eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
CQACAgQAAxkDAAFmK2tiYuC4JWATcsz6ck8IRkUxlH5NtAAC7AkAAlm5gFDGKwu9f4XxPiQE.mp3
4.28M
🔳 (ع) 🌴پیچیده تو اتاق باز بوی فاطمه 🌴فرقم شده مثل پهلوی فاطمه 🎤 👌بسیار دلنشین
مولای همـه عالم پوشیده کفن امشب تابوت علی باشد بر دوش حسن امشب خاک غربت به فرق مسلمین است شب قتـل امیـرالمـؤمنین است (ع)🥀 🥀 شب قدر التماس دعا🤲🏻
اعمال مشترک ومخصوص شبهای قدر التماس دعا
4_5794229573172333235.pdf
694.3K
📋 متن کامل دعای جوشن کبیر به همراه ترجمه فارسی 🔺 ویژه شب های قدر ماه مبارک رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆خدا به عزادار رحم میکنه..!😭 🏴یک دقیقه شنیدنی از لسان گرم استاد دارستانی ، شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان ☑شب شهادت امیرالمومنین علی علیه السلام موعظه کوتاه👇👇👇 🌺🌺@moizie🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙دعای روز بیست ویکم ماه مبارک رمضان🌙 التماس دعا🤲🏻 مجمع طلاب فتح المبین
✨﷽✨ ✍پیرمردی بود که هرگز خودکار به دست نمی‌گرفت و همیشه با مداد می‌نوشت. روزی نوه‌اش پرسید: چرا به این اندازه، مداد را دوست دارید؟ پدر‌بزرگ گفت: سه ویژگی در مداد است، که در خودکار نیست. نخست: مداد این فرصت را می‌دهد که اگر اشتباه نوشتی و به اشتباه خود پی ‌بردی، زود با پاک‌کن آن را پاک کنی. خدا هم به انسان فرصت می‌دهد که اگر اشتباهی کرد سریع توبه کند تا گناهش پاک شود.دوم: در زیبا نوشتن مداد، هرگز نوع و رنگ و زیبایی چوب نقشی ندارد و مهم مغزی است که درون مداد است؛ و برای خدا هم، زیبایی و رنگ و نوع پوست انسان مهم نیست، زیبایی درون انسان مهم است. ویژگی سوم مداد این است که یک خودکار، شاید جوهر داخل لوله‌اش خشک شود و تو را گول بزند و زمان نیازت ننویسد ولی مداد، مغزش خشک نمی‌شود و هرگز تو را فریب نمی‌دهد و تو را در روزهای سخت، تنها نمی‌گذارد. اگر با خدا رو ‌راست باشی، خدا نیز با تو رو راست است و هرگز در سختی‌ها و مشکلات تو را تنها نمی‌گذارد. ‌‌ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ ✍ارسطو با یکی از شاگردان خود در شهر می‌رفت. مردم شهر برای حل مشکلات از او کمک می‌خواستند. ارسطو از شدت مراجعات خسته گشت و با شاگرد خویش از شهر خارج شد و کنار چشمه‌ای برای استراحت با هم رفتند. ارسطو به شاگردش در حالی که سری تکان می‌داد و آه سردی می‌کشید گفت: از این مردم نادان همیشه در تعجب و عذاب هستم. یکی از خدا ناراضی است که چرا فرزند پسر به او نداده است تا به دیگران فخر کند. دیگری ناراضی است که چرا خدا قد بلندی به او نبخشیده است تا از دیگران دلربایی کند. دیگری از خدای خود شاکی است که چرا، زن زیبایی به او نداده است تا دلخوشی کند.... در حالی که می‌بینم همه از بزرگ‌ترین نعمت خدا که عقل است غافل هستند و هیچ کس نیست از خدای خود شکایت کند که چرا عقل کمی به او داده است و هیچ کس نمی‌خواهد از خدا عقل زیادی بخواهد چون همه خود را عاقل‌ترین انسان‌ها روی زمین می‌دانند. ‌‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷 💔مے روے با فرق خونین 🍂پیش بازوی کبود 💔شهر بی زهرا ڪہ مولا! 🍂قابل ماندن نبود (ع)🥀 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
