eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚داستان کوتاه ‍ در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند... ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد... مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است... عابد با خود گفت: راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم، و برگشت... بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت، روز دوم دو دینار دید و برگرفت، روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت... باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم! ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند! باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟! ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚 📕 🍃پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند". 🍃تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست. 🍃تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود". 🍃شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.... 🍃آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. 🍃آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. 🍃آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟" 🍃پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. 🍃پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!! 👌راز شاد زیستن تنها در قناعت است ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ما هوا یکسر ابری و مه آلود بود. آسمان پایین آمده بود و جاده را مهِ سنگین پوشانده بود. زن مضطرب بود. گفت: - هیچی معلوم نیست محمد. خطرناکه! کودک گفت: - الان غروبه بابا؟ زن گفت: - نه مامان. ظهر نشده هنوز. کودک گفت: - پس چرا مث غروبا می‌مونه که بابا از سر کار میاد خونه؟ مرد به کودک گفت: - واسه خاطر ابراس بابا. هوای ابری این طوریه. و به زن گفت: - الان نگه می‌دارم. و نگه داشت. در بیابان. در مه اتاقکی مخروبه پیدا بود. مرد گفت: - تو گشنه‌ت نیست اکرم؟ همینجا ناهار بخوریم؟ و پیاده شد. زن هم. و کودک نیز. مه زمین را لیس می‌کشید و می‌جوشید. لایِ حرفِ زن که از مرد می‌پرسید: «جا پهن کنم یا سرپایی می‌خوریم؟»، کودک - شادمان - سمتِ اتاقک دوید. مرد – چشمش به کودک - گفت: - نا ندارم وایسم. زیلو بنداز. زن گفت: - پس تو آتیش درست کن واسه آب جوش. مرد فریاد کشید: - مانی! دور نرو بابا. و رفت پی خشکه هیزم. زن صندوق ماشین را گشود. زیلو بر خاک نرم و نمور گستراند و چارگوشه‌اش را سنگ گذاشت. بقچه از قابلمه می‌گشود که صدای مرد را شنید: - جمع کن بیا این پشت اکرم. ببین چه خبره اینجا... زن گفت: - پهن کردم دیگه. ولش کن. همینجا می‌شینیم. مرد گفت: - تا حالا تو عمرت همچی منظره‌ای ندیدی. بجم تا از کفت نرفته. زن غرولند کرد. خفیف. گفت: - خودت جمع کن. من بشقاب اینا رو میارم. مرد – تند و فرز – زیلو را لوله کرد و زیر بغل گرفت. با دست دیگر بقچه را بر قابلمه مشت کرد و سمت اتاقک مخروبه رفت. زن صندوق ماشین را بست و پشتِ مرد روانه شد. زن همین که منظره را دید ساکت شد. پشت ِ اتاقک دره بود. در دره کلبه‌های روستایی بود؛ با شیروانی‌های رنگ به رنگ. دورتر از کلبه‌ها، مزارعِ رنگ به رنگ بودند. دره در روشناییِ خورشید بود که لوله لوله از سوراخ‌های ابر بر دهکده تابیده بود. در دره درخت بود. لایِ درخت‌ها گوسفندها بودند. گاوها بودند. صدایِ زنگوله می‌آمد. این همه، زیر قوسِ رنگین کمان بود. زن گفت: - وای خدا... چه قشنگ... زن مبهوت بود و مرد به زن که مبهوت بود نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. زن گفت: - چطور ممکنه؟ مرد، رو از زن گرفت و به دره‌ نگاه کرد که همین‌ وقت زنی و مردی که شبیه آن دو بودند، همراهِ پیرمردی از شیبِ دره بالا آمدند. زن ساکت شد. مرد ساکت شد. پیرمرد گفت: - چرا منو یادتون رفت مامان؟ پیرمرد این را گفت و گریه کرد. زن گفت: - تو کی هستی پدر؟ پیرمرد گفت: - منم مامانی. مانی‌.. مرد گفت: - مانی کو اکرم؟ و مانی را صدا کرد و دستِ زن را کشید سمتِ ماشین. کنارِ ماشین زیلو را دیدند که بر زمین پهن است. ماشین در مه بود. مردی و زنی – شبیه آن‌ها - در مه - بر زیلو نشسته بودند. مرد هیزم افروخته بود و بر آتش کتری نهاده بود. دورتر از آنها، کودکی، در مه، دور می‌شد. نویسنده: علیرضا روشن داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
-متن چشمه‌ی سحر آمیز🏞 روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آميز رسید. خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر كه از اين آب بنوشد كوچك مي شود. اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه ی یک مورچه، كوچك شد. خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسيد: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم . زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولي تو توجه نكردي. خرگوش پرسيد: حالا چه کار کنم؟ زنبورگفت : توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند. خرگوش پرسيد: حالا باید چکار کنم ؟ زنبور گفت : تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی. خرگوش شروع به خواندن معما کرد . معمای اول این بود: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد ؟ خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است . با گفتن این حرف خرگوش ، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود كنار رفت و آنها داخل يك راهرو شدند ولي اتنهاي راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روي ديوار نوشته شده بود . معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولی دنبال جاندار می گردد؟ خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است. با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم كنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد .زنبور به خرگوش گفت : تو باید به درون غار بروی . خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه ای دید که شبیه چشمه جادویی بود. زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد. زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی ؟ خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می کردم و چون مرا آگاه كرده بودي نبايد از آب چشمه می نوشیدم . من ياد گرفتم كه به نصيحت دلسوزانه بزرگتران توجه كنم و به حرف آنها اعتماد كنم تا دچار مشكلي نشوم . آري راز چشمه اعتماد بود 🌸🍂🍃🌸
✨﷽✨ ✅حكمت های خدا ✍حضرت موسی عليه السلام فقيری را ديد كه ازشدت تهيدستی، برهنه روی ريگ‌بيابان خوابيده. چون نزديك آمد او عـرض كرد : ای موسی ! دعا كن تا خداوند معاش اندكی به من بدهد كه از بی تابی، جانم به لب رسيده است. حضـرت بـرای او دعا كـرد و از آنجا برای مناجات به كوه طور رفت . چند روز بعد ، حضرت موسی عليه السلام از همان مسير باز می‌گشت ديد همان فقير را دستگير كردند و جمعيتی هم اجتماع نموده انـد، پرسيد: چه حادثه ای رخ داده است؟ گفتند: تا به‌ حال پولی نداشت، تازگی مالی بـدست آورده و شراب خورده و عربده و جنگجويی نمـوده و شخصی را كشتـه. اكنون اورا دستگير كرده‌اند تا به عنوان قصاص ، اعدام كنند خداوند در قرآن می فرمايد: اگر خدا رزق را برای بنـدگانش وسعت بخشد، در زمـين طغيان و ستـم می‌كنند. ولو بسط الله الرزق لعباده فی‌الارض. آیه ۲۷ سوره مبارکه شوری. پس حضرت موسی عليـه‌ السلام به حكمت الهی اقرار واز خواهش خود استغفار نمود ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 یک نفر نان داشت اما بی‌نوا دندان نداشت آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت آنکه باور داشت روزی می‌رسد بیچاره بود آنکه در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت دشت باور داشت گرگی در میانِ گله است من نمی‌دانم چرا باور سگ چوپان نداشت یک نفر پالان خر در خانه پنهان کرده بود آن یکی با بار خر می‌رفت و خر پالان نداشت یک نفر فردوس را ارزان به مردم می‌فروخت نقشه‌ها کاو داشت در پندار خود شیطان نداشت هر کجا دست نیازی بود بر سویی دراز رعیت بیچاره بخشش داشت اما خان نداشت ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕حکایت خواندنی معامله و مروت ! شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند و دستگیر است. شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر دِرهمی چانه می زند، بازگشت. تو را که این همه گفت و گوی است بر دَرمی چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی خواجه دانست که به کاری آمده است و عقب او برفت و گفت به چه کار آمده ای؟ گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. خواجه به غلامش اشاره کرد و کیسه ای هزار دینار زر به او داد. مرد را عجب آمد گفت: آن چه بود و این چه؟ خواجه گفت: آن معامله بود و این مروت، کوتاهی در معامله بی مزد و منت است و کوتاهی در کار تو دور از فتوت... ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📘 مرد بازاری خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت. زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده. مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیقش رساند. مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود باش زنجیرها را باز کن که الآن نگهبان ها می رسند. دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. سپس زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند، مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم. مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها، بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد! تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟ مرد گفت پنج سال در حبس شما باشم، بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم... بهشت هم با منت، جهنمی بیش نیست 📚 @Bohlol_Molansradin
📚 ما هوا یکسر ابری و مه آلود بود. آسمان پایین آمده بود و جاده را مهِ سنگین پوشانده بود. زن مضطرب بود. گفت: - هیچی معلوم نیست محمد. خطرناکه! کودک گفت: - الان غروبه بابا؟ زن گفت: - نه مامان. ظهر نشده هنوز. کودک گفت: - پس چرا مث غروبا می‌مونه که بابا از سر کار میاد خونه؟ مرد به کودک گفت: - واسه خاطر ابراس بابا. هوای ابری این طوریه. و به زن گفت: - الان نگه می‌دارم. و نگه داشت. در بیابان. در مه اتاقکی مخروبه پیدا بود. مرد گفت: - تو گشنه‌ت نیست اکرم؟ همینجا ناهار بخوریم؟ و پیاده شد. زن هم. و کودک نیز. مه زمین را لیس می‌کشید و می‌جوشید. لایِ حرفِ زن که از مرد می‌پرسید: «جا پهن کنم یا سرپایی می‌خوریم؟»، کودک - شادمان - سمتِ اتاقک دوید. مرد – چشمش به کودک - گفت: - نا ندارم وایسم. زیلو بنداز. زن گفت: - پس تو آتیش درست کن واسه آب جوش. مرد فریاد کشید: - مانی! دور نرو بابا. و رفت پی خشکه هیزم. زن صندوق ماشین را گشود. زیلو بر خاک نرم و نمور گستراند و چارگوشه‌اش را سنگ گذاشت. بقچه از قابلمه می‌گشود که صدای مرد را شنید: - جمع کن بیا این پشت اکرم. ببین چه خبره اینجا... زن گفت: - پهن کردم دیگه. ولش کن. همینجا می‌شینیم. مرد گفت: - تا حالا تو عمرت همچی منظره‌ای ندیدی. بجم تا از کفت نرفته. زن غرولند کرد. خفیف. گفت: - خودت جمع کن. من بشقاب اینا رو میارم. مرد – تند و فرز – زیلو را لوله کرد و زیر بغل گرفت. با دست دیگر بقچه را بر قابلمه مشت کرد و سمت اتاقک مخروبه رفت. زن صندوق ماشین را بست و پشتِ مرد روانه شد. زن همین که منظره را دید ساکت شد. پشت ِ اتاقک دره بود. در دره کلبه‌های روستایی بود؛ با شیروانی‌های رنگ به رنگ. دورتر از کلبه‌ها، مزارعِ رنگ به رنگ بودند. دره در روشناییِ خورشید بود که لوله لوله از سوراخ‌های ابر بر دهکده تابیده بود. در دره درخت بود. لایِ درخت‌ها گوسفندها بودند. گاوها بودند. صدایِ زنگوله می‌آمد. این همه، زیر قوسِ رنگین کمان بود. زن گفت: - وای خدا... چه قشنگ... زن مبهوت بود و مرد به زن که مبهوت بود نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. زن گفت: - چطور ممکنه؟ مرد، رو از زن گرفت و به دره‌ نگاه کرد که همین‌ وقت زنی و مردی که شبیه آن دو بودند، همراهِ پیرمردی از شیبِ دره بالا آمدند. زن ساکت شد. مرد ساکت شد. پیرمرد گفت: - چرا منو یادتون رفت مامان؟ پیرمرد این را گفت و گریه کرد. زن گفت: - تو کی هستی پدر؟ پیرمرد گفت: - منم مامانی. مانی‌.. مرد گفت: - مانی کو اکرم؟ و مانی را صدا کرد و دستِ زن را کشید سمتِ ماشین. کنارِ ماشین زیلو را دیدند که بر زمین پهن است. ماشین در مه بود. مردی و زنی – شبیه آن‌ها - در مه - بر زیلو نشسته بودند. مرد هیزم افروخته بود و بر آتش کتری نهاده بود. دورتر از آنها، کودکی، در مه، دور می‌شد. نویسنده: علیرضا روشن داستان‌های کوتاه جهان...! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
پیرمردی که‌ شغلش ‌ دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی وحشی‌بودن‌ و حیوانیت ‌شناخته‌میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا