eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📔🤔🤔🤔 📕داستان ﺿﺮﺏﺍﻟﻤﺜﻞ ✍ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻠﺪﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺁﻥ ﺍﻗﺪﺍﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﺮﺍﺏﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪﺑﺎﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ. ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﺿﻌﯿﺘﯽ ﺑﻪ ﻭﯼ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﮔﻔﺖ؟ ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺮ ﮐﻮﺭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻛﺎﺭﺵ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﭼﺸﻢ ﺧﺮ ﺑﻮﺩ. ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺧﺮﯼ ﻣﺒﺘﻼ ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﺩﺭﺩ ﻣﯽﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺶ ﺁﺏ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻄﺎﺭ ﻣﯽﺑﺮﺩﻧﺪ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺧﺮ ﻣﯽﻛﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﻭﻋﺪﻩ ﺧﻮﺏ ﺷﺪﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﻣﺒﻠﻎ ﻫﻨﮕﻔﺘﯽ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ. ﻧﺘﯿﺠﻪ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ؟ ﺧﺮ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺭﺍ ﻛﻮﺭﻛﺮﺩﻥ. ﯾﻚ ﺭﻭﺯ ﯾﻚﺁﺩﻡ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﭼﺸﻢ ﺭﻧﺞ ﻣﯽﺑﺮﺩ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺷﻬﺮﺕ ﺑﯿﻄﺎﺭ ﺭﺍ ﺍﺯﻓﺮﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺩﻭﺭ ﺷﻨﯿﺪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺤﻜﻤﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ. ﭼﺸﻢ ﺑﯿﻄﺎﺭ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﯾﺾ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻃﻤﻊ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻛﻪ ﭘﻮﻝ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯﻃﺮﻑ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﺤﻜﻤﻪ ﺗﺎﺭﯾﻚ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺍﯾﻨﻜﻪ ﭼﺸﻢ ﺁﺩﻡ ﻫﻢ ﺣﻜﻢ ﭼﺸﻢ ﺧﺮ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢﺧﺮﻫﺎ ﻣﯽﻛﺸﯿﺪ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﺁﻥﻣﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻫﻢ ﻛﺸﯿﺪ، ﻛﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﻛﺮﺩ: ‏ﺁﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺳﯿﺪ، ﻛﻮﺭ ﺷﺪﻡ ! ﻭ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﻭ ﻧﺎﻻﻥ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ‏«ﻛﺠﺎﺑﻮﺩﯼ؟ ﭘﯿﺶ ﭼﻪ ﺣﻜﯿﻤﯽ ﺭﻓﺘﻪﺍﯼ؟» ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻥﻣﺮﺩ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﻧﺎﻡ ﻭ ﻧﺸﻮﻧﯽ ﺣﻜﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺍﺩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﺣﻜﯿﻢ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﻠﯽ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺧﺮﻫﺎ ﻣﯽﻛﺸﯿﺪ ﺗﻮﯼﭼﺸﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﻛﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻛﻮﺭﯼ ﺍﻭﺷﺪﻩ. ﮔﻔﺘﻨﺪ: ‏« ﺑﺎﺑﺎ، ﻣﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ؟ ﯾﺎﺭﻭ ﺑﯿﻄﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺮ ﻛﻮﺭ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ.» ‎‌‌‌‎‌✓ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘ 🌺☘🌺 ☘🌺 🌺 📚 ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت. به شاه خبر دادند که چه نشسته‌ای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را می‌دزدد. شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می‌دزدیدند، دل و جگرش را هم می‌خوردند. شاه خبردار شد و یکی از درباری‌ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد. این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمی‌داشت!!! پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد می‌میرد.» جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساخته‌اند و همه اندام‌های گوسفند را می‌برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می‌ماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت: اشتباه کردم، یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را متکفل شوم و مایحتاج تو را از خزانه مقرر سازم تا از فکر آن آسوده شوی؟ بهلول گفت: اگر سه عیب در این کار نبود، راضی می شدم؛ اول آنکه تو نمی دانی به چه محتاجم، تا آن را از برای من مهیا سازی. دوم اینکه نمی دانی چه وقت احتیاج دارم تا در آن وقت، وجه را بپردازی. سوم آنکه نمی دانی چقدر احتیاج دارم تا همان مقدار بدهی. ولی خداوند تبارک و تعالی که متکفل است این هر سه را می داند آنچه را محتاجم ،وقتی که لازم است و به قدری که احتیاج دارم می رساند. ولی با این تفاوت که تو در مقابل پرداخت این وجه، با کوچکترین خطایی ممکن است مرا مورد خشم و غضب خود قرار دهی! 📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🍂🍂🍂 ✍فریب نخورید! در زمان حضرت سلیمان پرنده‌ای برای نوشیدن آب به سمت حوضی که کنار چشمه‌ای بود پرواز کرد اما چند کودک را به سر برکه دید پس آنقدر صبر کرد تا کودکان از آنجا متفرق شدند! همین‌که قصد فرود به سوی برکه را کرد این بار مردی را با ریش بلند و آراسته دید که برای نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود. پرنده با خود گفت که این مرد خوبی است از وی آزاری به من نمی‌رسد! وقتی نزدیک شد آن مرد سنگی به‌سویش پرتاب کرد و چشم پرنده کور شد! پرنده از مرد نزد حضرت سلیمان شکایت برد! پیامبر آن مرد را احضار کرد او را محاکمه و فرمان کور کردن چشم او را داد. اما پرنده به حکم صادر شده اعتراض کرد و‌ گفت: چشم این مرد هیچ آزاری به‌من نرساند بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم که از سوی او آزاری به من نمی‌رسد! پس به عدالت نزدیکتر است اگر ریش او را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
پدر شوهر با عروس😱 یک روز پسر فریب خورده که به ماموریت رفته بود قبل از موعد مقرر به خانه برگشت و ماشین پدرش را در پارکینگ دید. از پله های طبقه بالا که اتاق خواب در آنجا بود بالا رفت و پدر و همسرش را به گونه ای در کنار هم یافت که حاکی از ارتباط حرام میان آنها داشت و هنگامی که آنها وجودش را احساس کردند طوری رفتار کردند که گویی هیچ چیز میانشان نبوده است. مهندس مهران بسیار خشمگین شد و دانست که ارتباط حرام میان همسر و پدرش وجود دارد و منتظر ماند تا پدرش.... 🔴 ادامه داستان در کانال زیر سنجاق شده👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
📚 ❓سوال هارون درباره امین و مامون آورده اند که روزي بهلول به قصر هارون رفت و در بین راه هارون رادید . هارون پرسید : بهلول کجا می روي ؟ بهلول جواب داد به نزد تو می آیم هارون گفت : من به قصد رفتن به مکتب خانه می روم تا از نزدیک وضع فرزندانم امین و مامون را ببینم و چنانچه مایل باشی می توانی همراه من بیایی بهلول قبول نمود و به اتفاق هارون وارد مکتبخانه شدند .ولی آن وقت امین و مامون براي چند دقیقه اجازه گرفته و بیرون رفته بودند . هارون از معلم از وضع امین و مامون سولاتی نمود . معلم گفت : امین که فرزند زبیده که سرور زنان عرب است ولی بسیار کودن و بی هوش است و بلعکس مامون بسیار بافراست و زیرك و چیز فهم . هارون قبول ننمود آموزگار کاغذي زیر فرش محل نشستن مامون گذارد و خشتی هم زیر فرش امین نهاد و پس از چند دقیقه که امین و مامون وارد مکتبخانه شدند و چون پدر خود را دیدند زمین ادب را بوسه داده و سر جاي خود نشستند . مامون چون نشست متفکر به سقف و اطراف خود نگاه می کرد . معلم به مامون گفت : تو را چه می شود که چنین متفکري ؟ مامون جواب داد ، از موقعی که از مکتب خانه خارج شدم و تا به حال که نشسته ام یا زمین به اندازه کاغذي بالا آمده یا اینکه سقف به همین اندازه پایین رفته است در این حال آموزگار از امین سوال نمود آیا تو هم چنین احساسی می نمایی ؟ امین جواب داد : چیزي حس نمی کنم آموزگار لبخندي زده و آن دو را مرخص نمود . چون امین و مامون از مکتبخانه خارج شدند معلم به هارون گفت : بحمدالله که به حضرت خلیفه حرف من ثابت شد. خلیفه سوال نمود : آیا سبب آن را می دانی ؟ بهلول جواب داد اگر به من امان دهی حاضرم علت آن را بگویم هارون جواب داد در امانی هرچه میدانی بگو بهلول گفت : ذکاوت و چالاکی اولاد از دو جهت است جهت اول چنانچه مرد و زن به میل و رغبت سرشار و شهوت طبیعی با هم آمیزش نمایند اولاد آنها با ذکاوت و زیرك می شود و سبب دوم چنانچه زن و شوهر از حیث خون و نژاد با هم تفاوت داشته باشند ، اولاد آنها زیرك و باهوش و قوي می شود چنانچه این امر در درختان و حیوانات هم به تجربه رسیده است و چنانچه درخت میوه را به درخت م یوه دیگر پیوند بزنند آن میوه آن شاخه پیوند خورده بسیار مرغوب و اعلا می شود و نیز اگر دو حیوان مثلاً الاغ و اسب با هم آمیزش دهند قاطر از آن دو متولد می شود که بسیار باهوش و قوي و چالاك می باشد . بنابراین امین که فراست خوبی ندارد از این سبب است که خلیفه و ز بیده از یک خون و یک نژاد میباشند و مامون که با این فراست و ذکاوت قوي می باشد از آن لحاظ است که مادر او از نژادي غریب و با خون خلیفه تفاوت بسیار دارد . خلیفه از جواب بهلول خنده نمود و گفت : از دیوانه غیر از این توقعی نمی توان داشت . ولی معلم در دل حرف بهلول را تصدیق نمود 👈یکی از دلایلی که میگویند ازدواج های فامیلی زیاد خوب نیست،همین است که بهلول دانا فرمود. 