💠تاجر متوكل
در زمان پيامبر اسلام صلی الله عليه و آله و سلم مردی هميشه متوكل به خدا بود و برای تجارت از شام به مدينه می آمد. روزی در راه دزد شامی سوار بر اسب، بر سر راه او آمد و شمشير به قصد كشتن او كشيد.
تاجر گفت: ای سارق اگر مقصود تو مال من است، بيا بگير و از قتل من درگذر. سارق گفت: قتل تو لازم است، اگر ترا نكشم مرا به حكومت معرفی می كنی.
تاجر گفت: پس مرا مهلت بده تا دو ركعت نماز بخوانم؛ سارق او را امان داد تا نماز بخواند. مشغول نماز شد و دست به دعا بلند كرد و گفت: بار خدايا از پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم تو شنيدم هر كس توكل كند و ذكر نام تو نمايد در امان باشد، من در اين صحرا ناصری ندارم و به كرم تو اميدوارم.
چون اين كلمات بر زبان جاری ساخت و به دريای صفت توكل خويش را انداخت، ديد سواری بر اسب سفيدی نمودار شد، و سارق با او درگير شد.
آن سوار به يك ضربه او را كشت و به نزد تاجر آمد و گفت: ای متوكل، دشمن خدا را كشتم و خدا تو را از دست او خلاص نمود.
تاجر گفت: تو كيستی كه در اين صحرا به داد من غريب رسيدی؟ گفت: من توكل توام كه خدا مرا به صورت ملكی در آورده و در آسمان بودم كه جبرئيل به من ندا داد: كه صاحب خود را در زمين درياب و دشمن او را هلاك نما. الان آمدم و دشمن تو را هلاك كردم، پس غايب شد.
تاجر به سجده افتاد و خدای را شكر كرد و به فرمايش پيامبر صلی الله عليه و آله و سلم در باب توكل اعتقاد بيشتری پيدا كرد. پس تاجر به مدينه آمد و خدمت پيامبر صلی الله عليه و آله رسيد و آن واقعه را نقل كرد، و حضرت تصديق فرمود.
آری توكل انسان را به اوج سعادت می رساند و درجه متوكل درجه انبياء و اولياء و صلحاء و شهداء است.
📚 خزينه الجواهر، ص 679
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#نان_حلال
ابوجعفر فزاری گفت: امام ششم (ع) هزار دینار به غلام خود (مصادف) داد و فرمود: اجناس تجاری خریداری کن؛ زیرا خانوادهام زیاد شده اند. غلام کالایی تهیه کرد و با کاروانی حرکت کرد تا این که نزدیک مصر رسیدند، آن گاه با قافله ای که از شهر خارج شده بود رو به رو شدند، آنها از وضع بازار اجناس خود جویا شدند، کالای آنها از اجناسی بود که عموم مردم به آن احتیاج داشتند. تجار با هم پیمان بستند که اجناس خود را دو برابر خرید بفروشند. وقتی مصادف خدمت امام صادق (ع) رسید، دو کیسه پول تقدیم حضرت کرد و گفت: قربانت گردم! این هزار دینار اصل سرمایه و این هزار دینار، سود آن است، حضرت فرمود: این سود زیادی است، مگر چه کرده ای که چنین سودی به دست آورده ای؟ غلام تمام جریان را برای حضرت بازگو کرد. حضرت فرمود: عجبا! سوگند خوردید که از مسلمان سود بیشتری بگیرید، سپس یکی از کیسهها را برداشت و فرمود: من به چنین سودی نیاز ندارم، ای مصادف! پیکار با شمشیر، آسان تر از به دست آوردن مال حلال است.
📙پند تاریخ130/2 - 131.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#استقامت_بلال
بلال بن ریاح از کسانی است که در پذیرفتن اسلام از دیگران سبقت گرفت. وی از غلام زادگان طایفه ی بنی جمع بود، ابوجهل او را بر زمین میخوابانید و سنگهای گران و سنگین بر پشتش میگذاشت و در آفتاب گرم و سوزان حجاز نگه میداشت به قدری که از حرارت و التهاب پشتش میسوخت، به او میگفت: به پروردگار محمد کافر شو، پاسخ بلال در مقابل سخن ابوجهل فقط این کلمه بود: احد، احد. روزی ورقة بن نوفل بر او گذشت در آن حال که عذاب میشد و احد، احد میگفت، نالههای جانسوز و نوای توحیدی از دل بلال برمی آمد و هر کس میشنید متأثر میشد، ورقه گفت: بلال اگر بر همین وضع بمیری به خدا سوگند قبر تو را محل ناله و سوز و گداز قرار میدهیم. روزی پیامبر اکرم (ص) به ابوبکر فرمودند: اگر مالی داشتم بلال را از صاحبش خریداری میکردم. ابوبکر نیز ص: 246 عباس بن عبدالمطلب را دید و از او درخواست کرد بلال را برایش خریداری کند. عباس به زنی که مالک بلال بود مراجعه کرد و خریدار بلال شد. زن گفت: این بنده، خبیث و بدسیرت است. برای مرتبه ی دوم به او مراجعه کرد و بلال را خرید و نزد ابوبکر فرستاد. بلال مؤذن پیامبر بود با این که ابوبکر او را آزاد کرد، ولی علی را بسیار زیادتر از او احترام میکرد. به بلال اعتراض کردند که ابوبکر تو را خرید و آزاد کرد با این حال علی را بیشتر احترام میکنی؟ در جواب گفت: حق علی (ع) بر من زیادتر از ابوبکر است؛ زیرا ابوبکر مرا از قید بندگی و شکنجه نجات داد؛ ولی علی (ع) مرا از عذاب ابدی و جهنم نجات داد و به واسطه ی دوستی و ولای او و مقدم داشتنش بر دیگران سزاوار بهشت برین و نعمت جاوید شده ام.
📙پند تاریخ 129/5 ؛ به نقل از: سفینة البحار 104/1 ؛ أسد الغابه 206/1
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
تاجری نصرانی در بصره بود که سرمایه ی زیادی داشت و این در حالی بود که بصره گنجایش سرمایه ی او را نداشت. شریکهایش از بغداد برای او نوشتند: سزاوار نیست با این سرمایه در بصره بمانید، خوب است وسیله ی حرکت خود را به بغداد فراهم کنید؛ زیرا این جا توسعهی معاملاتش خیلی بیشتر از بصره است. مرد نصرانی مطالبات خود را نقد کرد و با تمام سرمایه اش به طرف بغداد حرکت کرد، در راه دزدان با او برخورد کردند و تمام موجودی اش را گرفتند، چون خجالت میکشید با آن وضع وارد بغداد شود ناچار به اعراب بادیه نشین پناه برد، بالاخره به یک دسته از اعراب رسید که میان آنها جوانانی بودند که بر اثر تناسب اخلاقی کم کم با آنها انس گرفت و چندی هم در مهمان سرای آنان ماند. یک روز جوانان قبیله او را افسرده دیدند، علت افسردگی اش را سؤال کردند. گفت: مدتی است که من مهمان شما هستم، از این رو غمگینم. بادیه نشینان گفتند: این میهمان سرا مخارج معینی دارد که با بودن و نبودن تو نه اضافه میشود و نه کم میگردد، وقتی تاجر فهمید توقف او در آن جا موجب مخارج زیادتر و تشریفات فوق العاده ای نیست شاد شد و بر اقامت خود افزود. روزی عده ای از قبایل اطراف برای زیارت کربلا با پای برهنه بر این قبیله وارد شدند، جوانهای آنها نیز با شوق تمام تلاش میکردند مرد نصرانی هم به همراه آنها حرکت میکرد و در راه از اسباب آنها مراقبت میکرد و از خوراکشان میخورد، ایشان ابتدا به نجف آمدند و پس از انجام مراسم زیارت مولا علی وارد کربلا شدند، اسباب خود را داخل صحن گذاشته، به نصرانی گفتند: تو این جا بنشین، ما تا فردا بعد از ظهر نمی آییم و برای زیارت به طرف حرم رفتند. تاجر وضعی عجیب مشاهده کرد، دید همراهانش با اشکهای جاری چنان ناله میزنند که گویی در و دیوار با آنها هم آهنگ است. نصرانی به واسطه ی خستگی به خواب رفت، پاسی که از شب گذشت در خواب دید شخصی بسیار جلیل و بزرگوار از حرم خارج شد و در دو طرف او دو نفر ایستاده اند، به هر یک از آن دو دفتری داد، یکی را مأمور کرد اطراف خارجی صحن را بررسی کند و هر چه زائر و مهمان وارد شده است یادداشت کند و دیگری را برای داخل صحن مأمور کرد. آنها رفتند و پس از مختصر زمانی بازگشته، صورت اسامی را عرضه داشتند. آقا نگاه کرد و فرمود: هنوز کسانی هستند که شما نامشان را ننوشته اید، برای مرتبه ی دوم به جست و جو پرداختند، سپس برگشته، اسامی را به عرض رساندند. باز آن جناب فرمود: باز هم هستند. پس از گردش در مرتبه ی سوم عرض کردند: ما کسی را نیافتیم مگر همین مرد نصرانی که این جا به خواب رفته و چون نصرانی بود اسم او را ننوشتیم. فرمود: چرا ننوشتید؟ آیا به در خانه ی ما نیامده؟ تاجر از مشاهده این خواب چنان شیفته ی توجه مخصوص ابا عبد الله شد که پس از بیدار شدن، اشک از دیده فرو ریخت و اسلام اختیار کرد و اگرچه سرمایه ی مادی خود را از دست داد، سرمایه ای بس گرانبها به دست آورد.
📙دار السلام 2/ 144.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#ولید_بن_مغیره
بعد از آن که پیامبر اکرم مبعوث شدند تا سه سال عده ی اندکی ایمان آوردند، پس وحی رسید که رسالت خود را ظاهر و عمومی کن و از استهزا و اذیت مشرکان پروا مکن که ما شر آنها را از تو دفع کنیم. یکی از آنها ولید بن مغیره بود. جبرئیل ۔ ملک مقرب الهی - نزد پیامبر آمد، در آن هنگام ولید از آن جا گذشت. جبرئیل گفت: این ولید پسر مغیره از استهزا کنندگان است؟ پیامبر فرموند: بلی! پس جبرئیل به پای ولید اشاره کرد. ولید کمی که رفت به مردی از خزاعه گذشت که تیر میتراشید، پایش را روی تراشه و ریزههای تیر گذاشت و ریزه ی آن در پاشنه پای او رفت و پایش خونین شد؛ اما تکبرش نگذاشت که خم شود و آن را بیرون آورد. چون به خانه رفت، آن قدر خون از پایش روان شد که به تشک دخترش رسید، دخترش بیدار شد و به کنیز خود گفت: چرا دهان مشک را نبسته ای؟ ولید گفت: این خون پدر تو است، آب مشک نیست، بعد وصیت کرد و به جهنم پیوست.
