📚 داستان کوتاه
#یک_راز
روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت می ترسید و نمیتوانست به خار پشت نزدیک شود.
خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه می خورد.
روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمی تواند تو را صید کند.
خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ی ضعفی دارد.
هنگامی که بدنم را جمع می کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود.
خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.
باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیده ام که تو می خواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
این تجربه ای است برای همه ی ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🤚#سلام_امام_زمانم🌸
🤚#سلام_آقای_من❤️
🤚#سلام_پدر_مهربانم💐
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان
شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان
چه کریمانه به یاد همهی ما هستی
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
📚داستان کوتاه
پیکی به محضر خواجه نظام الملک وارد شد و نامه ای تقدیم نمود. خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند. در نامه نوشته بود؛ خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده اند و اسبها وحشتزده دویده اند و ناگاه بعضی شان به دره ای سقوط کرده اند و بیست اسب کشته شده اند.
گفتند : عمرخواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد می شود. خودتان را اذیت نکنید.
خواجه نظام الملک،وزیر اعظم سلاجقه، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد : از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم. پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. منهم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود. پدر و مادرم در درگاه ایستادند، شرمگین، بدرقه ام کردند و دستها را بالا بردند و دعا کردند خدایا به این فرزند ما برکت بده، از خزانه غیبت به او ببخش ...
امروز چهل سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمی دانم این خیل اسبها کجا هستند و تلف شدن بیست راس از آنها ابدا خللی به دستگاه زندگی ام نیست، که صدها برابر آن را دارا شده ام و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است .
📚جوامع الحکایات
✍محمد عوفی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍مردی مزرعهای آفتابگردان کاشت و محصولش را در چند گونی ریخت و در انبار خانهاش ذخیره کرد تا نزدیک عید گرانتر شود و آنها را بفروشد.
دزدی شب به انباری او زد و تمام آفتابگردانها را برد و در ته یکی از گونیها، کمی از آفتابگردانها را رها کرد و دست نوشتهای به این مضمون گذاشت: «زحمت یکسالهات برای من بود. این مقدار را هم گذاشتم، یک موقع نبری مصرفشان کنی؛ برو کشت کن سال بعد همین موقع باز در خدمتم!»
در روایت آمده است، هر روز فرشتهای بین زمین و آسمان ندا میدهد: ای مردم بسازید برای ویران شدن، و بزایید برای مردن، و بگذارید دنیا را و بگذرید از مال دنیا برای بردن.
هر ساله جمع میکنیم و دزدِ نفس با خوردن و خوابیدن؛ تمام زحماتمان را از ما میگیرد و میدزدد و ما آسوده برای سالِ بعد کار میکنیم و دو دستی نتیجۀ زحمات و تلاشمان را تحویل سارق ایام میدهیم و روزِ مرگ، میبینیم چیزی برای خودمان باقی نگذاشتهایم و دریغ از هیچ انفاق و بخشش و عمل صالحی!!!
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞حکایت شکافته شدن قبر حضرت یوسف (ع) و عجوزه بنی اسرائیل
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍ماده شیر پیری فرزندان خود نصیحت میکرد. گفت: فرزندانم! به روزی رسانی خالقتان یقین داشته باشید. روزی در صحرا به شدت بیمار شده بودم، طوری که بیماری توان حرکت از من گرفته بود. خشکسالی تابستان باعث شده بود شکاری برای ما، به چرا برای صحرا نیاید. دوستانم مجبور به ترک صحرا و رفتن به جنگل کنار آن شده بودند، ولی مرا طاقت رفتن نبود چون گرسنگی هم به شدت ضعف من در کنار بیماریام افزوده بود.
اول طلوع بود که نالهای کردم و از خالق خود، طلب وعدهای غذا برای فرار از چنگال مرگ نمودم. در سینۀ خود شیری نداشتم که بتوانم شما را هم در گرسنگی خود شریک نکنم. به ناگاه لشکری از طاووسها دیدم که بالای سرم پرواز میکردند. گفتم: خدایا! چه شود یکی از آنان روزی من و فرزندانم کنی تا از گرسنگی و مرگ رهایمان سازی؟! با این که توان برخاستن حتی از جای خود نداشتم ولی به روزی رسانی خدا باورم بود.
به ناگاه دیدم تندبادی در آسمان وزیدن گرفت و نظم لشکر طاووسها در آسمان بهم ریخت و باد طاووسی را که قصد داشت آن گاه بر شاخۀ درختی بنشیند هرچه در مقابل باد مقاومت کرد سودی بر او نبخشید و بی اختیار در برابر من قرار گرفت و خداوند او را طعام من نمود تا من نیز توان رفتن به شکارگاه را پیدا کنم و از مرگ، خودم و شما را نجات دهم.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 داستان کوتاه
جالبه, بخونید
میگویند که در ایام قدیم در یکی از پاسگاههای ژاندارمری سابق ژاندارمی خدمت میکرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار...
این سرجوخه جبار مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار سواد درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او کسی را یارای نفس کشیدن نبود.!
از قضای روزگار، در محدوده خدمت سرجوخه جبار دزدی زندگی میکرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود...
سرجوخه جبار با آن کفایت و لیاقتی که داشت بارها دزد را دستگیر کرده، به محکمه فرستاده بود ولی گردانندگان دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند به گونهای که گاهی جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به مرکز دادگستری برده بود به محل باز میگشت و برای دلسوزانی سرجوخه جبار مخصوصا چندبار هم از جلو پاسگاه رد میشد و خودی نشان میداد یعنی که بعله...
یک روز سرجوخه جبار که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیهکار و آزادی او به ستوه آمده بود منشی پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون مجازات را بیاورد و محتویات آن را برای سرجوخه بخواند.
منشی پاسگاه کتاب قانونی را که در پاسگاه بود آورد و از صدر تا ذیل برای سرجوخه جبار خواند.
ماده 1...ماده 2...ماده 3...الیآخر...
سرجوخه جبار که در تمام مدت خوانده شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش بود، همینکه منشی پاسگاه آخرین ماده قانون را خواند و کتاب را بست حیرتزده و آزردهدل به منشی گفت:
اینها که همهاش "ماده" بود آیا این کتاب حتی یک «نر» نداشت؟!
آنگاه سرجوخه جبار به منشی گفت:
ببین در این کتاب صفحه سفید هست؟!!
منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:
قربان! در صفحه آخر کتاب به اندازه نصف صفحه جای سفید باقیمانده است.
سرجوخه جبار گفت:
قلم را بردار و این مطالب را که میگویم بنویس...
و چنین تقریر کرد:
«نر»سرجوخه جبار؛ هرگاه یک نفر شش بار به گناه دزدی از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل بیاید و کار خودش را از سر بگیرد برابر «نر سرجوخه جبار» محکوم است به اعدام!!
پس از اتمام کار منشی سرجوخه جبار، نخست آن را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.
آنگاه او را در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را دربارهاش اجرا کرد.
گویا خبر این ماجرا به گوش حاکم وقت رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را به حضورش ببرند.
هنگامی که سرجوخه جبار به حضور حاکم رسید، پرخاشکنان از او پرسید چرا چنان کاری کرده است؟!!
سرجوخه جبار پاسخ داد:
قربان! من دیدم در سراسر قانون مجازات هرچه هست ماده است ولی حتی یک «نر» توی آن همه ماده نیست و آنوقت فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی که یک منطقه را با شرارتهایش جان به سر کرده است هربار که دستگیر میشود بدون آنکه آسیبی دیده باشد به محل باز میگردد.
این بود که لازم دیدم در میان «ماده»های قانون مجازات یک «نر» هم باشد.
این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
.🟣عنایت حضرت فاطمه به معصومه (س)به آیت الله العظمی سید محمد حجت کوه کمره ای(رض)
.
مرحوم آیت الله مهدی حائری مازندرانی که یکی از هم دوره ای های آیت الله حجت بود،ا ز مازندران به زیارت حضرت معصومه(س) آمده بود.
شب به قم میرسند، اتاق کرایه میکنند تا صبح به حرم مشرف شوند.
همان شب در عالم رویا میبینند که می خواهند وارد حرم شوند اما خدام ازدحام کرده و نمیگذارند.
می پرسند برای زیارت آمده ام ، چرا نمیگذارید؟
یکی به ایشان میگوید : خانم آمده و بالای ضریح نشسته است.صبر کنید تا پرده بزنند.
بعد از درنگی اذن ورود دادند،آمدم و از پشت پرده به خانم سلام کردم و با ایشان صحبت نمودم.
حضرت فاطمه معصومه (س) فرمودند:
به حجت ما بگویید که این عبا را دیگر استفاده نکند!
از خواب بیدار شدم و برای زیارت به حرم بی بی رفتم.
از خادمی سراغ آیت الله حجت را گرفتم.
خادم گفت: هر روز صبح برای نماز به حرم می آیند. اذان شد، آقا آمد. رفتم به ایشان اقتدا کردم و نماز خواندم.
پس از اتمام نماز به ایشان گفتم : آقا از حضرت معصومه(س) پیغامی برایتان دارم.
آقای حجت تکانی خوردند و فرمودند: چه پیغامی؟
داستان را نقل نمودم ،
فرموند : یک بار دیگر جمله حضرت را بگو.
دوباره گفتم!
از اینکه دانستند حضرت فاطمه معصومه(س) مراقب ایشان است، بسیار خوشحال شدند.
بعد فرمودند: بله درست است،این عبا را چند روزی است که شخصی برایم هدیه آورده است.من میبینم که وقتی این عبا را به دوش می اندازم، دیگر آن حال را در نماز ندارم. تحقیق میکنم که قضیه چیست؟
بله ایشان تحقیق کرده و معلوم شد آن شخصی که عبا را آورده بود،جنسش را از شخصی تهیه میکرده است ،که مالش مشکل داشت.
همان عبای قدیمی را به دوش انداختند و عبای هدیه را کنار گذاشتند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞داستان آموزنده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#داستانک
وای اگر پرندهای را بیازاری
پسرک بیآنکه بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بیآنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت.
بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود.
پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش میدانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقهای ماه و حلقهای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پارهای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟!
و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد.
وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.
وای اگر پرندهای را بیازاری...!
نویسنده: عرفان نظرآهاری
از کتاب: هر قاصدکی یک پیامبر است
داستانهای کوتاه جهان...!
.═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#حکایت ✏️
مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت. مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید.
روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره نهصد گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت": دیگر از تو کره نمیخرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن نهصد گرم است."
مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:" ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚سلام اصحاب کهف بر امیرالمومنین
روزی پیامبر صلی الله علیه و آله پس از پایان نماز خود در دل شب، ابوبکر، عثمان، عمر و علی علیه السلام را فرا خواند و از آنها خواست نزد اصحاب کهف بروند و سلام مخصوص پیامبر را به آنها ابلاغ کنند. آنگاه به اذن پروردگار بادی وزید و آنان را در مقابل غار فرود آورد.
ابتدا ابوبکر نزدیک غار رسید و سلام پیامبر را به آنان ابلاغ کرد، اما پاسخی نشنید. سپس عمر و عثمان هر کدام جداگانه سلام پیامبر را ابلاغ کردند، اما باز هم پاسخی نشنیدند. آنگاه امیرالمؤمنین علیه السلام نزدیک آمد و سلام پیامبر را به آنان رساند.
لحظه ای بعد صدایی از غار به گوش همگی آنان رسید که گفت؛ علیکم السلام یا وصی رسول خدا صلی الله علیه و آله . مقدمت را گرامی می داریم. ما دستور داریم جز با رسول خدا و جانشین او سخنی نگوییم. همگی نزد پیامبر برگشتند و ماجرا را برای او شرح دادند. پیامبر رو به همراهان علی علیه السلام گفت؛ آنچه را درباره علی علیه السلام شنیدید به حافظه بسپارید و هرگز فراموش نکنید.
ای رسول ما! تو پنداشتی که قصه اصحاف کهف و رقیم «خفتگان غار لوحه دار» در مقابل آیات ما شگفت بوده است؟.
گویند اصحاب کهف به هنگام ظهور حضرت مهدی(عج) که با ظهورش جهان را گلستان می کند زنده می گردند و از غار خارج شده و از یاران صاحب الزمان می شوند.
تا ظهور مهدی صاحب زمان * آن که بنماید جهان را گلستان
زنده می گردند و هم خارج ز غار * بر امام مسلمین، انصار و یار
بار الها حقِ ختم هشت و چار * آن که باشندش جهان در انتظار
📚مناقب ابن شهر اشوب
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
پیرمردی فقیر، همسرش از او خواست شانهای برایش بخرد تا موهایش را سر و سامانی بدهد.
پیرمرد با شرمندگی گفت:
نمی توانم بخرم،
حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست بند جدیدی بخرم.
پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد.
پیرمرد فردای آن روز ساعتش را فروخت و شانهای برای همسرش خرید.
وقتی به خانه بازگشت، با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده
و بند ساعت نو برای او گرفته است.
اشک ریزان همدیگر را نگاه می کردند. اشک هایشان برای این نبود که کارشان هدر رفته بود، بلکه برای این بود که همدیگر را به یک اندازه دوست داشتند
و هر کدام بدنبال خشنودی دیگری بود.
به یاد داشته باشیم عشق و محبت به حرف نیست، باید به آن عمل کرد.
عمل است که شدت عشق را به تصویر میکشد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 #داستان_کوتاه_آموزنده
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست.
پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید .!.
❣یادمان بماند که:
"زمین گرد است..."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#حکایت✏️
پادشاهی با نوکرش در کشتی نشست تا سفر کند ، از آنجا که آن نوکر نخستین بار بود که دریا را می دید و تا آن وقت رنجهای دریانوردی را ندیده بود ، از ترس به گریه و زاری و لرزه افتاد و بی تابی کرد ، هرچه او را دلداری دادند آرام نگرفت ، ناآرامی او باعث شد که آسایش شاه را بر هم زد ، اطرافیان شاه در فکر چاره جویی بودند ، تا اینکه حکیمی به شاه گفت : اگر فرمان دهی من او را به طریقی آرام و خاموش می کنم .
شاه گفت :" اگر چنین کنی نهایت لطف را به من نموده ای."
حکیم گفت : "فرمان بده نوکر را به دریا بیندازند. "شاه چنین فرمانی را صادر کرد. او را به دریا افکندند. او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا سرانجام موی سرش را گرفتند و به داخل کشتی کشیدند. او در گوشه ای از کشتی خاموش نشست و دیگر چیزی نگفت .
شاه از این دستور حکیم تعجب کرد و از او پرسید : "حکمت این کار چه بود که موجب آرامش غلام گردید ؟ "
حکیم جواب داد : "او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت کشتی را نمی دانست ، همچنین قدر عافیت را آن کس داند که قبلا گرفتار مصیبت گردد."
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید
معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است
فرق است میان آن که یارش در بر
تا آن که دو چشم انتظارش بر در
منبع #گلستان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
✍مرحوم قاضی در مسجد کوفه و مسجد سهله حجره داشتند و بعضی از شب ها را به تنهایی در آن حجرات بیتوته می کردند و شاگردان خود را نیز توصیه می کردند تا بعضی از شب ها را به عبادت در مسجد کوفه و یا سهله بیتوته کنند و دستور داده بودند که چنان چه در بین نماز و با قرائت قرآن و یا در حال ذکر، فکری برای شما پیش آمد و یا صورت زیبایی را دیدید و یا بعضی از جهات دیگر عالم غیب را مشاهده کردید، توجه ننمایید و دنبال عمل خود باشید.