CQACAgQAAxkDAAFmQDxiY_X7_heK1P7X4Ep7Ovkd77WWYgACFwgAAhZF8VHV110q_bejqSQE.mp3
6.23M
🔳 (ع) 🌴ای ملائک آقامو کشتن 🌴وا مصیبت آقامو کشتن 🎤 👌بسیار دلنشین
📚اولین ملاقات فرعون و موسی فرعون از موسی پرسید : آیا تو اعتقاد داری به جز من خدایی وجود دارد ؟ موسی گفت : بله فرعون گفت : می دانی که مدتیست در مصر قحطی شده است پس اگر خدای تو واقعی است بیا مردم را جمع کنیم و تو از خدایت بخواه که باران ببارد و اگر باران بارید من هم به تو ایمان می آورم در غیر این صورت اگر من خواستم باران ببارد و بارید فراموش نکن که خدای واقعی جهان منم! موسی قبول کرد و مردم را به کمک فرعون جمع کردند و موسی گفت : خدایا باران بفرست اما باران نیامد! فردای آن روز نوبت فرعون رسید و دوباره مردم را جمع کردند فرعون به بالکن قصرش آمد و رو به آسمان کرد و گفت : ای آسمان به فرمان من ببار و بارانی می بارد فراموش نشدنی ! در واقع آسمان حرف فرعون را انجام داد تا حرف موسی . موسی با تند خویی با فرعون حرف زد وخدا حرف موسی را به خاطر تندخویی او نپذیرفت . 📚مبانی حقایق و رموز زندگی فرعون ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 گرمابه‌داری در سحرهای ماه رمضان در زمستان برای غسل مردم، گرمابهٔ خود را به رایگان باز کرده بود. روزی جوانی سحرگاهان قبل از اذان صبح برای غسل آمد. وقتی جوان بعد از غسل خارج شد صاحبِ گرمابه گفت: به نظر نمی‌آید برای غسل آمده باشی، تو اهلِ نماز نیستی!!! جوان گفت: اهلِ نماز هستم و غسل برای روزه و نماز کردم. گرمابه‌دار گفت: یا باید هزینهٔ حمام بدهی یا باید الان نمازی بخوانی تا من بدانم نمازخوان هستی! جوان که پولی برای پرداخت نداشت مجبور به خواندنِ نماز در حمام شد و گرمابه‌دار چنین شد که او را اجازۂ خروج از حمام داد. سال‌ها گذشت، آن جوان در خانهٔ خود در ظهر ماه رمضان کباب می‌پخت و رایگان به مردم می‌داد و شرط غذا دادنش، خوردنِ کباب در منزل او همان لحظه بود. بدین‌گونه بود که حرمت ماه رمضان در شهر می‌شکست. گرمابه‌دار از جوان نزد حاکم شرع شکایت کرد. وقتی هر دو نزد حاکم حاضر شدند جوان روی به گرمابه‌دار که او را نمی‌شناخت گفت: من هر چند همگان را در منزل ناهار می‌دهم و کسانی که روزه نیستند به منزل من می‌آیند ولی کار من صادقانه است و کسی را از روزه دور نمی‌کنم بلکه روزه‌خواران را دور خود جمع می‌کنم، اما کار تو ریاکاری و دروغ و حیله است و سال‌ها پیش در آن صبح که آبرویِ مرا بردی اگر کار تو برای خدا بود مزد کار خود از خدا گرفته بودی و نیازی به اجبار من به نمازخواندن در حمام در پیش دیگران نبود و تو با این ریاکاری و تظاهر خود، مرا از دین اسلام دور کردی و کار تو دورکردنِ کسانی است که به دور دین جمع شده‌اند و کار من دور هم جمع‌کردن کسانی است که تو با ریاکاری خود، از دین خدا دورشان کرده‌ای. آقای قاضی! اکنون قضاوت با شماست که کدام یک از ما خطاکار و لایق مجازاتیم؟ حاکم شرع روی به پیرمرد گرمابه‌دار کرد و گفت: برو! کم بود مرا هم از دینِ خدا دور کنی که کلام حق این جوان مرا با حقیقت آشنا کرد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙دعای روز بیست ودوم ماه مبارک رمضان🌙 التماس دعا🤲🏻 مجمع طلاب فتح المبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔳 (ع) 🌴حکایت مجذوب یک نگاه امیرالمومنین 🌴حضرت امیر نماز میخوند ... 🎤حاج 👌بسیار دلنشین