📙یکصد موضوع، پانصد داستان 171/1 ؛ به نقل از: منتهی الآمال 361
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
❁❁
#یا_ابا_عبداللہ_ع🌷
با تو اے #حضرٺ_آقا بہ خدا خوشبختم
با توأم، با تو و بےچون و چرا خوشبختم
عشق یعنی بخورم حسرٺ شش گوشہ فقط
با همین آرزوے #ڪرب_وبلا خوشبختم
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا❤️
💠همنشين حضرت موسي در بهشت
روزي حضرت موسي (ع) در ضمن مناجات به خداوند عرضه داشت: «مي خواهم همنشينم را در بهشت ببينم».
جبرئيل بر او نازل شد و گفت: «اي موسي، قصابي که در فلان محل ساکن است، همنشين توست».
حضرت موسي نزد قصاب رفت و اعمال او را زير نظر گرفت. شب که شد قصاب جوان مقداري گوشت برداشت و به سوي منزل روان گرديد. موسي از پي او روان شد. چون به در منزل رسيدند، موسي جلو رفت و پرسيد: «اي جوان مهمان نميخواهي؟»
گفت: بفرماييد!
حضرت موسي (ع) وقتي به درون خانه رفت، ديد جوان با آن گوشت تازه غذايي تهيه کرد، آن گاه زنبيلي را که به سقف آويخته بود، پايين آورد و پيرزني کهنسال را از درون آن بيرون آورد. ابتدا او را شست و شو داد و آنگاه با دست خويش غذا را به او خورانيد. هنگامي که خواست زنبيل را به جاي آن بياويزد، زبان پيرزن به کلماتي نامفهوم حرکت کرد و هر دو خنديدند.
سپس جوان قصاب براي حضرت موسي (علیه السلام) غذا آورد و با هم غذا را خوردند.
چون موسي از ماجراي جوان پرسيد، پاسخ داد: «اين پيرزن مادر من است. چون درآمدم بالا نيست و نمي توانم براي او کنيزي استخدام نمايم، خدمتش را مي نمايم».
موسي پرسيد: «آن کلماتي که مادرت بر زبان جاري کرد،و خنديديد چه بود؟»
گفت :«هرگاه او را شست و شو مي دهم و غذا به او مي خورانم، دعايم ميکند و مي گويد: "خدا تو را ببخشايد و تو را در بهشت هم درجه و همنشين حضرت موسي گرداند!"
حضرت موسي (ع) فرمود:
اي جوان، من موسي هستم. اينک به تو بشارت مي دهم که خداوند دعاي مادرت را درباره تو مستجاب گردانيده است. جبرئيل به من خبر داد که تو در بهشت همنشين و هم درجه ي من خواهي بود.
📔پند تاريخ، جلد1 ؛ صفحه 68 و يكصد موضوع 500داستان جلد 1 صفحه 138
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌹داستان آموزنده🌹
در زمان یکی از پیامبران گذشته، سه نفر از مؤمنین در مسافرتی در محلی شبگیر شدند، و راه به جایی نبردند، نه محلی برای استراحت و نه قوت و غذایی. بالاخره یکی از آنها گفت، من اینجا یک آشنای دوری دارم میروم شاید بتوانم امشب سربار او شوم. دیگری هم فکر کرد و به یادش آمد یک همکاری اینجا دارد، گفت میروم شاید بشود امشب را مهمان او بشوم. سومی هر چه فکر کرد چیزی بهیادش نیامد. گفت: ما هم میرویم مسجد و مهمان خدا میشویم. فردا صبح که آمدند تا سفر را ادامه دهند، آن دو نفر هر کدام از خوبیهای طعامی که در شب خوردند و از نوع پذیراییها صحبت کردند ولی سومی گفت: حقیقتش ما مهمان خدا شدیم ولی تا صبح گرسنگی کشیدیم. به پیامبر آن زمان ندا رسید برو و به این مؤمن بگو، حقیقتاً ما میزبانی تو را پذیرفتیم، و پذیرفتیم که تو مهمان ما باشی، ولی هر چه گشتیم خورشت و طعامی بهتر از «گرسنگی» نبود که با آن از تو پذیرایی کنیم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#خیاط_پاکدامن
در بنی اسرائیل یک جوان خیاط زندگی میکرد که بسیار زیبا و خوش صورت بود به طوری که هر زنی او را میدید فریفته ی او میشد. روزی چند جامه دوخت تا آنها را بفروشد و زندگی خود و خانواده اش را تأمین کند. پادشاه آن شهر، دختری بسیار خوش اندام و زیبا داشت. آن دختر روزها بالای قصر میآمد و اطراف را تماشا میکرد، روزی چشمش به آن خیاط افتاد که از کنار قصر عبور میکرد. فریفته ی او شد و او را به عنوان خرید لباس به قصر خود دعوت کرد. هنگامی که جوان داخل قصر شد، دختر او را به عمل منافی عفت دعوت کرد؛ اما جوان قبول نکرد و گفت: از خدا میترسم. دختر گفت: چاره ای نداری مگر این که از من اطاعت کنی. جوان چون دید چاره ای ندارد، اجازه گرفت تا به بام قصر رود و خود را شست و شو دهد. دختر گفت: اشکالی ندارد به شرط این که لباسهای دوخته ی خود را کنار من بگذاری تا یقین پیدا کنم که برمیگردی. جوان لباسها را گذاشت و به بام قصر رفت و خود را از بام رها کرد تا دامنش به گناه آلوده نشود. چون نیت جوان خالص بود و از ترس خدا این عمل را انجام داد خداوند به جبرئیل امر کرد که فورا او را بگیرد و آهسته بر زمین گذارد. وقتی جبرئیل أن جوان را روی زمین گذاشت، جوان به خانه رفت، همسرش پرسید: امشب برای غذا چه آورده ای؟ در جواب گفت: امروز لباسها را نسیه فروختم، فردا پول لباسها را میپردازند، امشب را با گرسنگی تحمل کنید تا فردا پولی به دست آورم و برای شما غذا تهیه کنم. بعد به همسرش گفت: برو تنور را روشن کن که همسایگان فکر کنند ما در حال پختن نان هستیم. زن هم تنور را روشن کرد و کنار شوهرش نشست. در این هنگام یکی از همسایگان داخل خانه شد که از ایشان آتش بگیرد. دید مقداری نان داخل تنور است و نزدیک است که بسوزد. فریاد زد: شما مشغول صحبت هستید در حالی که نانهای داخل تنور نزدیک است بسوزد. همسر آن جوان با تعجب سر تنور آمد و دید مقداری نان پخته در تنور است. آنها را از تنور بیرون آورد و نزد شوهر رفت و حقیقت را جویا شد. جوان نیز آن داستان را برای او بیان کرد و گفت: این نتیجه ی پاکدامنی و اطاعت از پروردگار است.
📙پند تاریخ 2/ 234 - 236؛ به نقل از: الانوار النعمانیه /117.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#جزای_دفع_تهمت
وقتی حضرت یوسف علی پادشاه شد و در قصر خود نشسته بود، جوانی با لباسهای کهنه، از پای قصر او عبور میکرد. جبرئیل آمد و عرض کرد: ای یوسف! این جوان را میشناسی؟ فرمود: نه، عرض کرد: این همان طفلی است که وقتی زلیخا پیراهنت را از پشت گرفت و پاره شد و عزیز مصر سر رسید، زلیخا گفت: کیفر کسی که بخواهد نسبت به اهل تو خیانت کند، جز زندان و عذاب نیست. تو گفتی: او مرا با اصرار به سوی خود دعوت کرد و من از این اتهام بیزارم. پس این طفل به عنوان شاهد از خانواده ی آن زن به سخن آمد و شهادت داد که اگر پیراهن او از پشت پاره شده باشد، آن زن دروغ میگوید وگرنه، او از راستگویان است. چون عزیز مصر دید پیراهن از پشت پاره شده است، از تو رفع اتهام کرد و گفت: این حیله ی زنانه است. در واقع به خاطر شهادت همین جوان، طهارت تو ثابت و تهمت ناروا از تو دور شد. حضرت یوسف علی فرمودند: او را بر من حقی است، او را بیاورید. وقتی او را حاضر کردند امر کرد او را تمیز نمایید. لباسهای فاخر به او بپوشانید و هر ماه برای او حقوقی مقرر نمود و در حق او بسیار اکرام کرد. جبرئیل تبسم کرد. یوسف پرسید: آیا در حقش کم احسان کردهام که تبسم کردی؟ عرض کرد: نه! تبسم من از این جهت بود که تو در حق این جوان که شهادت حقی داد، این همه احسان کردی، پس خداوند کریم در حق بندهی مؤمن خود که تمام عمر بر او شهادت حق داده است، چه قدر احسان خواهد فرمود.
📙یکصد موضوع، پانصد داستان 2/ 190. 191؛ به نقل از: خزینة الجواهر 593.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
17.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰روز دوشنبه روز زیارتی
🌸امام حسن علیه السلام
🌸امام حسین علیه السلام
#التماس دعا🤲
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_
✍رهبر باید خوش خوترین مردم باشد!
عربی خدمت پیامبر علاوه آمد و تقاضای کمک مالی کرد. حضرت به اندازهی کفایت به او بخشیدند و فرمودند: به تو احسان کردم؟ عرض کرد: نه، بلکه کار خوبی هم نکردید. اطرافیان پیامبر با آشفتگی از جای حرکت کردند تا او را کیفر دهند. حضرت اشاره کردند: خودداری کنید، آن گاه وارد منزل شدند مقدار دیگری به عطای خویش افزودند و به اعرابی دادند، بعد فرمودند: اکنون احسان کردم؟ گفت: آری! خداوند پاداش نیکویی به شما عنایت کند. به اعرابی فرمودند: تو نزد اصحابم سخنی گفتی که باعث کدورت آنها شد، اکنون اگر صلاح بدانی همین حرف را پیش آنها بزن تا کدورت آنان برطرف شود. فردا صبح اعرابی هنگامی که اصحاب حضور داشتند خدمت پیامبر و رسید. فرمودند: دیروز این مرد حرفی زد، پس از آن که به عطایش اضافه کردم گفت که از من راضی شده است، رو به او کردند و فرمودند: همین طور است؟ عرض کرد: آری، خداوند به شما خیر عنایت کند. آن گاه پیامبر به اصحاب فرمودند: مثل این مرد مانند کسی است که شترش رم کرده و مردم از پی آن شتر بروند، هر چه بیشتر ازدحام کنند آن حیوان فرارش زیادتر میشود. صاحب شتر فریاد میکند مرا با شتر واگذارید، من راه رام کردنش را بهتر میدانم، آن گاه خودش پیش میرود گرد و غبار از پیکر او میزداید تا آرام شود، کم کم او را خوابانده جهاز بر او میگذارد و سوار میشود. من هم اگر شما را آزاد میگذاشتم وقتی این مرد آن حرف را زد او را میکشتید و بیچاره به آتش جهنم میسوخت.
📙پند تاریخ199/2؛ به نقل از: سفینة البحار 416/1
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💕" از تو حرکت , از خدا برکت "
بازرگانی که ورشکست شده بود، نزد امام صادق (ع) رفت و گفت: « ور شکست شدم دیگر هیچ سرمایه ای ندارم .
حضرت فرمود: «مغازه که داری» گفت: «بله!» امام صادق فرمود :« برو مغازه را جارو کن، تمیزش کن و دم مغازه بنشین و دعایی هم حضرت فرمودند که برای برکت کسب و کارش خوانده شود.
چند روز گذشت و تاجری به مغازه این شخص مراجعه کرد و گفت: « من جنس دارم جا ندارم، اجازه می دهی جنس ها را بریزم در مغازه تو بفروشم و در ازای آن هم به تو پولی پرداخت کنم؟»
تاجر اجناسش را در مغازه این شخص ریخت و همانطور که می فروخت این شخص ورشکسته خطاب به تاجر گفت: « چند تا ازاین اجناست را به من می دهی، من هم بفروشم و در ازای آن پولش را به تو بدهم» گفت: این چند جنس هم برای فروش نزد تو باشد. این موضوع باعث شد که کار هر دو هم تاجر و هم شخص ورشکسته رونق پیدا کند.
حالا فرض کنید این تاجر ورشکسته در خانه می نشست و دائم می گفت که خدایا روزی من را بده، دائم می گفت :« یا رزاق روزی من را بده» تنها با دعا کردن و از خدا خواستن رزق و روزی نمی آید، از قدیم گفته اند: از تو حرکت ، از خدا برکت
مردم قدیم در کسب و کارشان به مواردی اعتقاد داشتند که درحال حاضر کمتر مشاهده می شود، صبح زود که کرکره مغازه رو می داند، بالا، می گفتند: « خدایا به امید تو، نه به امید خلق روزگار »
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#رها_کردن_نماز_جماعت
یکی از دانشمندان معاصر میگوید: من از همان اوقات که به تحصیل مقدمات اشتغال داشتم، نام محدث قمی را در محضر مبارک پدر بزرگوارم میشنیدم. وقتی برای تحصیل به مشهد مشرف شدم، زیارت ایشان را بسیار مغتنم میشمردم. چند سال با این دانشمند با ایمان معاشرت داشتم و از نزدیک با مراتب علم و عمل و پارسایی و پرهیزکاری ایشان آشنا شدم و روز به روز بر ارادتم افزوده شد. در ماه مبارک رمضان یکی از سالها با چند تن از دوستان از ایشان خواهش کردیم که در مسجد گوهرشاد اقامه ی جماعت را بر معتقدان و علاقه مندان منت نهند. با اصرار و پافشاری خواهش ما را پذیرفتند و چند روز نماز ظهر و عصر در یکی از شبستانهای آن جا اقامه شد و روز به روز بر جمعیت نیز افزوده میشد. هنوز به ده روز نرسیده بود که اشخاص زیادی اطلاع یافتند و جمعیت زیادی آمدند. یک روز پس از تمام شدن نماز ظهر به من - که نزدیک ایشان بودم. گفتند: شما امروز نماز عصر را اقامه کنید و خودشان رفتند و دیگر آن سال را برای نماز جماعت نیامدند. وقتی علت را جویا شدم، گفتند: حقیقت این است که در رکوع رکعت چهارم [نماز ظهر] متوجه شدم که صدای اقتدا کنندگان که پشت سر من نماز میگذاردند (یا الله، یا الله، ان الله مع الصابرین) از محلی بسیار دور به گوش میرسد. این امر توجه مرا به زیاد بودن جمعیت جلب کرد و شادی و فرحی در من به وجود آورد و خلاصه خوشم آمد که جمعیت این اندازه است. بنابراین من برای امامت اهلیت ندارم!
📙حدیث اخلاص محدث قمی / 52: سیمای فرزانگان 3/ 144.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#حکایت_ابزار_شیطان
گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرتطلبی و دیگر شرارتها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر میرسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»
شیطان پاسخ داد: «این نومیدی از تواناییهای خود و رحمت خدا است.»
آن مرد با حیرت گفت: «چرا این قدر گران است؟»
شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: «چون این مؤثرترین وسیله من است. هرگاه سایر ابزارم بیاثر میشوند، فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسانها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس نومیدی، دلسردی و اندوه وا دارم، میتوانم با او هر آنچه میخواهم بکنم. من این وسیله را در مورد تمامی انسانها به کار بردهام. به همین دلیل این قدرکهنه است!»
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#از_شیطان_بشنوید
هنگامی که حضرت نوح کشتی را ساخت و انواع حیوانات را در آن جای داد، الاغ از کشتی بیرون ماند. هر چه نوح او را وادار میکرد سوار نمیشد، بالاخره خشمگین شد و گفت: سوار شوای شیطان! شیطان این سخن را شنید و خود را در پی الاغ آویزان کرد و داخل کشتی شد. حضرت نوح خیال میکرد شیطان سوار نشده، همین که کشتی به حرکت در آمد چشم نوح به شیطان افتاد که در صدر کشتی نشسته بود، پرسید: چه کسی به تو اجازه داد؟ گفت: مگر تو نگفتی سوار شو ای شیطان. آن گاه گفت: ای نوح! تو بر من حقی داری و بر من نیکی کرده ای، میخواهم آن را جبران کنم. نوح پرسید: آن خدمت چه بوده؟ در پاسخ گفت: تو دعا کردی قومت به یک ساعت هلاک شدند، اگر این کار را نمیکردی من حیران بودم با چه وسیله ای آنها را منحرف و گمراه کنم و تو مرا از این زحمت راحت کردی. حضرت نوح دانست شیطان او را سرزنش میکند. او بعد از طوفان، پانصد سال گریه میکرد؛ از این رو «نوح» لقب گرفت و پیش از آن «عبد الجبار» نام داشت. خداوند به او وحی کرد که سخن شیطان را گوش کن. نوح به شیطان گفت: آنچه میخواستی بگویی بگو. گفت: تو را از چند خصلت نهی میکنم: اول این که از کبر پرهیز کن؛ زیرا اولین گناهی که نسبت به خداوند انجام شد همین کبر بود؛ چون پروردگار مرا امر کرد به پدرت آدم سجده کنم، اگر تکبر نمیکردم و سجده میکردم مرا از عالم ملکوت خارج نمی کردند. دوم از حرص دوری کن؛ زیرا خداوند تمام بهشت را برای پدرت آدم مباح گردانید و فقط او را از یک درخت نهی کرد؛ اما حرص، آدم را واداشت تا از آن درخت بخورد و دید آنچه باید ببیند. سوم، هیچ گاه با زن بیگانه و اجنبی خلوت مکن؛ مگر این که شخص ثالثی با شما باشد. اگر بدون کسی خلوت کنی من در آن جا حاضر میشوم و آن قدر وسوسه مینمایم تا خطا کنی. خداوند به نوح وحی کرد که سخن شیطان را قبول کن.
📙پند تاریخ 3/ 31. 30 ؛ به نقل از: الأنوار النعمانیه / 81
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
❁❁
#یا_ابا_عبداللہ_ع🌷
با تو اے #حضرٺ_آقا بہ خدا خوشبختم
با توأم، با تو و بےچون و چرا خوشبختم
عشق یعنی بخورم حسرٺ شش گوشہ فقط
با همین آرزوے #ڪرب_وبلا خوشبختم
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا❤️
✍مفضل بن عمر می گوید:
امام جعفر صادق علیه السلام امام پس از خود را موسی بن جعفر علیه السلام معرفی کرده بود ولی پس از شهادتش، پسر او بهنام عبدالله افطح که پس از اسماعیل - که در زمان خود امام صادق از دنیا رفت ــ بزرگترین پسر امام بود، ادعای امامت نمود و گروهی را به دور خود جمع کرد.
🔸موسی بن جعفر علیه السلام دستور داد هیزم فراوانی در میان خانه جمع کردند، سپس اصحاب بزرگ و برادرش عبدالله را احضار فرمود. پس از آنکه همه حاضر شدند به دستور امام، هیزمها را به آتش کشیدند؛ و هیچکس نمیدانست نقشه حضرت چیست.
🔸وقتی شعلههای آتش گسترده شد، امام علیه السلام از جا برخاست، داخل آتش شد و میان شعلههای آتش نشست و شروع کرد به صحبت کردن. یک ساعت به همین منوال گذشت. آنگاه از جا برخاست و از میان شعلههای آتش بیرون آمد و در میان اصحاب نشست. سپس رو به برادرش عبدالله کرد و فرمود:« اگر چنین گمان میکنی که تو امام بعد از پدر هستی، در میان آتش بنشین و با مردم سخن بگو.» عبدالله از زور خجالت و غضب، رنگبهرنگ شد و از منزل امام بیرون رفت.
📙بحار الانوار، ج 48 ،ص 67.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
‼️عاقبت عالِمِ بدون عمل
✍حضرت محمد صلی الله علیه و آله: روز قیامت، گروهی از بهشتیان، به گروهی از دوزخیان مینگرند و میگویند: «ما به برکت آموزش و پرورشی که شما به ما دادید به بهشت رفتیم. اما چه شده است که خود شما به دوزخ افتادهاید؟» آن گروه از دوزخیان پاسخ می دهند: «ما دیگران را به نیکی کردن فرمان میدادیم ولی خود به آن عمل نمیکردیم!»
📚مکارم الأخلاق ، جلد 2 ، صفحه 364
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
🌼ويژگى زمان ظهور امام زمان عليه السلام
✍ روزى كه حكومت عدل جهانى برپا شود، يك وجب كوير بر روى زمين نخواهد ماند: «يَجْعَل لَّكُمْ جَنتٍ وَ يَجْعَل لَّكُمْ أَنْهرًا» تمام كويرها باغ مى شود و نهر آب هم در آن جارى مى شود. در آن روز جمعيت هم به اندازه امروز نيست، چون قبل از آمدن ايشان، ستمگران دنيا به جان هم مى افتند و دو سوم جمعيت كره زمين به دست خود مردم زمين نابود مى شوند. و يك سوم جمعيت مى ماند، كه آنها هم طولى نمى كشد كه تسليم ايشان مى شوند.
در روايات آمده است كه تنها جنگى كه با امام زمان عليه السلام مى شود، از طرف سه قوم يهود، لاييك و اعراب است كه هم زمان با ظهور حضرت، براى نابودى ايشان دست به دست هم مى دهند. اولين دولتى هم كه وارد جنگ با ايشان مى شود، وهابيّت است. بعد هم اسرائيل، بعد هم لاييك. ولى همگى به هلاكت مى رسند. وقتى شرّ آنها از زمين كنده مى شود، آن وقت جهان رو به گلستان شدن مى رود. مسيحيان واقعى عالم هم با ايشان نمى جنگند، چون مسيحى ها عيسى عليه السلام را مى بينند كه در نماز به امام عليه السلام اقتدا مى كند.
در معيشت مادى، هر كاسبى به مشترى التماس مى كند. همه جا نعمت و بركت به وفور يافت مى شود. اين ها از بركت ايمان و عدالت است. اگر دولت ها حاضر شوند كه اين عدالت را امتحان كنند، آن وقت مى بينند كه كشور چگونه متحوّل مى شود. چنان امنيّت برقرار مى شود كه امام باقر عليه السلام مى فرمايند:
اگر زنى، شترى را كه يك طرفش طلا و طرف ديگر آن را نقره بار كرده است، از بازار بغداد تا شام برود، يك چشم نامحرمى به او دوخته نمى شود، يا دستى به بار شتر او دست دراز نخواهد شد.«الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَلَمْ يَلْبِسُواْ إِيمنَهُم بِظُلْمٍ أُوْلئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ»
📚 برگرفته از کتاب آثار مثبت عمل اثر استاد حسین انصاریان
🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌹
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔴🌔شرم زلیخا تنها از یک بُت(بیجان)...
🌕🌔آقا امام باقر علیه السلام فرمودند:
«زمانیکه آن زن (زلیخا) خواست با یوسف -علیه السلام- درآویزد و یوسف نیز بر آن شد، آن زن بهسوی بتی که در خانه نگه میداشت، رفت و لباسی را روی آن انداخت». یوسف به او گفت: «چرا چنین کردی»؟ زن گفت: «لباسی را بر روی آن انداختم؛ شرم دارم از اینکه ما را ببیند». یوسف گفت: «تو از این بتی که نه میبیند و نه میشنود، شرم میکنی!!! پس چگونه من از پروردگارم شرم نکنم»؟!
«الباقر فی تفسیر العیاشی: عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنْ أَبِیجَعْفَرٍ قَالَ أَیَّ شَیْءٍ یَقُولُ النَّاسُ فِی قَوْلِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ لَوْ لا أَنْ رَأی بُرْهانَ رَبِّهِ قُلْتُ یَقُولُونَ رَأَی یَعْقُوبَ عَاضّاً عَلَی إِصْبَعِهِ فَقَالَ لَا لَیْسَ کَمَا یَقُولُونَ فَقُلْتُ فَأَیَّ شَیْءٍ رَأَی قَالَ لَمَّا هَمَّتِ بِهِ وَ هَمَّ بِهَا قَامَتْ إِلَی صَنَمٍ مَعَهَا فِی الْبَیْتِ فَأَلْقَتْ عَلَیْهِ ثَوْباً فَقَالَ لَهَا یُوسُفُ مَا صَنَعْتِ قَالَتْ طَرَحْتُ عَلَیْهِ ثَوْباً أَسْتَحِی أَنْ یَرَانَا قَالَ فَقَالَ یُوسُفُ فَأَنْتِ تَسْتَحِینَ مِنْ صَنَمِکِ وَ هُوَ لَا یَسْمَعُ وَ لَا یُبْصِرُ وَ لَا أَسْتَحِی أَنَا مِنْ رَبِّی.»
📗تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج7، ص46
📗بحارالأنوار، ج12، ص301
📗العیاشی، ج2، ص174
📗البرهان في تفسير القرآن ج 3، ص 165
📗تفسير نور الثقلين ج 2، ص 42
--------------------------------------------------
🔴🌔هر ترک گناه، یک قدم به سوی ظهور...
توصیههای امام زمان عجلالله فرجهالشریف به شیعیان:
ظهور ما به تاخیر نیفتاده مگر به سبب اعمال ناپسندی که از ایشان سر میزند و خبر آنها به ما میرسد.
📗توقیع حضرت مهدی«عج» به شیخ مفید(ره)
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚در شهری که موش🐭 آهن میخورد ، کلاغ هم کودک می برد !!
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت. چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد. اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: «دوست عزیز، من واقعاً متاسفم. اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبارنگاه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.»
مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: «بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد. تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.»
دوست بازرگان با خود فکر کرد که حالا که این مرد احمقحرف مرا باور کرده است، بهتر است او را برای ناهار دعوتکنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده، تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج میشد،فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد. او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود گفت: «دوست عزیز، من شرمنده شما هستم، اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم.»
بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: «اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.» دوست خائن او که پریشانتر شده بود فریاد زد:«آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست کودکی را که وزنش ده من است بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کردهای؟» اما بازرگانبلافاصله پاسخ داد: «تعجبی ندارد. در شهری که موش میتواند آهن بخورد، کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد.» دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: «حق با تو است. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.» بازرگان که دیگر ناراحت نبود در پاسخ گفت: «بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود. زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی.»
📗برگرفته از کلیه و دمنه
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍ #داستانک
😓 مدام در مسیر خانه با امیر علیِ هشت ماهه درگیر بود که بتواند چادر و روسریش را روی سرش نگه دارد. خسته و کوفته به خانه رسید و امیرعلی را جلوی اسباب بازیها ولو کرد .خودش را روی مبل انداخت .هنوز نفس نفس میزد...
😡 یهو با عصبانیت گفت ، مگه مجبورم اینجوری به خاطر دوتا تارمو خودمو عذاب بدم؟؟؟ اصلا به احمدم میگم دیگه نمیتونم مطابق میل تو چادر سر کنم اصلا با حجاب راحت نیستم و السلام . نفس عمیقی کشید ؛ تلوزیون را روشن کرد کارشناس برنامه حرف میزد ، گوشهایش را تیز کرد
👌 " عزیزان حجاب یعنی مهربانی نسبت به هم نوع ؛ یعنی احساس مسئولیت نسبت به زندگی افراد جامعه مون . چقد خوبه همونطور که نگران وضعیت مالی همدیگه میشیم نسبت به آرامش و ایمان زندگی همدیگه بی تفاوت نباشیم ! شما خانم محترمی که نمیخوای زندگی آروم و خوبت بهم بریزه حتما با رعایت حجاب این امکان رو به نوبه ی خودت برای دیگران میسر کن. مهربانی یعنی همین ... "
😐 تلوزیون را خاموش کرد ، میخواست خودش را گول بزند که خدا مستقیم با او حرف نزده ولی هیجان زده شده بود. با خود گفت: خدایا باشه بازم تو غافلگیرم کردی .خودت میدونی چقد دلنازک و مهربونم دست گذاشتی رو نقطه ضعفم . چاره چیه ؟! درسته یکم سخته اما سختیشام به جون میخرم. هیچ عذر و بهانه ای نبود... ؛ گفت : به جون میخرم مهربون ترینم ، اما اجرشو از خودت میخوام❤️
✍️ به قلم ؛ بی تاب
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷🌷🌷
ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻟﻬﯽ ﻗﻤﺸﻪ ﺍﯼ :
ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮑﯽ ﺭﻓﺘﯿﻦ؟؟؟
ﺍﻭﻝ ﺩﮐﺘﺮ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﻮﺯﻥ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﻟﺜﻪ ﺗﻮﻥ،ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻥ ﻣﺘﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ
ﺩﺳﺘﺶ ...
ﺑﻌﻀﯽ ﻭﻗﺘﺎ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﻣﯿﺪﯾﻢ
ﻭ ﺍﺷﮏ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻣﻮﻥ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ...
ﭼﺮﺍ ﻧﻤﯿﺰﻧﯿﻦ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﺶ؟
ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻫﻮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ،ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﻮﺯﻥ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﻭ ﻣﺘﻪ ﻭ
ﺍﻧﺒﺮ ﻭ ...
ﺧﻮﺏ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻬﺶ !
ﭼﺮﺍ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟
ﺗﺎﺯﻩ ﮐﻠﯽ ﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ: ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟!
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻧﭙﺰﺷﮏ" ﻗﺒﻮﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ... ؟؟
ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺩﺍﺭﻩ
ﻭ ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﻣﯿﺸﻪ،ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﯾﻪ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﻩ،ﺧﻮﺏ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ
ﺣﮑﯿﻤﻪ ...
ﺍﺻﻼ ﻗﺒﻼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺣﮑﯿﻢ ...
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺣﮑﻤﺖ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺭﻧﺠﯽ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ،ﺍﺯﺵ ﺗﺸﮑﺮ
ﮐﻨﯿﻢ،ﺑﮕﯿﻢ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻌﺪﯼ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﺶ؟
ﺭﻧﺞ ﺑﻌﺪﯼ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﻣﺪﺭﮎ ﺧﺪﺍ ﺭﻭ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟؟؟
ﺣﺘﯽ ﻗﺪ ﯾﻪ " ﺩﻧﺪﻭﻥ ﭘﺰﺷﮏ "؟؟؟
ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻩ ﺍﻭﻥ ﺧﯿــﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
مردی از خانه ای که در آن سکونت داشت زیاد راضی نبود ، بنابراین نزد دوستش در یک بنگاه املاک رفت و از او خواست کمکش کند تا خانه اش را بفروشد ، بعد از دوستش خواست تا برای بازدید خانه مراجعه کند.
دوستش به خانه مرد آمد و بر مبنای مشاهداتش، یک آگهی نوشت و آن را برای صاحب خانه خواند.
" خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، بام سه گوش، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع. کاملا دلخواه برای خانواده های بچه دار " . صاحب خانه گفت دوباره بخوان!
مرد اطاعت کرد و متن آگهی را دوباره خواند و صاحب خانه گفت : این خانه فروشی نیست!!! در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی ، ولی تا وقتی که تو نوشته هایت را نخوانده بودی نمی دانستم که چنین جایی دارم ...
خیلی وقت ها نعمت هایی را که در اختیار داریم , نمی بینیم چون به بودن با آنها عادت کرده ایم ، مثل سلامتی ، مثل نفس کشیدن ، مثل دوست داشتن ، مثل پدر ، مادر ، خواهر و برادر ، فرزند ، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم و قدر نمی دونیم در صورتی که هر کدام به تنهایی نعمت های بزرگی هستند .
پروردگارا سپاس از بابت تمام مهرباني هايت و تمام این نعمتهای بی دریغت🌷
#یا_زهرا
#یاصاحب_الزمان_عج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#نشر_صدقه_جاریه
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