♦️ علامه طباطبائی می فرماید:
روزی من در مسجد کوفه نشسته و مشغول ذکر بودم، در آن بین یک حوریه بهشتی از طرف راست من آمد و یک جام شراب بهشتی در دست داشت وبرای من آورده بود و خود را به من ارائه می نمود. همینکه خواستم به او توجه کنم یاد حرف استاد افتادم و لذا چشم پوشیده و توجهی نکردم. پس آن حوریه برخاست و از طرف چپ من آمد و آن جام را به من تعارف کرد، من نیز توجهی ننمودم و روی خود را برگرداندم، پس آن حوریه بهشتی رنجیده شد و رفت و من تا به حال هر وقت آن منظره به یادم می افتد، از رنجش آن حوریه متأثر می شوم.
📚 کتاب مهرتابان. یادنامه و مصاحبات تلمیذ (سید محمدحسین حسینی تهرانی) و علامه طباطبائی).
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
🌼داستان کوتاه پند آموز
✍ روزی "دیوجانس" (یکی از انسانهای زاهد روزگار) از اسکندر پرسید: در حال حاضر بزرگترین آرزویت چیست؟ اسکندر جواب داد: بر یونان تسلط یابم. دیوجانس پرسید: پس از آنکه یونان را فتح کردی چه؟ اسکندر پاسخ داد: آسیای صغیر را تسخیر کنم. دیوجانس باز پرسید: و پس از آنکه آسیای صغیر را هم مسخر گشتی؟ اسکندر پاسخ داد: دنیا را فتح کنم. دیوجانس پرسید: و بعد از آن؟ اسکندر پاسخ داد: به استراحت بپردازم و از زندگی لذت ببرم. دیوجانس گفت: چرا هم اکنون بیتحمل رنج و مشقت، به استراحت نمیپردازی و از زندگیات لذت نمیبری؟ و اسکندر بیجواب ماند
توجه داشته باشیم آرزوهایمان ، ما را از هدفمان دور نکند . چه بسا فرصت ها بخاطر آرزوهایمان از دست می روند.
💥امام على عليه السّلام فرمودند:
《ماضِي يَومِكَ فائِتٌ و آتيهِ مُتَّهَمٌ و وَقتُكَ مُغتَنَمٌ فَبادِر فيهِ فُرصَةَ الإمكانِ؛》ديروزت از دست رفت و به فردايت يقين نيست و امروزت غنيمت است ؛ پس اين فرصت به دست آمده را درياب.
📚غررالحكم و دررالكلم ، ح 984
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
روزی سقراط حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر است؛ علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که میآمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم ...
سقراط گفت: چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری ناراحت کننده است!
سقراط پرسید: اگر در راه کسی را میدیدی که به زمین افتاده و از درد و بیماری به خود میپیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده میشدی؟
مرد گفت: مسلم است که هرگز دلخور نمیشدم؛ آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمیشود!
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی مییافتی و چه میکردی؟
مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی میکردم طبیب یا دارویی به او برسانم ...
سقراط گفت: همهی این کارها را به خاطر آن میکردی که او را بیمار میدانستی، آیا انسان تنها جسمش بیمار میشود؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است، روانش بیمار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمیشود؟
بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی میکند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی میکند، در آن لحظه بیمار است!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
سلام گل همیشه بهارم،مهدی جان
یادت که در قلبم جوانه می زند،عطرش تمام وجودم را پر می کند...باغ می شوم، می شکفم و پروانه ها گرداگرد قلب منتظرم به پرواز در می آیند...
من این قلب بیقرار را نذر تو کرده ام، باغچه ی مهر تو کرده ام،خانه ی یاد تو کرده ام...و از آن روز از دیدار باغ و گلستان سیرابم...
دلی که تو را دارد همیشه شکوفه باران است...عطر افشان است....
#حکایت✏️
در روزگاران گذشته مادرشوهری عروس خودپسندی داشت که آشپزی کردن بلد نبود و معمولا این مادر شوهر بود که کارهای مربوط به پخت و پز خانه را انجام می داد. یک روز مادرشوهر مریض می شود و حالا نوبت عروس بود که برای اولین بار پلو بپزد، اما بلد نبود ، پس عروس پیش خودش فکر می کند اگر از کسی نپرسد پلویش خراب می شود و اگر از مادرشوهرش بپرسد آبرویش می رود و مادر شوهرش او را سرزنش می کند که چرا تا به این سن رسیده است چیزی از آشپزی یاد نگرفته است .
عروس پیش مادر شوهرش رفت و سعی کرد طوری سوال کند که او متوجه نشود که آشپزی کردن بلد نیست .
از مادرشوهر پرسید : "چند پیمانه برنج بپزم که نه کم باشد ، نه زیاد ؟"
مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسید : "پختن آنرا بلدی ؟"
عروس گفت : " اختیار دارید تا حالا هزار بار در خانه ی پدرم پلو پخته ام . ولی اگر شما هم بفرمائید بهتر است."
مادرشوهر گفت ": اول برنج را خوب باید پاک می کنی ."
عروس گفت :" میدانم .".... و مادرشوهر هر مراحله را به طور کامل توضیح می داد و عروس در پاسخ می گفت" : اینها را هم می دانم. "
مادر شوهر از اینکه می دید، عروسش در پاسخ پیوسته می گوید:" خودم می دانم"، عصبانی شد ولی به روی خودش نیاورد و با خود فکر کرد به این عروس خودپسند درسی بدهد که تا عمر دارد فراموش نکند، پس گفت : عزیزم همه ی این کارها رو که کردی، " یک خشت خام هم روی پلو بگذار " و روی در دیگ هم آتش بریز و بگذار تا یک ساعت بماند تا برنج خوب دم بکشد ."
عروس خانم باز در جواب گفت :" متشکرم ولی اینها را هم می دانستم ."
عروس به تمام حرفها عمل کرد وآخر هم یک خشت خام هم بر روی پلو گذاشت . ولی بعد از چند دقیقه خشت بر اثر بخار دیگ وا رفت و داخل برنجها ریخت .
عروس که رفت پلو را بکشد دید پلو خراب شده و نزد شوهرش گله کرد . شوهرش پرسید : چرا خشت روی آن گذاشتی ؟"
عروس گفت :" مادرت یاد داد . راست که میگن عروس و مادرشوهر با هم نمی سازند ."
مادر شوهر در همین حال سر رسید و خنده کنان گفت ": دروغ من در جواب دروغهای تو بود ، من اینکار را کردم تا خودپسندی را کنار بگذاری و تجربه دیگران را مسخره نکنی ." عروس گفت :" من ترسیدم اگر از شما مستقیما بپرسم، مرا سرزنش کنید ." مادر شوهر گفت : "سرزنش مال کسی است که به دروغ می خواهد بگوید که همه چیز را می دانم . هیچ کس از روز اول همه ی کارها را بلد نیست ولی اگر خودخواه نباشد بهتر یاد می گیرد ."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#داستانآموزنده
در قوم بنی اسرائیل قحطی آمد و مردم چارهای ندیدند جز آن که به خدا روی آورند و از او باران بخواهند.
چند بار نماز خواندند و از خدا باران خواستند اما هیچ ابری در آسمان پدیدار نشد و حضرت موسی(علیه السلام) علت را از خداوند جویا شد. وحی آمد که : "ای موسی! در میان شما، سخن چینی است که دعای شما را باطل می کند و تا او در میان شماست، دعای تان را اجابت نخواهم کرد."
موسی(علیه السلام) گفت: "بارخدایا! او را به ما بشناسان تا از میان خویش بیرون افکنیم."
باز وحی آمد که: "ای موسی! من، دشمن سخن چینی هستم. آن گاه، خود سخن چینی کنم و عیب کسی را به تو بگویم؟!"
موسی(علیه السلام) گفت: " پس تکلیف چیست؟" وحی آمد: "همه باید توبه کنند." چون همه از سخن چینی توبه کردند، خداوند، باران فرستاد.
📙(کیمیای سعادت/جلد۲)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#حکایت
بندگی خدا
«ابو نصر سامانی» وزیر سلطان طغرل بود، او عادت داشت، پس از نماز صبح بر سر سجاده می نشست اَوْراد و اَذْکار و دعا می خواند تا اینکه آفتاب طلوع کند، آنگاه به خدمت سلطان می رفت.
یک روز صبح که آفتاب طلوع نکرده بود، سلطان کسانی را به دنبال وزیر فرستاد و به او گفت: برای امر مهمی وزیر را بگوئید بیاید.
فرستادگان آمدند و او را بحضور شاه خواندند. وزیر چون ادعیه و اَوْرادَش تمام نشده بود، بفرمان شاه التفات نکرده، و به دعا و مناجات ادامه نمود. آنان به حضور سلطان آمده و او را از عدم توجه وزیر آگاه کردند.
وزیر چون اَوْرادَش تمام شد، به خدمت سلطان آمد، شاه با نهایت خشم و غضب گفت: چه شده که به گفته ما اعتنا نمی کنی، و چرا وقتی فرمان ما به تو رسید به تأخیر انداختی؟!
وزیر گفت: «شاها من بنده خدا هستم و چاکر شما، تا از بندگی خدا فارغ نشوم به چاکری نتوانم پرداخت». این کلمه در سلطان چنان اثر کرد که گریان شده و وزیر را تحسین کرد و گفت: «بندگی خدا را بر چاکری ما مقدّم دار تا به برکت آن سلطنت ما پابرجا باشد.»
📗 #داستانهای_سوره_حمد
✍ علی میرخلف زاده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚توحید ندای فطرت
در کشور روم شهری بنام (اقسوس) وجود داشت که پادشاهی صالح بر آن حکومت می کرد. اما بعد از مرگ پادشاه، میان مردم اختلافی شدید به وجود آمد تا آنکه پادشاهی بنام (دقیوس) از سرزمین فارس به آن شهر حمله کرد و آنجا را به اشغال خود در آورد. دقیوس برای خود کاخ بزرگی ساخت و تاج پادشاهی بر سر گذاشت. کارگران بی شماری را به کار گمارد، کاخش از جواهرات زیاد برق می زد و برای ساخت تخت خود از طلا و نقره و آبگینه ها استفاده کرد و دانشمندان زیادی را در طراف خود جمع کرد.
مردم شهر اقسوس در روز عید گرد خدایان خویش، جشن گرفته و به بت های خود تقرب می جستند ولی یکی از جوانان اشراف زاده که از خاندان اصیل شهر بود، به آنچه می دید اعتقادی نداشت و پرستش و عبادت اینگونه خدایان مورد توجه او نبود و موجب آسایش خاطر او نمی شد و به همین جهت در عقیده آنان تردید داشت و فکرش مضطرب و متحیر بود. لذا از جمع مردم جدا شد و مخفیانه از صفوفشان بیرون رفت تا به درختی رسید و در زیر سایه آن درخت با غم و اندوه، در تفکر فرو رفت، چیزی نگذشت که جوان دیگری نیز به او پیوست، او هم در عقیده مردم شک و تردید پیدا کرده و در آن متحیر و متفکر بود.
جوان دوم هم از شرافت نژاد و اصالت خانواده برخوردار بود. سپس افراد دیگری نیز به آنها پیوستند تا تعداد آنان به هفت نفر بالغ شد و جملگی به عقیده مردم معترض و به خدایان آنها اعتقادی نداشتند.
