(شفای بیمار به دست امام زمان عج🌹)
اندیشمند و محدث بزرگ "علی بن عیسی اربلی" صاحب کتاب "کشف الغمة" نقل می کند:
"سید باقی بن عطوه" برای من نقل کرد که:
پدرم "عطوه" زیدی مذهب بود، بیمار شد، و بیماری او طول کشید و همه پزشکان عصر از درمان او عاجز شدند...
من و برادرانم که پسران او بودیم به مذهب شیعه دوازده امامی، تمایل داشتیم و پدرم از این جهت نسبت به ما دل خوشی نداشت😔 و مکرر به ما می گفت:
"من مذهب شما را نمی پذیرم مگر اینکه صاحب شما=[حضرت مهدی عج] بیاید و مرا شفا دهد"
اتفاقا شبی هنگام نماز عشاء، همه ما در یکجا جمع بودیم ، که شنیدیم : پدرم فریاد زد: "صاحب خود را در یابید که همین لحظه از نزد من بیرون رفت..!"
ما با شتاب از خانه بیرون پریدیم، هر چه دویدیم و به اطراف نگریستیم، او را ندیدیم، برگشتیم و از پدر پرسیدیم ، جریان چه بود؟ گفت:
شخصی نزد من آمد و فرمود: ای عطوه!
گفتم: تو کیستی ؟
گفت: من صاحب پسران تو هستم، آمدهام به اذن خدا تو راشفا دهم..!🌸
سپس دستی بر موضع دردم کشید و هماندم به طور کلی بیماریم بر طرف شد و کاملا سلامتی خود را باز یافتم...🌹
📙داستانهای 14 معصوم(ع)
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌸🍃🌸🍃
روزی جوانی نزد پیامبر - ص - آمد و با کمال گستاخی گفت : ای پیامبر خدا ! آیا به من اجازه می دهی زنا کنم ؟ !
با گفتن این سخن فریاد مردم بلند شد و از گوشه و کنار به او اعتراض کردند . ولی پیامبر - ص - با کمال ملایمت و اخلاق نیک به جوان فرمود : نزدیک بیا .
جوان نزدیک آمد و در کنار پیامبر نشست .
حضرت از او پرسید : آیا دوست داری با مادر تو چنین کنند ؟ گفت : نه ، فدایت شوم . فرمود : همین طور مردم راضی نیستند با مادرشان چنین بشود ، بگو ببینم آیا دوست داری با دختر تو چنین شود ؟ گفت : نه ، فدایت شوم .
فرمود : همین طور مردم درباره دخترانشان راضی نیستند . بگو ببینم آیا برای خواهرت می پسندی ؟ جوان گفت : نه ، ای رسول خدا و در حالی که آثار پشیمانی از چهره او پیدا بود پیامبر - ص - دست بر سینه او گذاشت و فرمود : خدایا قلب او را پاک گردان و گناه او را ببخش و دامان او را از آلودگی به بی عفتی حفظ کن . از آن به بعد ، زشت ترین کار در نزد آن جوان زنا بود .
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌸🍃🌸🍃
داستان امام حسین(ع) و شیخ رجبعلی خیاط
شیخ رجبعلی خیاط به همراه شیخ حسن تزودی در امامزاده صالح تهران نشسته بودند که جناب شیخ می گوید:
« یالَیتَنی کُنتُ مَعَکَ فَاَفوُزُ مَعَکَ فَوزاً عَظیما» ؛ حسین جان!ای کاش روز عاشورا در کربلا بودم و در رکاب شما به شهادت میرسیدم.
وقتی اینگونه آرزو می کند،می بینند هوا ابری شد و یک تکه ابر بالای سر آنها قرارگرفت و شروع کرد به باریدن تگرگ.
شیخ رجبعلی خیاط فرار می کند و به امامزاده پناه می برد.
وقتی بارش تگرگ تمام می شود، شیخ از امامزاده بیرون می آید و برایش مکاشفه زیبایی رخ میدهد....
او امام حسین علیه السلام را زیارت می کند و حضرت به او می فرمایند:
شیخ رجبعلی!
روز عاشورا مثل این تگرگ تیر به جانب من و یارانم می بارید؛ولی هیچ کدام جا خالی نکردند
و در برابر تیرها مقاوم و راست قامت ایستادند،دیدی که چگونه از دست این تگرگ ها فرار کردی.
مگر می شود هر کس ادعای عشق والا را داشته باشد؟
کتاب طوبای کربلا …صفحه141
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#شهر_بدون_بیمار😳👌
در زمان های قدیم، پزشکی👨⚕ برای مداوا کردن به شهری آمد و در محل کارش می نشست و منتظر بود مردم برای مداوا پیش او بیایند
اما در نهایت تعجب میدید کمتر کسی مریض می شود و برای مداوا پیشش می آید
در نهایت تصمیم گرفت پیش یکی از بزرگان شهر برود...
پزشک به آن مرد گفت: "من مدتی است برای مداوا کردن مردم، به این شهر آمدهام اما اینجا شهر عجیبی است و مردم آن انگار اصلا مریض نمیشوند و من در مطب خود بیکار ماندهام، خواستم دلیلش را از شما بپرسم"🙄🤔
مرد گفت: "پیغمبر ما(ص)، چیزی به ما یاد داده که مردم این شهر از وقتی به آن عمل می کنند دیگر مریض نمی شوند"🙂
پزشک با تعجب پرسید:"چه چیزی؟"😳
مرد پاسخ داد: "مردم اینجا تا کاملا گرسنه نشوند غذا نمی خورند و وقتی هنوز اشتها و میل دارند از سر سفره بلند می شوند👌"
پزشک گفت: " تمام بیماری ها از پرخوری است و پیغمبر شما روش خوب و نیکویی به شما آموزش داده است"👌
📙قصه های پند آموز کهن
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#ابراهیم_و_توانگر_بی_ادب
نامش ابراهیم ادهم بود، همه شهر او را مرد خداشناس و نیکوکار می دانستند...
او و چند نفر از دوستانش برای زیارت خانه خدا به مکه رفته بودند...
دور کعبه شلوغ بود و همه دور آن طواف می کردند، برخی با کفش و برخی دیگر برای احترام بیشتر، بدون کفش طواف می کردند...
ابراهیم، ثروتمند مشهور مکه را دید که با اسب دارد طواف می کند، با خشم رو به او کرد و گفت: اینجا خانه خداست، تو اینجا هم دست از غرورت بر نمی داری و با اسب طواف می کنی؟؟!
مرد ثروتمند رویش را برگرداند، البته او از یکی از خدمتکار های او شنید که می گفت: " به او محل نگذارید او به شما حسودی می کند"
مرد، وقتی اوضاع را اینطور دید، دیگر چیزی نگفت و ایام حج به پایان رسید و کاروان ها یکی یکی به شهر و دیار خود بازمیگشتند...
ابراهیم در وسط راه دید مرد ثروتمند با پای پیاده و در خاک های داغ بیابان راه می رفت.
از یکی از خدمتکار های او پرسید: " چه شده؟ چرا شما پیاده می روید؟"
خدمتکار پاسخ داد: " از کاروان جا ماندیم و آنها جلوجلو رفتند و دزد ها هم به ما حمله کردند و هر چه داشتیم بردند، حتی غذا و اسب نیز برایمان نگذاشتند که به شهر خود برگردیم"
مرد با خود فکر کرد و رو به مرد ثروتمند گفت: "هرکس در محضر خدا بی ادبی کند و در چنین جای مقدسی که همه پیاده و پا برهنه می روند، با اسب راه برود سزاوار این است که پایش را روی خاک داغ بیابان بگذارد..."
مرد ثروتمند شرمنده شد و سرش را پایین انداخت
او نتیجه کارش را دیده بود و فهمید کارش اشتباه بوده و نتیجه بی ادبی اش را دیده است.
ابراهیم هم وقتی دید او پشیمان است او را سوار بر اسب خود کرد و به او غذا داد...👌
📙جوامع الحکایات و قابوسنامه
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#مرد_سیاه_مرد_سفید
رسول خدا (ص) در کنار بستر جوانی حاضر شدند که در حال جان دادن بود
به او فرمودند بگو لا اله الا الله.
جوان چند بار خواست بگوید، اما زبانش بند آمده بود و نمیتوانست،
زنی در کنار بستر جوان نشسته بود، پیامبر(ص) از او پرسیدند این جوان مادر دارد؟
زن پاسخ داد: آری من مادر او هستم!
حضرت فرمودند :تو از این جوان ناراضی هستی؟
زن گفت: آری 6 سال است که با او قهرم و سخن نگفتهام!
پیامبر(ص) فرمودند: از او درگُذر..ـ
زن گفت: خدا از او بگذرد؛ به خاطر خوشنودی شما ای رسول خدا از او گذشتم...
سپس پیامبر(ص) به جوان فرمودند بگو لا اله الا الله
جوان گفت لا اله الا الله
پیامبر فرمودند چه می بینی؟
جوان گفت: "مرد سیاه و بد قیافه ای را در کنار خود میبینم که لباس چرکین به تن دارد و بد بوست، گلویم را گرفته و دارد خفه ام میکند..."
حضرت فرمودند بگو: "ای خدایی که اندک را می پذیری و از گناهان بسیار در میگذری، اندک را از من بپذیر و تقصیرات زیاد مرا ببخش تو خدای بخشنده و مهربانی هستی"
جوان هم گفت...
حضرت فرمودند: اکنون نگاه کن ببین چه میبینی؟
جوان گفت: حالا مرد سفید رو و خوش قیافه و خوش بویی را میبینم لباس زیبا به تن دارد، در کنار من است و آن مرد سیاه چهره از من دور میشود...
پیامبر(ص) فرمودند: دوباره آن دعا را بخوان
جوان بار دیگر دعا را خواند
حضرت فرمود: حالا چه میبینی؟
جوان گفت: مرد سیاه را دیگر نمی بینم و فقط مرد سفید در کنار من است🌺
این جمله را بگفت و از دنیا رفت...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
العجل یا صاحب الزمان🍃💔
این عشقِ آتشین ، زِ دلم پاڪ نمےشود
مجنون بہ غیر خانہے لیلا نمےشود
بالاے تخٺ یوسف ڪنعان نوشتہاند
هر یوسفے ڪہ یوسفِ زهرا نمےشود
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍#فقیر_وارسته👌
در روزی روزگاری، جوانی که سر و وضع فقیرانه ای داشت، به خانه پیامبر(ص) رفت...
از قضا مرد ثروتمندی هم آنجا بود مرد فقیر کنار مرد ثروتمند نشست.
ثروتمند وقتی دید جوان فقیر کنارش نشسته، لباسش را جمع کرد
جوان از کار آن مرد ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد، سوال خودش را پرسید و از آنجا رفت
بعد از رفتن جوان، پیامبر اکرم (ص) از مرد ثروتمند پرسیدند: " چه چیزی باعث شد تو آن کار را انجام دهی؟ آیا ترسیدی از فقر او چیزی به تو برسد یا از ثروت تو به او؟؟ "
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و با شرمندگی گفت:
" قبول دارم رفتارم زشت بود اکنون برای جبران کارم حاضرم نصف اموالم را به او بدهم "
حضرت کسی را فرستادند تا جوان فقیر را پیدا کند و به خانه بیاورد.
جوان آمد و حضرت ماجرا را برایش تعریف کردند و پرسیدند :" آیا این مال را از او قبول می کنی؟"
جوان پاسخ داد: " خیر! "
حضرت پرسیدند:" چرا؟ "
جوان گفت: " میترسم اگر آن بخشش را قبول کنم روزی به تکبری که او دچار شده دچار شوم، و دل کسی را بشکنم که حتی با بخشش نیمی از اموالم هم نتوانم آن را جبران کنم👌
📙کشکول شیخ بهایی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔸 12 فروردین روز جمهوری اسلامی گرامی باد.
⭕️حوادث روز👇👇
🔴 @havadeserooz 🔴
✍#خواجه_بخشنده_و_غلامان_وفادار❤️
درویشی که بسیار فقیر بود و در زمستان غذا و لباس نداشت، هر روز در شهر هرات غلامان حاکم را می دید که جامه های زیبا و گران قیمت بر تن دارند و کمربند های ابریشمین بر تن می بندند
روزی با جسارت رو به آسمان کرد و گفت: " خدایا بنده نوازی را از رئیس بخشنده شهر ما یاد بگیر ما هم بنده ی تو هستیم"
زمان گذشت و روزی شاه، خواجه را دستگیر کرد و دست و پایش را بست، میخواست ببیند طلا ها را چه کرده است؟ هر چه از غلامان می پرسید آنها هیچ نمیگفتند، یک ماه غلامان را شکنجه داد و میگفت: "بگویید خزانه ی طلا و پول حاکم کجاست؟ و اگر نگویید گلویتان را می برم و زبانتان را از گلویتان بیرون می کِشم"
اما غلامان شب و روز شکنجه را تحمل میکردند و هیچ نمیگفتند
شاه آنها را پاره پاره کرد ولی آنان لب به سخن باز نکردند و راز خواجه را فاش نکردند
شبی درویش صدایی را در خواب شنید که می گفت: "ای مرد، بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر..."
📙مثنوی معنوی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