eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 لوح | کلُ کلُ کلُ... نحنُ أمّة الحسين 📸 طرح ویژه ایام اربعین حسینی با عنوان «ما ملت امام حسینیم» بر اساس جمله ماندگار شهید حاج قاسم سلیمانی
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 روزی بهلول را بر درس یکی از به ظاهر عالمان گذر افتاد. او شنید که واعظ در درس خود می گفت:من بر سه چیز ایراد دارم که خلاف عقل است اول آنکه می گویند: ماده شیطان از آتش است به آتش چطور معذب می شود دوم آنکه می گویند: خداوند را نمی توان دید این چگونه ممکن است که شیئی وجود داشته باشد و دیده نشود . سوم آنکه می گویند: خالق همه چیز خدا است پس همه چیز از جانب او است چون سخن به اینجا رسید بهلول کلوخی از زمین برداشت و محکم به سوی او پرتاب کرد. کلوخ پیشانیش را شکست و خون جاری شد. شاگردان، بهلول را گرفته نزد خلیفه بردند. خلیفه با عتاب به او گفت چرا سرعالم را شکستی و به او تعدی نمودی؟ بهلول گفت: من نشکسته ام، خلیفه امر نمود، عالم دروغین را حاضر کردند، او با پیشانی بسته وارد شد . بهلول رو به او نموده و گفت : از من چه تعدی به تو شده است؟ او گفت: کدام تعدی از این بیش که سر من بشکستی و تمام به سبب دردسر، آرام و قرار برای من نبود. بهلول گفت: کو درد؟ عالم گفت: درد دیده نمی شود! بهلول گفت: دروغ می گویی، درد دیده نمی شود تو می گفتی که ممکن نیست شیئی موجود باشد و دیده نشود . دیگر آنکه کلوخ ممکن نیست به تو صدمه بزند چه تو از خاکی و کلوخ نیز از خاک!که می گوفتی آتش، آتش را نسوزاند. همچنان خاک هم در خاک اثر ننماید . دیگر آنکه من نبودم! عالم گفت: پس که بود؟ بهلول گفت: همان خدایی که همه کارها را از او می دانی و بنده را نیز مجبور مطلق خلیفه هارون جواب او را بپسندید و آن عالم دروغین شرمنده از آن مجلس برفت . ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊 ⭕️✍تلنگر 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 پدر زحمتکش در دمای 50 درجه سخت مشغول کار کردن بود و پسر 26 ساله اش بی توجه غرق در فیسبوک این پست را گذاشت: " بسلامتی همه ی پدرها ..." ! مادر از 5 صبح بیدار شده بود و مشغول کار های خانه ولی دخترش ساعت 2 ظهر از خواب بیدار شد و چند ساعت بعد در فیس بوک پست گذاشت : همه ی هستی ام مادر... در همان لحظه مادر وارد اتاق دختر شد دختر داد زد : هزار بار بهت گفتم بی اجازه نیا تو اتاقم، نمی فهمی؟؟؟ راستی، پست دختر کلی لایک خورد...! هیچ فکر کرده ایم که شعار هایمان در دنیای مجازی، چقدر، به رفتارمان در فضای حقیقی شباهت دارد؟! ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 بازرگانی ورشکست شد و طلب کارانش او را به دادگاه کشاندند ، بازرگان با یک وکیل مشورت کرد و وکیل به او گفت : در دادگاه هر کس از تو چیزی پرسید بگو : (بله) بازرگان هم پولی به وکیل داد و قرار شد بقیه پول را بعد از دادگاه به وکیل بدهد روز بعد در دادگاه در جواب قاضی و طلبکارانش مدام گفت : (بله ، بله) تا اینکه قاضی گفت : این بیچاره از بدهکاری عقلش را از دست داده و بهتر است شما ببخشیدش طلب کارها هم دلشان به حال اون سوخت و او را بخشیدند فردای آن روز وکیل به خانه ی بازرگان رفت و بقیه پولش را طلب کرد و مرد بدهکار در جواب گفت: (بله) وکیل گفت: باهمه بله با ما هم بله ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد؛ بعد از ملاقاتی کوتاه، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند، اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت: نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم! شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم فرمانروا گفت: خب، خودت را محاکمه کن! این سخت ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی... 📕 شازده کوچولو ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 آورده اند که: روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید. پرسید: چه می کنی؟ گفت: خانه می سازم. پرسید: این خانه را می فروشی؟ گفت: آری. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست. دیگر روز، هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد. گفت: این خانه را می فروشی؟ بهلول گفت: آری هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود. هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته ای. بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری. میان ایندو، فرق بسیار است. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
32.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان اصحاب سبت! داستان قومی که به میمون تبدیل شدند!!! از عجیب ترین قصه های قرآنی روایت اصحاب سبت است و از روایت هاییست که مکرر در مورد اون میشنویم، اما کمتر کسی پیدا میشه که واقعیت این روایت رو بدونه اصلا اصحاب سبت کیا هستند و واقعا خداوند اونا رو به میمون تبدیل کرده و اگه اینطوره چرا با اونا همچین کاری انجام داده ؟؟! بقیه ماجرا رو در این ویدئو جالب خودتون ببینید... ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او ترمان (terman) می‌گفتند. او بسیار شیرین‌عقل بود و گاهی سخنان حکیمانه‌ی عجیبی می‌گفت مرحوم پدرم نقل می‌کرد، در سال 1345 برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم. ساعت 10 صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم. از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم، نزدیک رفتم دیدم، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود می‌کند. یک اسکناس 5 تومانی نیت کردم به او بدهم. او از کسی بدون دلیل پول نمی‌گرفت. باید دنبال دلیلی می‌گشتم تا این پول را از من بگیرد. گفتم: «ترمان، این 5 تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم.» ترمان از من پرسید: «ساعت چند است؟» گفتم: «نزدیک 10.» گفت: «ببر نیازی نیست.» خیلی تعجب کردم که این سوال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟ پرسیدم: «ترمان، مگر ناهار دعوتی؟» گفت: «نه. من پول ناهارم را نزدیک ظهر می‌گیرم. الان تازه صبحانه خورده‌ام. اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم می‌کنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه می‌مانم. من بارها خودم را آزموده‌ام؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر می‌دهد.» واقعا متحیر شدم. رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم. ترمان را پیدا کردم. پرسیدم: «ناهار کجا خوردی؟» گفت: «بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید. جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند. روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد.» ترمانِ دیوانه٬ برای پول ناهارش نمی‌ترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده می‌ترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن پركاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی می راند و می گفت: من علم دريانوردی و كشتي‌رانی خوانده‌ام. در اين كار بسيار تفكر كرده‌ام. ببينيد اين دريا و اين كشتی را و مرا كه چگونه كشتی می رانم. او در ذهن كوچک خود بر سر دريا كشتی می راند آن ادرار، دريای بي‌ساحل به نظرش مي‌آمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ ، زيرا آگاهی و بينش او اندک بود. جهان هر كس به اندازه ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ كاه. مثنوی معنوی ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
YEKNET.IR - shoor 6 - shahadat hazrat roghayeh 1400 - nariman panahi.mp3
5.67M
🍃افتادی لب تشنه رو خاک دعوا شد سرت 🍃هجوم آوردن با نیزه ها دور پیکرت 🎤