📚#حکایت_بهول_و_امیر_کوفه
اسحاق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زایید . امیر از این جهت بسیار محزون وغمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی رفت و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟
امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختری آورده است.
بهلول جواب داد : آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟
امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تامردم برای تبریک و تهنیت به نزد او بیایند.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داســتان_کوتاە
پدری بود که از تن فروشی دختر خویش روزگار را میگذراند .
روزی از روزها دختر برآن شد که از خانه پدر گریزان شود .
پس از گریز ، به شیخی که حاکم شهر بود پناه میبرد ، شیخ به او دلداری داده و میگوید : " نترس که من نگهبان تو هستم."
شب هنگام و وقتی که او بخواب فرو رفته بود ، شیخ با بدنی لخت به بالین دختر می آید و از او درخواست میکند تا شب را با او سر کند !
دختر نگون بخت و بخت برگشته شبانگاه از دست شیخ به جنگل میگریزد .
او گریه کنان و با ترس بسیار در جنگل به دنبال سرپناهی میگردد که ناگهان روشنایی از دور او را جذب میکند ، جلوتر که میرود ، کلبه ای میبیند و با دلهره در میزند .
در را جوانی باز میکند و او دختر را به درون میخواند ، دختر نیز چاره جز پذیرش نمیبیند و میپذیرد .
به درون که میرود پیاله گردانی میبیند و جمعی از مستان جوان را ، ترس او بیشتر میشود .
پیاله گردان بلند میشود و با گرمای آتش از دختر پذیرایی میکند .
دختر تمام ماجرا را برای پیاله گردان و مستان جوان بازگو میکند.
پیاله گردان به دختر میگوید : "برو و در گوشه ایی از این کلبه آسوده بخواب ، ما هرگز پنداشت شومی با تو در سر نداریم."
دختر میپذیرد ، ولی با خود میگوید : " پدرم تنم را به همگان فروخت و شیخ به من نظر داشت ، وای به حال سرگذشت من با این مستان جوان " ، و به خوابی عمیق فرو میرود .
بامداد روز بعد وقتی دختر چشم باز میکند ، به زور رواندازها روی خود را کنار میزند و میبیند که چند جوان مست بدون روانداز سرمای استخوان سوز جنگل را تا سپیدی روز به سختی گذرانده اند .
سوی دیگر را مینگرد و پیاله گردان را با پیاله ای لبریز از باده با بدنی یخ زده و خشکیده میبیند .
پیاله گردان در آن سرما جان داد ، تا به پای پیمانش با دختر بماند .
دختر به پیش پیکر بی جان پیاله گردان میرود ، واپسین پیاله را در دست میگیرد و چنان با فریاد سروده پایین را میخواند که گویی گوش جهان را کر میکند ! :
گر که روزی ز قضا حاکم این شهر شوم
سر هر کوچه دو میخانه بنا خواهم کرد
خون صد شیخ فدای سر یک مست کنم
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_روزه_عرفه
ملانصرالدین از واعظی شنید: هر کس در روز عرفه روز بگیرد، گناهان یک ساله اش بخشیده می شود. روز عرفه ملا روزه گرفت. اما تابستان بود و هوا گرم و ملا بی طاقت. وسط روز ملا روزه را شکست.
پرسیدند: این چه کاری بود که کردی؟ گفت: عجالتا" امسال به همین روزه ی نیمروزه قناعت می کنم که گناهان شش ماه سال آمرزیده شود، تا برسیم به سال های بعد!!!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
پيرمردی مى خواست به زيارت برود اما وسيلهی برای رفتن نداشت. .. به هر حال يكی از دوستان او، اسبی برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود. يكی دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيلهی برای سفر گير آورده، به اسب رسيدگی میكرد، غذا میداد و او را تيمار میكرد. اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پای اسب زخمی شد و ديگر نتوانست راه برود. پيرمرد مرهمی تهيه كرد و پای اسب را بست و از او پرستاری كرد تا كمی بهتر شد. چند روزی با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پيرمرد تهيه میكرد اسب لب به غذا نمیزد و معلوم نبود چه مشكلی دارد.
پيرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در میزد اما اسب همچنان لب به غذا نمیزد و روز به روز ضعيفتر و ناتوانتر مىشد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد. اين بار پيرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری میكرد... روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد برای اسب مىافتاد و پيرمرد او را تيمار میكرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد كاش يك اتفاقی بيفتد كه از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريداری كند. پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جديد، سوار بر اسب دور مىشد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلا اسب را برای چه كاری همراه خود آورده بودم؟!!
اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلی همراه او شده بود ؟!! پس با پای پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانی شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمیگردد، زيارتش را تبريك گفتند! تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب میكردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست میكوبد و لب میگزد...!!!
بسياری از ما در زندگی محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايی مشغول مىشويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعیمان بازمیدارند ولی تا موقعی كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی میكنيم كه حتی به خاطر نمی آوريم هدفی غير از آنها هم داشته ايم...؟!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت
اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
میکردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد. به پرستار گفت: خواهش می کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد… پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید برید صندوق پولشو پرداخت کنید. پیرمرد با التماس گفت: اما من که پولی ندارم... پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم... خواهش می کنم عملش کنید؛ من پولشو تا شب براتون میارم…
پرستار گفت: باید با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. اما دکتر بدون توجه به حال پیرمرد و معاینه کودک، گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه. اما صبح روز بعد... دکتر بر سر خاک دختر کوچکش، بیصدا اشک می ریخت… و چه قدر زود دیر می شود!!!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_زیبای_دو_برادر
دو برادر با هم در مزرعه کار می کردند. برادر بزرگتر ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و برادر کوچک مجرد بود. شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند. یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر بزرگتر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادر بزرگ با خودش فکر کرد و گفت : درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.
بنابراین شب که شد کیسه ای پر از گندم برداشت و مخفیانه به انبار برادر کوچکش برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_روباه_مکار
👌این حکایت رو برای بچه هاتون هم بخونین😊
روباهی لباده پوشیده وعصا به دست گرفت تا مرغ و خروس ها را گول بزند. خروسی به او رسید ازش پرسید کجا میروی؟
گفت:میروم به زیارت خانه خدا که توبه کنم دیگر خون ناحق نریزم.
خروس گفت:من هم می آیم و به دنبال روباه به راه افتاد.
مرغ هم که دید خروس دنبال روباه راه افتاده است و میخواهد به زیارت برود با آنها به راه افتاد .در راه به یک مرغابی رسیدند او هم همراهشان شد.بعد از مرغابی هم کلاغی که هوای زیارت داشت با این کاروان به راه افتاد.
شب در آسیاب خرابه ای منزل کردند روباه گرسنه شد و خروس را صدا زد و به اوگفت: تو مرد میدان زیارت نیستی.مردم آزار نباید به زیارت بیاید! توهر روز سحر مردم را باصدایت از خواب شیرین بیدار می کنی.
تا خروس رفت حرفی بزند توی شکم روباه جا گرفت بعد از آنکه خروس راخورد گفت:ای مرغ تو هم کمتر از خروس نیستی. یک تخم دوقازی که میگذاری دنیا را پر از قدقدقدا میکنی
مرغ را هم خورد بعد رو به اردک کردوگفت: تو هم آب حوض مردم را آلوده میکنی و او را هم خورد نوبت به کلاغ رسید گفت: تو دزدی تو هر چه به دستت میرسد از زر و زیور وصابون میدزدی تو را هم باید خورد
و او را به دهن گرفت کلاغ گفت:ای روباه راست میگویی پدرم همیشه به من میگفت تو لقمه روباهی اما هروقت خواست تورا بخورد ازش بخواه تا تو را با بسمل بخورد حالا لطف کن مرا با بسمل بخور
روباه گفت خیلی خوب و تا آمدبسم الله بگوید کلاغ از دهنش افتاد و پرید سر دیوار و اهل ده را خبر کرد آمدند روباه را کشتند
📙حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin