❌خواب عجیب پسر چهل روز بعد از مرگ پدرش🛑
🔞اسماعیل دانش پژوه از کارکنان باسابقه سازمان #بهشت_زهرا با 25 سال سابقه خاطره ای عجیب نقل می کند:
او می گوید: اطلاع دادند در یک آرامگاه خانوادگی پسری جنازه پدرش را از قبر خارج کرده است. به سرعت به محل رفته و متوجه شدیم مرده ای که هنوز چهل روز از فوتش نگذشته بود، توسط پسرش به بیرون قبر منتقل شده و می خواسته او را دوباره دفن کند.
وقتی از آن پسر علت این کار را پرسیدیم گفت خواب دیده پدرش....😰
ادامه داستان عجیب 😰👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فقط رمان داره❤️✌️
📔✍نحوه اجرای پروژهها در ایران
در مدرسه برای امتحانات ، عکس دانش آموزان لازم شد .
مدیر مدرسه یک عکاس را آورد و با او جهت گرفتن عکس از دانش آموزان به ازای هر نفر ٣٠٠٠ تومان قرار گذاشت .
مدیر به معلم گفت از هر دانش آموز ۴٠٠٠ هزار برای عکسشون جمع کن .
معلم به دانش آموزان گفت برای پول عکس باید نفری ۵٠٠٠ بیارین .
دانش آموز رفت خونه و به مادرش گفت برای عکس گرفتن از ما ، مدرسه گفتند ٦٠٠٠ بیارین .
مادر شب به پدر گفت که مدرسه گفته بچه ها ٧٠٠٠ بیارن.
پروژه ها در ایران اینگونه
اجرا میشود!
شاید از این هم بدتر!!
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮند
ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺎﻝ
ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭ ....
ﯾﺎ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﺪﺍﮔﺸﻨﻪ
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﺧﺮﺣﻤﺎﻝ ....
ﯾﺎ ﮐﻤﺘﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺗﻨﺒﻞ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﮐﻠﻪ ﺧﺮ ....
ﯾﺎ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺸﻨﮓ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﭘﺮﺍﻓﺎﺩﻩ .....
ﯾﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻫﺎﻟﻮ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ
ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻭﻟﺨﺮﺝ ....
ﯾﺎﺍﻫﻞ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺧﺴﯿﺲ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﻨﺪﻩ
ﺑﮏ .....
ﯾﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :ﻓﺴﻘﻠﯽ .
ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡﺩﺍﺭﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﺻﻔﺖ ......
ﯾﺎ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺍﺣﻤﻖ !!!
ﮐﻼ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ
ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ ؛
ﻧﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ!!!!!!
✍#فروغ_فرخزاد
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مورخین می نویسند که مسجد شاه تعداد قابل توجهی توالت داشت که نه تنها مورد استفادۀ مسجد بروها و نمازگزاران قرار می گرفت بلکه به داد عابرین هم می رسید و حداقل باعث می شد این دسته نیز گذارشان به مسجد بیفتد.....
حکایت می کنند که آفتابه داری آنجا بود که آفتابه ها را پس از مصرف یکی یکی پر می کرد و در اختیار مراجعین قرار می داد.
اگر شما می خواستید که آفتابۀ قرمز رنگ را بردارید به شما می گفت آن آبی را بردار؛
اگر می خواستید آفتابۀ آبی را بر دارید می گفت آن مسی را بردار ؛
اگر دستتان به سمت مسی می رفت می گفت آن سبز را بردار ....!
یک نفر از او پرسید که چه فرقی می کند که من کدام آفتابه را بردارم؟
گفت اگر من تعیین نکنم که کدام را برداری، پس من اینجا بوق هستم!
حالا حکایت ملت ماست.
با داریه و دنبک می روند پای صندوق رای که رنگ آفتابه را تعیین کنند، تا بلکه از حس دردناک بوق بودن رها شوند....
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_حمام_رفتن_بهلول
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ...این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟
بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستان_کوتاه
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
پادشاه به اوذخندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست
مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد
پادشاه گفت چه ایرادی؟
فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!
*آری اکثر خصایص ذاتی است
*یعنی در خون طرف باید باشد
اصالت به ریشه است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود
*نه هر گرسنه ای فقیر است!
*ونه هر بزرگی بزرگوار!
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
🌺❤️سلام صبحتون بخیر
سبدامروز را پُرم میکنیم🌺🍃🌺
ازمحبت دوستی و
عشق و امید💕
ومیخوانیم سرود
خوشبختی را
ان شالله اطرافمان🌺
پرازشکوفہ های اجابت🌺
وعشق و برکت شود...🌺
هفتمین روز شهریور ماه شما بخیرو
سرشار از آرامش🌺🍃🌺
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_طبیب_و_قصاب
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر
استخوان گوسفند بود که تراشه ای
از استخوان پرید گوشه چشمش.
ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند.
👨⚕طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت.
باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد.
بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید، کسی مراجعه نکرد.
گفت چرا قصاب باشی آمد طبیب گفت تو چه کردی شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی.
گرچه لای زخم بودی استخوان
لیک ای جان در کنارش بود نان
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_آموزنده_از_بهلولدانا
#هارون_الرشید برای گردش و سرکشی به طرف ساختمان های جدید خود رفت. در کنار یکی از قصرها به بهلول برخورد، از او خواست خطی بر دیوار قصر بنویسد.
#بهلول پاره ای از زغال برداشت و نوشت: گل بر روی هم انباشته شده ولی دین خوار و پست گردیده.
گچ ها بر هم مالیده شده اما دستور صریح دین از بین رفته است.
اگر این کاخ را از پول و ثروت حلال خود ساخته ای اسراف و زیاده روی نموده ای که خداوند اسراف کنندگان را دوست ندارد و چنان چه از مال مردم باشد به آن ها ستم کرده ای که خداوند ستمکاران را دوست ندارد.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
❌ عاقبت خیانت
دو سالی بود با محسن ازدواج کردە بودم زندگی خوب و راحتی داشتیم تا این کە پای رفیقش بە خونەی ما باز شد از رفیقش خوشم نمیومد چون خیلی زشت نگام میکرد.احساس میکردم میخواد خودشو بە من نزدیک کنە.
یە روز با شوهرم اومد خونە گوشیش رو داد تا براش شارژ بزنم گوشی رو براش تو شارژ گزاشتم بعد نهار خوردن با شوهرم رفتن ولی گوشیش یادش رفت .
دو ، سە ساعت گزاشت کە یکی در زد هنوز در رو کامل باز نکردە بودم کە درو محکم هل داد و اومد تو ؛زود در رو بست و منو...
💯برای خواندن ادامە
داستان کلیک کنید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
یک کانال پیدا کردم فقط رمان میگذارم
بیا خودت ببین 👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
کسانی که عاشق رمان مذهبی هستند
عضو بشوند 👇🌺👇🌺
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662