سمت بهشت زهرا سلام الله علیها.
جوان با هیجان میگوید که چه گونه از برادر معلولِ بزرگترش مراقبت میکند و عجیب این که همسرش دوشادوش او به پرستاری برادر معلولش میپردازد تا او به شغل و کارش برسد.
لا لبخند و پرانگیزه حرف میزند و از مشکلاتش و از آرزوهایش که میگوید و این که می خواهد همسرش را و برادر معلولش را به مکه و کربلا ببرد،احساس حقارت غریبی درونم را چنگ میزند.
خدایا!هنوز هستند بزرگ مردانی که بیادعا و بدون ذرهای آلایش،با گرفتاریهای بزرگ و سهمگین زندگی دست و پنجه نرم میکنند و پرانگیزه و بی آن که آلودهی اشتباه و حرام شوند و با آرزوهایی مقدس به سلامت زندگی میکنند.
شیفتهی روحیاتش شدهام.دوستش دارم،بیاختیار.تصمیم میگیرم هدیهای معنوی به او بدهم.
میگویم:دوست داری برکت مالت را بیشتر کنی؟با اشتیاق پاسخ مثبت میدهد.
میگویم:امام زمان علیه السلام را در درآمدت شریک کن!
میخندد و چشمانش را که پر از سوال است به من میدوزد.
میگویم:من هم مثل تو با زحمت زندگی کرده و پله پله رشد کردهام.
از این که من را از جنس خودش میبیند حس رضایت میکند.
ادامه میدهم؛روزی استادی به من گفت:امام زمان را در مالت شریک کن! و من هم مثل امروز تو گیج شدم و پرسیدم:چگونه؟
و او گفت درصد ناچیزی از درآمدت را به امام زمان علیه السلام اختصاص بده تا مالت را پر برکت کنی! و من سی و هفت سال پیش این کار را کردهام تا امروز!
جوان پرسشگرانه و تاییدگونه میگوید: خب؟!میگویم:خب به جمالت! تو هم مثل من یک درصد از درآمدت را به امام زمان علیه السلام اختصاص بده! یعنی صد هزار تومان که درآمد داشتی هزار تومانش را برای امام زمان بگذار کنار! این کار را بکن! من کردهام و برکت زیادی را در زندگیام دیدهام!
میگوید:قبول! اما یک درصد را چه کار کنم؟ میگویم:هر طور صلاح میدانی و در راهی که فکر میکنی رضایت امام زمان را به همراه دارد،خرجش کن! میتوانی برای همسر وفادارت و یا برادر معلولت هزینه کنی و هدیهای بخری و به آنها بگویی که تفاوت این هدیه با هدیههای قبلی در این است که این بار مهمان امام زمانید!
به همین سادگی!
و یا در اتوبوس مردمی را که تشنهاند به چند بطری آب معدنی مهمان کن و بگو برای شادی امام زمان صلوات بفرستند و السلام علیک یا ابا عبدالله بگویند.
یا در نیمهی شعبان کام مسافرانت را با شکلات و شیرینی شیرین کن و.......
8به بهشت زهرا رسیدهایم و جوان مشتاقانه حرفهای مرا قورت میدهد و میگوید:از همین امروز و با پول کرایهی امروز شما که برکت دارد شروع میکنم و من ثواب این تبلیغ شیرین را به روح تازه گذشته تقدیم میکنم...
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴این یک داستان واقعی😱 است
همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند.
دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم.
وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی ...
یه روزی تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم، دختر خاله همسرم هم دعوت بود.
وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ...
بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که ......
✂️ادامه داستان کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
سلام ☀️
صبح زیباتون بخیر ...🌹
چرخ گردون چه بخندد
چه نخندد تو بخند مشڪلی
گر سر راه تو ببندد تو بخند
غصه ها فانی و باقی همه
زنجیر به هم گر دلت از
ستم و غصه برنجد تو بخند
دلتون گرم و صمیمی باشہ♥
🌸#صبحتون_بخیر
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#حکایتی_خواندنی_و_پندآموز
کشاورز یک گونی پر از گندم بر روی الاغ خود گذاشته بود و به سمت آسیاب می رفت که ناگهان گونی از پشت حیوان سر خورد و روی زمین افتاد. کشاورز تلاش زیادی نمود تا گونی را مجددا روی پشت الاغ قرار دهد اما گونی سنگین بود و او موفق به انجام این کار نشد.
بنابراین منتظر ماند تا از شخصی که از آن مسیر عبور کند کمک بگیرد.
مدتی گذشت و سواری نزدیک شد. کشاورز متوجه شد که مرد سوار از ملاکان و نجیب زادگان است و تصور کرد که مرد حاضر نخواهد شد به پیرمردی چون او کمک کند. اما سوار که وضع کشاورز را آنگونه دید به سرعت از اسب خود پایین آمد و به کمکش شتافت.
پس از اینکه آن دونفر توانستند گندم را پشت حیوان قرار دهند کشاورز رو به مرد ثروتمند کرد و گفت: بسیار از شما ممنونم. به من بگویید چطور می توانم این کمک شما را جبران کنم؟
نجیب زاده پاسخ داد: کار ساده ای است!
هرگاه دیدی انسانی نیاز به کمک دارد، تو هم همین کار را انجام بده و به او کمک کن
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📝حرف حساب
بعضی آدمها خسیسند . . .
"خساست" انواع مختلف دارد.
یک نوع خساست هم هست
به اسم "خساست کلامی"
طرف اشتباه میکند؛
دست و دلش می لرزد بگوید "ببخشيد"
عاشق یک نفر شده؛
انگار جانش را میگیرند
بخواهد بگوید "دوستت دارم"
کاری برایش انجام میدهی؛
انگار از بند دلش کنده می شود
بگوید " خیلی ازت ممنونم لطف کردی" و ...
حرفهای خوب مالیات ندارد
اما گاهی نگفتنشان هزینه های هنگفتی
به اطرافیانمان تحمیل میکند
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول_دانا
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت
ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند
ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد
حمامی متغیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید
✓
📗 کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_آموزنده
روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست.
مردم گفتند: چقدر بدشانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود.
مردم گفتند: چقدر خوش شانسی!
پیرمرد گفت: از کجا معلوم!
+ زندگی پر از خوش شانسی ها و بدشانسی های ظاهری است، شاید بدترین بدشانسی های امروزتان مقدمه خوش شانسی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوربین مخفی
#خنده
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#شاد_باشید 😻
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ زیبـــا به همراه موسیقی زیبای انرژی بخش
تقـــــدیم به شما عـــــزیزانم
روزتــــون شـــــاد و پر انرژی...
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین 👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#داستان_انبیاء
💠 مومن بخیل و فاسق بخشنده💠
🍃 يحيی بن زكريّا (عليه السلام) ابليس را به صورت اصلی وی ديد و به او گفت: ای ابليس به من خبر بده محبوب ترين و مبغوض ترين مردم در نظرت كيست؟
🍃 گفت: محبوب ترين مردم در نزد من مؤمن بخيل است و مبغوض ترين مردم در نزد من فاسق بخشنده است.
✨ يحيی از شيطان پرسيد چرا؟
گفت: برای اين كه بخل بخيل برای من كافی است ولی می ترسم كه خدا به فاسق بخشنده بر اثر بخشندگیاش توجّه كند و او را ببخشايد ✨
🍃 آن گاه روی برگرداند در حالی كه می گفت: اگر تو يحيی نبودی به تو خبر نمی دادم.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#حکایت_آموزنده
پدری قبل از مرگش پسر را چنین نصیحت کرد: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ ! اول اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ !
دوم اینکه اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ !
و سوم اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
و می خواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ اینچنین شده ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ.
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin