eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 👌خر برفت و خر برفت یک صوفی مسافر, در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر که کفر و بی‌ایمان به دنبال دارد. صوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا کردند. مسافر خسته را احترام بسیار کردند و از آن خوردنی‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت می‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز کردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند. از هزاران تن یکی تن صوفی‌اند باقیان در دولت او می‌زیند رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز کرد. و می‌خواند: " خر برفت و خر برفت و خر برفت". صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی کردند. دست افشاندند و پای کوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانه خر برفت را با شور می‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظی کردند و رفتند صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طویله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود, صوفی پرسید: خر من کجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو می‌خواهم. خادم گفت: صوفیان گرسنه حمله کردند, من از ترس جان تسلیم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذیذ را میان گربه‌ها رها کردی. صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه کسی شکایت کنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند! خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر کنم. دیدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه می‌خواندی خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتی و می‌دانستی, من چه بگویم؟ صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا, مرا هم خوش می‌آمد. مرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را کور کرد. 📚 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 درویشی به در خانه خواجه ای رفت. به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست. پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و میخواهم برادرانه سهم مرا بدهی. خواجه به غلام خود گفت یک فلوس به او بده. درویش گفت ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمیکنی؟ خواجه گفت: ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدرهم به تو نمیرسد. 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 اسحاق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زایید . امیر از این جهت بسیار محزون وغمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی رفت و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟ امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختری آورده است. بهلول جواب داد : آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟ امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تامردم برای تبریک و تهنیت به نزد او بیایند. 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
‌چوپان درتلاش دائم است تا گوسفندان را متقاعد کندکه منافع او و منافع گوسفندان يکی است؟ گوسفندها میدانند که چوپان دوستشان دارد، اما نمیدانند که چوپان دوست صمیمی قصاب است 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند . روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود . پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم." شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند ! دختر نگون بخت و بخت برگشته شبانگاه از دست شیخ به جنگل میگریزد . او گریه کنان و با ترس بسیار در جنگل به دنبال سرپناهی میگردد که ناگهان روشنایی از دور او را جذب میکند ، جلوتر که میرود ، کلبه ای میبیند و با دلهره در میزند . در را جوانی باز میکند و او دختر را به درون میخواند ، دختر نیز چاره جز پذیرش نمیبیند و میپذیرد . به درون که میرود پیاله گردانی میبیند و جمعی از مستان جوان را ، ترس او بیشتر میشود . پیاله گردان بلند میشود و با گرمای آتش از دختر پذیرایی میکند . دختر تمام ماجرا را برای پیاله گردان و مستان جوان بازگو میکند. پیاله گردان به دختر میگوید : "برو و در گوشه ایی از این کلبه آسوده بخواب ، ما هرگز پنداشت شومی با تو در سر نداریم." دختر میپذیرد ، ولی با خود میگوید : " پدرم تنم را به همگان فروخت و شیخ به من نظر داشت ، وای به حال سرگذشت من با این مستان جوان " ، و به خوابی عمیق فرو میرود . بامداد روز بعد وقتی دختر چشم باز میکند ، به زور رواندازها روی خود را کنار میزند و میبیند که چند جوان مست بدون روانداز سرمای استخوان سوز جنگل را تا سپیدی روز به سختی گذرانده اند . سوی دیگر را مینگرد و پیاله گردان را با پیاله ای لبریز از باده با بدنی یخ زده و خشکیده میبیند . پیاله گردان در آن سرما جان داد ، تا به پای پیمانش با دختر بماند . دختر به پیش پیکر بی جان پیاله گردان میرود ، واپسین پیاله را در دست میگیرد و چنان با فریاد سروده پایین را میخواند که گویی گوش جهان را کر میکند ! : گر که روزی ز قضا حاکم این شهر شوم سر هر کوچه دو میخانه بنا خواهم کرد خون صد شیخ فدای سر یک مست کنم تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ملانصرالدین از واعظی شنید: هر کس در روز عرفه روز بگیرد، گناهان یک ساله اش بخشیده می شود. روز عرفه ملا روزه گرفت. اما تابستان بود و هوا گرم و ملا بی طاقت. وسط روز ملا روزه را شکست. پرسیدند: این چه کاری بود که کردی؟ گفت: عجالتا" امسال به همین روزه ی نیمروزه قناعت می کنم که گناهان شش ماه سال آمرزیده شود، تا برسیم به سال های بعد!!! 📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin