📚حکایت
او باور نکرد و مرا رحیم خواند
زنی زیبا که صاحب فرزند نمی شد پیش پیامبر زمانش میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند و وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر وقت زن را با کودکی در آغوش میبیند.
با تعجب از خدا میپرسد : بارالها، چگونه کودکی دارد اوکه بدون فرزندخلق شده بود!!!؟
وحی می رسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت ، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت.
با دعا سرنوشت تغییر میکند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
👌 اين نوشته رو خيلي دوست دارم
ميان آرزوي تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام #اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود #به_او_اعتماد کن.
هيچ کودکي نگران وعده بعدي غذايش نيست، زيرا به مهرباني مادرش ايمان دارد.
ايکاش ايماني از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...
رحمت خدا ممکن است کمی تاخیر داشته باشد اما حتمی است.
🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃🌹🌸🍃
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💚 #سلام_آقای_من💚
❣چقدر دردناک است که سرور و آقای عالم باشی، اما تنها و بی کس و غریب واقع شوی
❣وای بر ما که اینگونه در #خواب_غفلت باشیم وهر لحظه ندای "کیست مرا یاری کند را بشنویم!!!
❣اما دریغ از این که باید "بیدار"
شویم و دنبالت بگردیم و ندای مظلومیتت را لبیک گوییم!!!
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
#اللهمعجللولیکالفرج
#فرجمولاصلوات
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#حکایت
مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ،
ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ،
یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ.
ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ
ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ...
ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید.
ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ،
ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ!
ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ
ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️👈حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت:تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم.
از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟
گفتم :کار
گفت : فردا بیا سرکار
باورم نمی شد
فردا رفتم مشغول شدم .
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد رئیس شهرداری بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه.
بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت :توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق رئیس شهرداری کسر و پرداخت می شد. یعنی از حقوق شهید باکری
این درخواست خود شهید بود.
کجایند مردان بی ادعا
اما الان مسئولان ما......
کمبود هزینه ها و بودجه را از طریق جیب مردم و قبض ها جبران می کنند اما حاضر به کسر مقدار ناچیزی از حقوق های نجومی خود نیستند.
برخی از مسؤولین حقوق های نجومی می گیرند و خود را سهام دار انقلاب می دانند و حقوقشان را با قدم زدن در خیابانهای شیک غرب خرج می کنند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃
🌺🍃
#حکایت
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد، مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد. آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند میبخشند. من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
گل فروش🌸 سر کوچه می گفت:
ما بچه بودیم .
بابام یخ فروش بود گاهی درآمد داشت گاهی هم نداشت .
گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب
شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم.
نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی...
اما چشممون گشنه نبود.
یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود .
ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود.
مادرمون ماهی یک بار میبردمون منزل دایی .
زنش، زن خوبی بود .
آبگوشت مشتی بار میذاشت و همه سیر میخوردیم ...
سه تا بچه هم سن و سال من داشت. به خدا ما یک بار فکر نکردیم باباشون وضعش توپه و بابای ما یخ فروش.
از بس مردم دار بودن، انسان بودن، خودنمایی و پز دادن تو کارشون نبود .
اونا هم میامدن خونه ما...
داییم دو سه کیلو گوشت و برنج میآورد یواش میداد دست مادرم و سرشو میآورد دم گوش مادرم و آهسته میگفت آبجی ناقابله .
تا مادرم میخواست تشکر کنه با چشماش اشاره میکرد که چیزی نگه .
مادرم هم ساکت میشد.
الان دیگه اینطوری نیست .
مردم دنبال لذت بردن از زندگی نیستن.
دنبال این هستن که مدام داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن.
دلیلشم اینه که تازه به دوران رسیده ها، زیاد شدن.
تقی به توقی خورده، یه پول وپله ای افتاده دستشون، دیگه نمیدونن اصالت رو نمیشه با پول سیاه خرید،،،
حتی بچه ها هم، اهل دک و پز شدن.
بچه یه وجبی، به خاطر کیف و کفش قر و فریش، همچین پزی میده به دوستاش که بیا و ببین.
اینا بچه ان ، تربیت نشدن، ننه و باباش، ملتفتش نکردن که این کار بده .
اگه همکلاسیش نداشته باشه، باید چکار کنه ؟
لابد میدونن که میره خونه، بهانه میگیره، و باباش شرمنده میشه تو روش.
قدیم اگه کسی ناهار اشکنه میپخت ، تلیت میکرد و یه کاسه هم واسه همسایه اش
می فرستاد و میگفت شاید بوی غذام همسایه ام رو به هوس بندازه و اونم غذا نداشته باشه.
اگه یه خانواده توی محل تلویزیون 14 اينج می خرید همه جمع می شدن توی خونه اش واسه تماشا ...
دک و پز نبود .
نهایت صفا و صداقت بود.
الان طرف پسته میخوره پوستشو قاب میگیره!
میخواد بگه آهای مردم من وضعم خوبه ، دیگه نمیگه شاید همسایه اش نداشته باشه و حسرت بخوره.
قدیم مردم صفا داشتن، الان بی وفا شدن.
ربطی هم به پیشرفت علم و اینجور چیزا نداره.
این رفتارا که پیشرفت نیست اینا افت اخلاقه...
كاش دنيا مثل قديما بود... 😔
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷🌷🌷
#حکایت
🌷 شاهزادهای به شهری در قلمرو پدر خویش سفر کرد. او تصمیم گرفت ناشناخته سفر کند تا کسی او را نشناسد. چون به دروازهی شهر رسید، نگهبانان شهر با او تندی کردند. شاهزاده وارد شهر شد و به سمتِ نانوایی رفت تا نانی تهیه کند، نانوا چون او را غریب دید تحقیرش کرد. به کنج بنایی رفت تا استراحت کند از آنجا نیز دورش کردند.
🌷 به ناگاه جوان همسن و سالی او را دید و با او دوست شد. هر دو مدتی با هم همسفر شدند، جوان را تاب تحقیر او نیامد و گفت: در این شهر غریب چه میکنی؟ به شهر خود برگرد! شاهزاده گفت: بیا با هم چند روزی به شهر ما سفر کنیم. جوان پذیرفت و با او همراه شد. چون به دروازهی شهر رسیدند بسی دید او را تکریم و احترام میکنند و با مکنت به سراغش آمدند و او را به دربار پادشاه بردند. جوان فهمید او شاهزاده است و در تعجب شد. از او سؤال کرد چگونه در شهر غربت این همه رنج و بیاحترامی را تحمّل کردی و سکوت نمودی در حالی که شهر ما نیز مُلکاش برای پدر شماست و همه تحت امر او هستند؟
🌷 شاهزاده گفت: وقتی کسی به من اهانت میکرد همیشه با خودم میگفتم این بنده، مرا و جایگاه مرا نمیشناسد اگر میدانست چنین توهین نمیکرد و اگر جایی ترس از گرفتارشدن داشتم، با خود میگفتم این سرزمین برای پدر من است کسی قدرتِ زندانیکردن مرا در این شهر ندارد، بگذار بترسانندم. اگر کسی مرا از جایِ خوابم دور میکرد، میگفتم خدایا! این سرزمین مُلکاش به دست پدر من است، اگر او میدانست مرا نمیتوانست بیرونم کند. چنین بود که صبرم هرگز تمام نشد تا با سربلندی و بدون اینکه رنجی در آن شهر تحمل کنم به شهر خویش و دربار فرمانروایی برگشتم.
🌷 آری مَثَل دنیا هم چنین است، اگر ما قدرت و پشتوانهی خدا را پشت سر خود حس کنیم و با اعمال نیکمان محبت خداوند را جلب کنیم و بدانیم خداوند دوستمان دارد، تمام این دنیا مُلک ما میشود، دیگر از سخن کسی نمیرنجیم و از کسی متوقع نمیشویم و صبوری میکنیم تا به سلامتی این دنیایِ غریب را به شهر و موطنِ اصلی خود که از آن به این شهر غریب آمدهایم با استقبالِ فرشتگان وارد شویم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💟داستان کوتاه
#پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید..
#دوستی، از او پرسید:علت این همه درد چیست که از آن رنجوری..
#پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هرسویی نروند.
🍃دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را
هدایت و تربیت کنم،ماری، هم دارم که آنرا حبس کرده ام..
#شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا
درقفسی آهنین، زندانی کنم،بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم،، و در خدمتش باشم..
#مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا،، جمع کند و مراقبت کند..
#پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست
آن دو باز شکاری، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.
💥آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند
💠آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم
💥آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند..
🍃شیر، قلب من است که باوی همیشه
درنبردم که مبادا، کارهای شروری از وی سرزند
🌷و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد
💥این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#پندانه
✅خدا جبران تمام نداشتههای ماست
✍مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتوگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع «خدا» رسیدند، آرایشگر گفت:
من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمیکنی؟ آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظهای فکر کرد اما جوابی نداد، چون نمیخواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و بههم تابیده و ریش اصلاحنکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: میدانی چیست؟ بهنظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچکس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاحنکرده پیدا نمیشد. آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تأیید کرد:
دقیقا! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
8.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊دعای فرج👆بسیار زیبا🕊
اللهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرجْ
✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ✨
☀️الـهي عَظُمَ الْبَلاءُ وَبَرِحَ الْخَفاءُ وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِاَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
♦️اگرهمگی #یڪدل و #یڪصدا
برای #ظهوردعاڪنیم،
قطعاً امرشریف ظهوربه زودی #محقق خواهد شد