نقل می‌کنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را می‌ساخت، دم دمای غروب خودش می‌رفت و مزد کارگران را می‌داد. کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف می‌کشیدند و خوشحال و قبراق مدت‌ها در صف می‌ماندند تا از دست شاه پول بگیرند. در این میان عده‌ای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت می‌زدند و لباس‌های خود را خاکی می‌کردند و در صف می‌ایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان می‌رسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکرده‌های رند را خوب می‌شناختند، به پادشاه ندا می‌دادند و کارگران خاک‌مالی‌شده را با فحش و بد و بی‌راه بیرون می‌انداختند أمّا شاه عباس آن‌ها را صدا می‌زد و به آن‌ها نیز دستمزد می‌داد و می‌گفت: من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم! 🌹یا صاحب الزمان! مدت‌هاست در بساط شما خودمان را خاک‌مالی کرده‌ایم! گاهی در نیمه‌ی شعبان،گاهی جمعه‌ها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعای‌تان کرده‌ایم! می‌دانیم این کارها کار نیست و خودمان می‌دانیم کاری نکرده‌ایم ولی خوب یاد گرفته‌ایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم. ای پادشاه مُلک وجود! این دست‌های نیازمند، این چشم‌های منتظر این نگاه‌های پرتوقع، گدای یک نگاه شمایند! یک نگاه! از همان نگاه‌های لطف آمیز که به کارکرده‌های با إخلاص‌تان روامیدارید. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚حکایت‌های پندآموز «نپرداختن بدهی دیگران» حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته. شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم. گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج13 اثر استاد حسین انصاریان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تحدیر(تندخوانی)جزء۲۲ قرآن‌کریم - <unknown>.mp3
4.06M
تندخوانی جزء بیست و یکم قرآن کریم با صدای استاد معتز آقایی. •
ملاقات علی و فاطمه باشد تماشایی💔 علی با فرق خونین و شکسته😭 فاطمه پهلوی بشکسته😭 🥀 (ع)🥀 🥀
✨﷽✨ ✍در زمان پادشاهی، دو برادر در دیوان خدمت می‌کردند که برای گرفتن مالیات و خراج به روستاهای اطراف شهر می‌رفتند. یکی از آن‌ها اهل رشوه بود و در برابر پیشنهاد رشوه ضعیف و هر رشوه‌ای می‌دادند می‌گرفت و از مالیات‌شان کم می‌کرد. دیگری ایمان قوی داشت و هرگز تسلیم رشوه نمی‌شد. روزی برادر رشوه‌گیر به برادر مؤمن گفت: من تعجب می‌کنم تو چرا به این حقوق کم دیوان می‌سازی و رشوه را رد می‌کنی؟! برادر مؤمن پاسخ داد: به دو علت، نخست این‌که به من هر چیزی که به عنوان رشوه پیشنهاد می‌دهند، می‌اندیشم که چه نیازی به آن دارم و اگر آن‌ها را به خانه نبرم چه می‌شود؟؟ می‌بینم چیزی نیست که نیاز ضروری من به آن باشد و من آن را نداشته باشم. دوم این‌که آنچه را که رشوه می‌گیرم بخاطر این‌که نیازش دارم می‌اندیشم که خدایم مرا می‌بیند و زمان گرفتن رشوه می‌گوید: ای بنده من! آیا به این چیزهایی (مرغ و خروس و گوسفند و...) که رشوه گرفتی و نیاز به آن داشتی، از من خواستی و من آن‌ها را به تو ندادم که از راه گناه و نافرمانی من آن را کسب کردی؟!! پس هرگز رشوه مرا وسوسه نمی‌کند. ‌ ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
ﻓﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻧاﺑﯿﻨﺎ ﻫﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺷﺪ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺻﺎﺩﻗﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ. ﺩﺭﺏ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺳﺒﺪﯼ ﮔﯿﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﻗﺎﯾﻘﯽ: ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﻣﮕﺮ ﺷﺮﻁ ﻧﮑﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯ ﮔﯿﻼﺱ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺒﺪ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ؟ ﺑﯿﻨﺎ: ﺁﺭﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﭘﺲ ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﻪ ﻋﺬﺭﯼ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ؟ ﺑﯿﻨﺎ: ﺗﻮ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﯾﯽ؟! ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﺑﻠﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭﺯﺍﺩ ﮐﻮﺭ ﻫﺴﺘﻢ ! ﺑﯿﻨﺎ: پس ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﻣﻦ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺳﻪ ﺗﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ: ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻬﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺩﻭﺗﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﻋﺘﺮﺍﺿﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ. 👈ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻓﺴﺎﺩ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﻓﺎﺳﺪ ﻧﺒﺎﺷﻨﺪ! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📖حدیث عجیبی درباره ابلیس از علی بن محمد صوفی روایت است که : علی بن محمد صوفی ابلیس را دید، شیطان از او پرسید: تو کیستی ؟ وی گفت: از فرزندان آدم. شیطان گفت: خدایی جز الله نیست ، تو از آن قومی که می پندارند خدا را دوست می دارند در حالی که از فرمان خدا سر می پیچند، ابلیس را دشمن می دارند حال آنکه از او فرمان می برند! علی بن محمد صوفی پرسید: تو که هستی؟ ابلیس گفت: منم صاحب میسم و قهرمان سترگ و اسم بزرگ، منم قاتل هابیل ، منم که با نوح در کشتی سوار شد، منم که ناقه صالح را پی کرد، منم که آتش را بر ابراهیم افروخت، منم که نقشه قتل یحیی را ریخت ، منم که در روز نیل جلودار قوم فرعون شد، منم که سحر را به چشم مردم به خیال آوردم و آن را به پیش موسی کشاندم ، منم سازنده گوساله بنی اسرائیل، منم صاحب اره زکریا منم که به همراه ابرهه با فیل سوی کعبه راه افتادم، منم که در جنگ احد و حنین ، افراد را برای جنگ با محمد گرد آوردم، منم که در روز سقیفه در دلهای منافقان حسد انداختم، منم صاحب کجاوه در روز جنگ جمل، منم که در لشکر صفین ایستادم، منم که در فاجعه کربلا مؤمنان را شماتت کردم. منم امام منافقان ، منم هلاک کننده اولین ، منم گمراه ساز آخرين، منم شیخ پیمان شکنان، منم رکن و پایه فاسقان، منم آرزوی از دین برون رفتگان (1) منم ابو مره ، که از آتش آفریده شد، نه از گل ؛ منم کسی که پروردگار جهانیان بر او خشم گرفت. صوفی گفت: به حقی که خدا بر تو دارد مرا بر عملی رهنمون ساز که سوی خدا بدان تقرب جویم و عليه ناخوشایندهای روزگار به آن یاری بطلبم گفت: از دنیای خویش به عفاف و كفاف بسنده کن، و برای آخرتت به محبت حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام و خشم بر دشمنانش مدد بخواه؛ چرا که من خدا را در آسمان های هفت گانه پرستیدم و در زمین های هفت گانه عصیان کردم، هیچ فرشته مقرب و هیچ پیامبر مرسلی را نیافتم مگر اینکه به ځب حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیهماالسلام تقرب می جست سپس ابلیس از چشم من غایب شد. پیش حضرت ابوجعفر علیه السلام آمدم و این ماجرا را به او خبر دادم. امام فرمودند: ملعون به زبان ایمان آورد و به قلب و دل ، کفر ورزید. (1) این سه ویژگی اشاره است به طلحه و زبیر (و پیروان آن دو ) که پیمان شکستند، معاویه و دار و دسته اش که از تبهکاران بودند، و خوارج نهروان، که از دین برون جهیدند. 📚 مناقب آل ابی طالب ج 2 ص 251_252 بحارالانوار ج 39 ص 181 ح 23 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه لقمان حکیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس، شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ‏ات را بگشا و طعام خور! شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند... دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد... روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. روز چهارم، هیچ نگفت... شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور... بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💭 همۀ بدی‌هایت را به خدا بگو... 👈🏻 وقتی بدی‌هات رو بگی خدا برای تک‌تکش کمک‌ات خواهدکرد
📚 روستایی ساده دل خواننده، علاقه‌مند می‌تواند این داستان را در بسیاری از موارد زندگی خود به کار بندد. زمانی پینه‌دوزی بود که در دکان زیر شیروانی خود در یکی از روستاهای آندلس زندگی می‌کرد. وقتی کار می‌کرد. نور خورشید از تنها پنجره دکان به درون می‌تابید و استاد کفشدوز تیره‌روز را نوازش می‌داد. همان‌طور که گفتم این ماجرا در یکی از شهرهای جنوب اتفاق افتاد و خورشیدی که آن نواحی پربرکت را شست و شو می‌داد، تنها چند ساعت از روز نور خود را بر پینه‌دوز ما می‌افشاند. پینه‌دوز بینوا از لای میله‌های پنجره اتاق کوچک خود آسمان آبی را نظاره می‌کرد و همان‌طور که به کفش‌ها میخ می‌کوبید و یا چرمش را کش می‌داد، آه می‌کشید و آرزوی شهر ناشناخته‌اش را در دل می‌پرورانید. اغلب فریاد برمی‌آورد: "چه روز خوبی است برای قدم زدن !" و وقتی یکی از مشتری‌ها چکمه‌های کثیف درشکه‌چی همسایه مقابل را برای تعمیر به دکان او آورد، پینه دوز پرسید: "هوای بیرون خوبست؟" " عالی است! تا حالا ماه آوریل به این خوبی نبوده. نه گرم و نه سرد. خورشید هم خیلی مجلل و باشکوه است." مرد این بار عمیق‌تر از پیش آه کشید. چکمه‌ها را گرفت و با خشم به گوشه‌ای افکند و گفت: "شما آدم‌ها چه قدر خوشبخت هستید! برو شنبه بیا چکمه‌ها را ببر" و بعد برای آن که خود را تسکین بدهد، شروع به خواندن کرد: اونی که نمی‌تونه از آزادیش لذت ببره نباید از مرگ بترسه واسه این که پیشاپیش مرده‌س! و آوازش را تا شب هنگام تکرار می‌کرد. بیشتر و بیشتر به آسمان می‌نگریست و آه می‌کشید اما از این که تاریکی را دیده‌است، تقریبا" خوشحال به نظر می‌آمد. غم او مانع از آن می‌شد که از هوای تازه شب لذت ببرد . یک روز مردی که در همان ساختمان زندگی می‌کرد، به دکان پینه‌دوز آمد که کفش‌هایش را تعمیر کند. وقتی پینه‌دوز با اندیشه روستایی خود شکوه کرد که هرگز شهر را نخواهد دید، مرد در جوابش گفت: "گاسپار، حق با تو است. به نظر من خوشبخت‌ترین مرد الاغ‌سوارها هستند! " "الاغ سوارها؟" "بلى، منظورم آدم‌هایی است که جنس‌هایشان را با الاغ می‌فروشند. آنها دائما" می‌آیند و می‌روند و همیشه هم از هوای پاک لذت می‌برند و بوی گل‌ها را استشمام می‌کنند. آنها صاحب دنیا هستند. آری، به نظر من این مهمترین کار است!" وقتی مشتری دکان پینه‌دوز را ترک گفت، گاسپار در اندیشه‌ی عمیقی فرو رفت. آن شب خواب به چشمانش نیامد. اما صبح که فرارسید، تصمیمش را گرفته بود. " فردا به برادرزاده‌ام می‌گویم بیاید و مواظب دکان باشد. با پنجاه دلاری که پس‌انداز کرده‌ام یک الاغ می‌خرم و شروع به کاسبی می‌کنم." پینه‌‌دوز تیره بخت چنین کرد وهشت روز تمام با الاغ خود به این طرف و آن طرف رفت. "چه روز قشنگی! چه هوای مطبوعی ! حالا حس می‌کنم که دارم زندگی می‌کنم. دیگر نمی‌توانم بهترین روزهای زندگی‌ام را در آن دخمه بگذرانم!" گاسپار در اولین سفر خود، آواز خواند و گل‌های کنار جاده را یکی یکی چید و دسته کرد. و همان طور که خودش اغلب آرزو کرده بود بی‌آن که کسی را ببیند، در جاده پیش می‌راند. اما ناگهان موقعی که می‌خواست به سمت دیگر جاده بپیچد ، سه مرد خودشان را به روی او افکندند و فریاد برآوردند: "بایست!" یکی از آنان، الاغ او را گرفت و بر آن سوار شد و با شتاب در سرازیری جاده پیش راند. مرد دیگر گاسپار را نگاه داشت و سومی هرچه را که پینه‌دوز با خود داشت. از چنگش بدر آورد: پول، لباس و همه چیز او را. او را برهنه در جاده رها کردند و بعد برای آن که به دنبالشان نیاید، با چوبدستی خود پنجاه ضربه بر پیکرش وارد آوردند، به طوری که دنده‌هایش کبود شد. پینه دوز از درد فریاد برآورد، اما هیچکس صدایش را نشنید. این حادثه در روز روشن، ساعت سه بعد از ظهر و در ماه آوریل اتفاق افتاده بود . گاسپار فریادهای هراس‌انگیزش را برآورد: "ک - و - مک ! - دا - دا - رم - می - می میرم !" ساعت پنج یک روستایی با گاری خود از آنجا گذشت. چادر شبی به او پوشانید، سوار گاری‌اش کرد و به شهر بازش گرداند و دم در خانه‌اش بر زمین نهاد. برادرزاده و همسایگانش سخت تعجب کردند. پینه‌دوز مجروح و کتک خورده را به باد سئوال گرفتند، اما او به هیچکدامشان پاسخ نداد. اساسا" تا چند روز چیزی نمی‌شنید که جوابی به آن بدهد. اما، یک روز ، تقریبا" ساعت سه بعد از ظهر صدای آدم‌هایی را روی پلکان شنید که از رفتن به شهر حرف می‌زدند: "چه هوای خوبی! به پسر عموها بگو به شهر بیایند !" اما گاسپار که در اتاق زیر شیروانی خود تنها نشسته بود، سرش را از روی استهزا بلند کرد و به آسمان نگریست: "آری، چه هوای خوبی! الاغ سوارها چه کتک خوبی هم می‌خورند !" نویسنده: اوسبیو بلاسکو مترجم: همایون نور احمر داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
اعمال مشترک ومخصوص شبهای قدر التماس دعا