📕کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 📜(توبه،گناه ،رحمت ) مرد فاسقي در بني اسراييل بود كه اهل شهر از معصيت او ناراحت شدند و تضرع به خداي كردند ! خداوند به حضرت موسي وحي كرد : كه آن فاسق را از شهر اخراج كن ، تا آنكه به آتش او اهل شهر را صدمه اي نرسد . حضرت موسي آن جوان گناهكار را از شهر تبعيد نمود؛ او به شهر ديگري رفت ، امر شد از آنجا هم او را بيرون كنند ، پس به غاري پناهنده شد و مريض گشت كسي نبود كه از او پرستاري نمايد . پس روي در خاك و بدرگاه حق از گناه و غريبي ناله كرد كه اي خدا مرا بيامرز ، اگر عيالم بچه ام حاضر بودند بر بيچارگي من گريه مي كردند ، اي خدا كه ميان من و پدر و مادر و زوجه ام جدايي انداختي مرا به آتش خود به واسطه گناه مسوزان . خداوند پس از اين مناجات ملايكه اي را به صورت پدر و مادر و زن و اولادش خلق كرده نزد وي فرستاد . چون گناهكار اقوام خود را درون غار ديد ، شاد شد و از دنيا رفت . خداوند به حضرت موسي وحي كرد ، دوست ما در فلان جا فوت كرده او را غسل ده و دفن نما . چون موسي به آن موضوع رسيد خوب نگاه كرد ديد همان جوان است كه او را تبعيد كرد؛ عرض كرد خدايا آيا او همان جوان گناهكار است كه امر كردي او را از شهر اخراج كنم ؟ ! فرمود : اي موسي من به او رحم كردم و او به سبب ناله و مرضش و دوري از وطن و اقوام و اعتراف بگناه و طلب عفو او را آمرزيدم ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟ ملا در جوابش گفت بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم .... دوستش دوباره پرسید خب ، چه شد ؟ ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود .... ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود ، ولی با او هم ازدواج نکردم... دوستش کنجاوانه پرسید دیگر چرا ؟ ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم🙈😁😂 📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🔴زن زیبا و قاضی هوسران! زنی چشم‌هايی به غايت زیبا و خوب داشت. روزی از شوهرش شكايت به قاضی شهر برد. قاضی شهر که مردی بود هوسران و زنباره بود ، تا چشمهای زن را دید یک دل نه صد دل شیفته ی او شد و طمع در بدست اوردنش کرد! قاضی به نفع زن رای داد و شوهر را محکوم کرد! شوهر آن زن دریافت که هدف قاضی چیست و ناگهان زن را ...ادامه👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1860501547C00e63317b1
🌸سلام صبح آدینه‌تون بخیر 🌾آرامـش با ارزش‌ترین 🌸حس دنیاست 🌾براتون یه دنیا آرامـش 🌸یه دنیا تنـدرستی 🌾و یک عالمه خوشبختی 🌸و برکت آرزومندم ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 مردی وارد خانه شد. همسرش را در حال گریه دید. علت را جویا شد. همسرش گفت: گنجشک‌هایی که بالای درخت هستند، وقتی بی‌حجابم، مرا نگاه می کنند بیم آن دارم این امر معصیت باشد! مرد بخاطر عفت و خداترسی همسرش پیشانیش را بوسید. تبری آورد و درخت را قطع کرد. پس از یک هفته روزی زود از کارش به خانه آمد و همسرش را در آغوش فاسقش آرمیده یافت! شوهر زن فقط وسایل مورد نیازش را برداشت و از آن شهر گریخت. به شهر دوری رسید که مردم آن شهر مقابل کاخ پادشاه جمع شده بودند. وقتی علت را جویا شد، گفتند: از گنجینه پادشاه دزدی شده! در این میان مردی که بر پنجه پا راه می رفت از آنجا عبور کرد. مرد پرسید: او کیست؟ گفتند: عارف و حکیم شهر است و برای اینکه خدای نکرده مورچه‌ای را زیر پا له نکند، روی پنجه ی پا راه می رود! مرد گفت: بخدا دزد را پیدا کردم مرا نزد پادشاه ببرید. او به پادشاه گفت: عارف شهر همان کسی است که گنجینه تورا دزدیده است! شیخ پس از بازجویی به دزدی اعتراف کرد. پادشاه از مرد پرسید: چگونه فهمیدی که او دزد است؟ مرد گفت: تجربه به من آموخت وقتی در احتیاط افراط شود و در بیان فضیلت زیاده روی، بدان که سرپوشی است برای یک خطا! ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید. روزی قافله ای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند. منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد. چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را می دهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد. چون برادر غار نشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمی بیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود. در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی لخت زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد. چون زرگر این را می بیند میگوید: ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند... ✍و شعری از استاد سخن سعدی شنیدم زاهدی در کوهساری قناعت کرده از مردم به غاری بدو گفتم چرا در شهر نائی که از آزار غربت وا رهائی بگفت آنجا پریرویان نغزند چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin