eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.» درویش خنده ای کرد و گفت : «من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.» با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: «من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.» درویش خندید و گفت: «دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى‌خاست و كلید بر مى‌داشت و درب خانه پیشین خود باز مى‌كرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى‌گذراند. سپس از آنجا بیرون مى‌آمد و به نزد امیر مى‌رفت. شاه را خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى‌رود و هیچ كس را از كار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند كه در آن خانه چیست. روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید كه پوستین چوپانى بر تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى‌خواند. امیر گفت: «اى وزیر این چیست كه مى‌بینم؟» وزیر گفت: هر روز بدین جا مى‌آیم تا ابتداى خویش را فراموش نكنم و به غلط نیفتم، كه هر كه روزگار ضعف به یاد آرد، در وقت توانگرى، به غرور نغلتد.» امیر، انگشترى خود از انگشت بیرون كرد و گفت: بگیر و در انگشت كن تاكنون وزیر بودى، اكنون امیرى ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه داستان مردی که زبان گربه ها را آموخت مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید، کدام زبان؟ جواب داد: زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او دمید و عملا" زبان گربه ها را آموخت روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند. یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم. دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را میخوریم. مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید، آنرا خواهم فروخت، فردا صبح زود آنرا فروخت گربه امد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت: نه، صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد. صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟ گفت: نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت نزد پیامبر رفت و گفت: گربه ها میگویند امروز خواهم مرد! خواهش میکنم کاری بکن! پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! . حکمت این داستان : خداوند الطاف مخفی دارد، ما انسانها آن را درک نمی کنیم. او بلا را از ما دور میکند، و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 کاسه آش با یک وجب روغن ناصرالدین شاه سالی یک بار آش نذری می پخت و خودش در مراسم پختن آش حضور می یافت تا ثواب ببرد. رجال مملکت هم برای تهیه آش جمع می شدند و هر یک کاری انجام می دادند. خلاصه هر کس برای تملق وتقرب پیش ناصرالدین شاه مشغول کاری بود. خود شاه هم بالای ایوان می نشست و قلیان می کشید و از بالا نظاره گر کارها بود. سر آشپزباشی ناصرالدین شاه در پایان کار دستور می داد به در خانه هر یک از رجال کاسه آشی فرستاده می شد و او می بایست کاسه آن را از اشرفی پر کند و به دربار پس بفرستد کسانی را که خیلی می خواستند تحویل بگیرند روی آش آنها روغن بیشتری می ریختند. واضح است آنکه کاسه کوچکی از دربار برایش فرستاده می شد کمتر ضرر می کرد و آن که مثلا یک قدح بزرگ آش که یک وجب روغن رویش ریخته شده دریافت می کرد حسابی بدبخت می شد. به همین دلیل در طول سال اگر آشپزباشی با یکی از اعیان یا وزرا دعوایش می شد به او می گفت بسیار خوب بهت حالی می کنم دنیا دست کیه... آشی برایت بپزم که یک وجب روغن رویش باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚دیوانه چو دیوانه ببیند،خوشش آید این ضرب المثل غالبا در مورد افرادی به کار می رود که در هر شرایطی همدل و همدم خود را پیدا می کنند. . «محمد بن زکریای رازی» بعد از سال ها درس خواندن و شاگردی در محضر اساتید بزرگ تبدیل به حکیم کار بلدی شد که روز به روز به جهت طبابت صحیح اش مشهورتر می شد. طوری که نام یکی از معروفترین پزشکان یونانی به نام «جالینوس» را به او نسبت داده بودند. یک روز رازی از محل کارش خارج شد، تا به خانه اش برود. ولی عدّه ای از شاگردانش در طول مسیر در مورد روش تشخیص بیماری ها و داروی مناسب برای بیماران مختلف از او سؤال می پرسیدند . همینطور که آنها در مسیر حرکت می کردند، دیوانه ای از راه رسید و مستقیم به سراغ رازی رفت. دیوانه جلوتر که آمد دستش را دراز کرد تا با زکریای رازی دست بدهد. استاد با او دست داد و بعد مرد دیوانه سعی کرد با جملات بی سروتهی حرفی را به استاد بزند. دیوانه تند و تند برای استاد حرف هایی را زد، بعد چند قدمی با هم راه رفتند. سپس دیوانه روی استاد را بوسید با او دست داد خداحافظی کرد و از آنجا رفت. شاگردان رازی دوباره سراغ استاد آمدند. ولی رازی دیگر حواسش آنجا نبود و جوابی به آنها نمی داد. با رسیدن استاد به خانه اش شاگردان خواستند بروند که رازی گفت: من حالم بد است باید دارویی برای درد من بسازید. شاگردان برای کمک به استاد به خانه اش رفتند. رازی نام چندین رقم دارو را برد و از آنها خواست این داروها را با هم ترکیب کنند. یکی از شاگردان گفت:استاد این دارویی که شما از ما خواستید مگر دارویی نیست که برای درمان دیوانگان تجویز می کنید؟ رازی گفت:آفرین، درست فهمیدی؛ شاگرد گفت:ولی استاد، شما که دچار دیوانگی نشده اید. این دارو را برای کسی می خواهید؟ رازی گفت:آن دیوانه که در کوچه دیدیم، اصلاً به شما توجهی نکرد. انگار فقط با من کار داشت. او فقط از دیدن من خوشحال شد و خندید. حتماً او من را از همه شما به خودش شبیه تر دیده و فکر کرده فقط منم که حرفهای بی سروته او را درک می کنم که یک راست به سراغ من آمد. می خواهم از جنون کاملم جلوگیری کنم و قبل از اینکه کاملاً دیوانه بشوم شروع به مصرف دارو نمایم. . . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان خورشید تابه کی به پس ابرها نهان عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان سلام امام زمانم ✨ 🌹🍃🌹🍃
📚دیدن خدا گویند عارفی قصد حج كرد. فرزندش از او پرسید: پدر كجا می خواهی بروی؟ پدر گفت: به خانه خدایم. پسر به تصور آن كه هر كس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟ گفت: مناسب تو نیست. پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد. هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما كجاست؟ پدر گفت: خدا در آسمان است. پسر بیفتاد و بمرد! پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم كجا رفت؟ از گوشه خانه صدایی شنید كه می گفت: تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درك كردی. او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍🏻‌یک روز چشم وا می کنی و می بینی همه ی فصل ها و ماه ها و روزها برایت شبیه به هم اند . در پنج شنبه همان احساسی را داری که در شنبه داری و غروب دوشنبه برایت با غروب جمعه ، هیچ فرقی ندارد ! بهار ، فقط بهار است و پاییز ، فقط پاییز ... دیگر زیباییِ گلها ، تو را به وجد نمی آورَد ، خِش خشِ برگ ها تو را یادِ کسی نمی اندازد و جدول های کنار خیابان را که می بینی ؛ به سرت هوای قدم زدن و دیوانگی نمی زند ! تنهاییِ پروانه ها دلت را نمی لرزانَد ، مقصد قاصدک ها برایت مهم نیست و دنبالِ شجره نامه ی جیرجیرک ها نمی گردی ! یک روز چشم وا می کنی و می بینی که زندگی را بیش از اندازه جدی گرفته ای و تمام تلاشی که می کنی برای زنده ماندن است ، نه زندگی کردن ! از یک جایی به بعد ، همه چیزِ جهان برایت تکراریست ، نه اشتیاقی برای عاشقِ کسی شدن داری و نه انگیزه ای برای عاشقانه با کسی حرف زدن ! تمام زندگی ات طبق فرمول یکنواختِ منطق ، پیش می رود و دیگر هیچ آرزوی عجیبی در سرت نداری ... آدم ها لابه لای مشکلات و سختی ها بزرگ می شوند اما بدان که آن روز ، تو بزرگ نشده ای ! فقط کودک بلند پرواز درونت را کشته ای ... بزرگ شدن اینقدرها ترسناک نیست ! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📖قرآن شرمنده ات هستیم! شخصی وارد مغازه ای شد ، صاحب مغازه قرآن گوش میداد ،از او پرسید کسی مرده است که قرآن را روشن کردی ؟ صاحب مغازه گفت : بله ، قلبمان مرده است زندانی در زندان قرآن طلب می کند تا از تنهایی درآید... مریض در بیمارستان قرآن طلب میکند ،برایم قرآن بیاورید تا خداوند مریضیم را شفا دهد. غریب از وطن دور افتاده با خود قرآن حمل میکند تا در غربت در امان باشد... ومرده آرزو میکند کاش قرآنی همراهش بود تا درجات خود را با آن بالا میبرد !! و ما نه زندانی هستیم ، نه مریض ، نه غریب ، نه مرده تا قرآن را طلب کنیم ...! قرآن روبروی ماست ،روبروی چشمانمان !! اما منتظر هستیم تا به بلائی گرفتار شویم سپس قرآن را باز کنیم .... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚داستان کوتاه یک روز پادشاهی همراه با درباريانش برای شكار به جنگل رفتند. هوا خيلی گرم بود وتشنگی داشت پادشاه و يارانش را از پا در می آورد. بعد ازساعتها جستجو جويبار كوچكی ديدند.پادشاه شاهين شكاريش را به زمين گذاشت، و جام طلایی را در جويبار زد و خواست آب بنوشد ،اما شاهين به جام زد و آب بر روی زمين ريخت. برای بار دوم هم همين اتفاق افتاد، پادشاه خيلی عصبانی شد و فكر كرد ، اگر جلوی شاهين را نگيرم ، درباريان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهين برآيد ؛ پس اين بار با شمشير به شاهين ضربه ای زد. پس از مرگ شاهين پادشاه مسير آب را دنبال كرد و ديد كه ماری بسيار سمی در آب مرده و آب مسموم است. او از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت. مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت. بر یکی از بالهايش نوشتند : «یک دوست هميشه دوست شماست حتی اگر كارهايش شما را برنجاند.» روی بال ديگرش نوشتند : «هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است.» ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚نانش توی روغن است درزمان های گذشته به خاطرفعالیت های زیادبدنی ونوع کارمردم،روغن های حیوانی نقش مهمی را درتغذیه وتامین انرژی لازم برعهده داشتند.میزان ونوع روغن مصرفی باتوجه به وضع مالی مردم متفاوت بود.خانواده هایی که وضع مالی خوبی داشتندازبهترین ومرغوبترین روغن حیوانی به مقدارکافی استفاده می کردند وخانواده های بی بضاعت ازروغن های کم ارزش تری مانندروغن پیه ودنبه وغیره به مقدارکم تری بهره می بردند. یکی ازخوراکی های بسیارخوشمزه ومقوی که مخصوصا دراستان کرمانشاه ومنطقه غرب درمیان وعده ها بویژه عصرانه مصرف می شدوهنوز هم تهیه ومصرف می شود"چنگال"نام دارد.این غذادرسایرنقاط ایران وبا نام های محلی بااندکی تفاوت تهیه ومصرف می شود. مواد لازم وطرزتهیه این غذابه صورت زیراست: مواد لازم : نان ساجی (یک نوع نان محلی کرمانشاه )،روغن حیوانی،شهدیاعسل یاشکروگاهی زعفران دم کرده. نان به قطعات کوچک تکه تکه می شود و روغن حیوانی را گرم کرده و به همراه شکر یا شهد یاعسل و زعفران دم کرده مخلوط کرده ومصرف می کنند . عطر نان محلی و روغن حیوانی این غذای مقوی را بسیارمعطر و خوشمزه می کند . لذابه کسانی که وضع مالی خوبی داشتند وبه راحتی ازاین غذای ارزشمندبه وفوراستفاده می کردندمی گفتند که فلانی "نانش توی روغن است". . ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