به زودی مهر و محبت بین آنها برقرار شد و در عقیده خود با یکدیگر مشترک شدند. آنها گرچه خویشاوندی نزدیک با هم نداشتند ولی با یکدیگر مأنوس شدند، سپس با فکر نافذ و فطرت سلیم خویش به تحقیق نظام خلقت و آفرینش پرداختند تا افکارشان به نور توحید منور گشت و به وجود خالق یکتا هدایت شدند و روحشان آسوده و قلبشان مطمئن شد. آنها تصمیم گرفتند که عقیده خود را محفوظ دارند تا کسی به رمز و راز آنها پی نبرد.
دقیوس سه مشاور بنام های «ملیخا، مکسلمینا، میشیلنا» در سمت راست خود و سه مشاور بنام های «مرنوس، دیرنهوس، ساذریوس» در سمت چپ خود گماشته بود.
جوانانی که با بت پرستی مخالفت کرده بودند و با یکدیگر متحد گشته بودند همین شش نفر مشاور دقیوس بودند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#پندانه
🔴خوببودن را تجربه کنیم
✍تاجری بسیار ثروتمند، با خود عهد کرده بود در طول زندگانی خویش، یک روز از عمرش را خوب زندگی کند و به مردم مهربانی ورزد.در روز موعود، تصمیم گرفت عهد خویش را بهجا بیاورد و بهاندازه یک روز با مردم درشتخویی نکند و با آنها با عطوفت رفتار کند. زمانی که از خانه خود خارج شد، پیرزنی گوژپشت از او خواست باری را که همراه دارد تا خانهاش حمل کند.
تاجر با خود گفت: من با این همه ثروت و قدرت، حمال این پیرزن باشم؟ لحظهای به فکر فرو رفت و به یاد عهد خویش افتاد. پس بار را برداشت و همراه پیرزن به راه افتاد تا به خانهای خرابه رسیدند. دید سه کودک در آنجا مشغول بازی هستند. از پیرزن پرسید: این کودکان کیستند؟ پیرزن پاسخ داد: اینها نوههای من هستند که با من زندگی میکنند. پدر و مادرشان را سالهاست که از دست دادهاند.
تاجر پرسید: مخارج آنها را چه کسی تامین میکند؟ پیرزن اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: به بازار میروم، میوهها و سبزیجات گندیدهای که مغازهدارها آنها را بیرون میریزند، با خود به خانه میآورم و به آنها میدهم تا گرسنگیشان رفع شود.تاجر نگاهی به کیسههایی که در دستش بود انداخت و به سالهایی که متکبرانه زندگی خود را سپری کرده بود، افسوس خورد. آن روز تمام داراییاش را به فقرا و درماندگان شهرش بخشید.
شبهنگام که به بسترش میرفت، از خدای خویش طلب عفو کرد و بهخاطر کارهایی که در گذشته انجام داده، شرمسار و اندوهگین بود. بعد از آن به خوابی ابدی فرورفت. بدون آنکه فردایی در انتظار او باشد. بیاییم خوب بودن را تجربه کنیم، حتی بهاندازه یک روز. شاید دیگر فرصتی برای جبران نباشد.
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚با دهان ناپاک دعا نکن!
حضرت صادق علیه السلام فرمودند: عابدی از بنی اسرائیل سه سال پیوسته دعا میکرد تا خداوند به او پسری عنایت کند؛ ولی دعایش مستجاب نمیشد.
روزی عرض کرد: خدایا! من از تو دورم که سخنم را نمیشنوی یا نزدیکی ولی جوابم را نمیدهی؟!
در خواب به او گفتند: سه سال است خدا را با زبانی که به فحش وناسزا آلوده است میخوانی. اگر میخواهی دعایت مستجاب شود فحش وناسزا را رها کن، از خدا بترس، قلبت را از آلودگی پاک کن و نیت خود را نیکو گردان.
حضرت صادق علیه السلام فرمود: او به دستورات عمل کرد، آن گاه خداوند دعای او را اجابت کرد و پسری به او داد.
منبع: اصول کافی ج۲
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
بهلول و قیمت پادشاهی هارون
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.
بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرعه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟
گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