📚#خساست_ملانصرالدین
ملانصرالدین سوار برخرش و نوکر او پیاده میرفتند که به قهوه خانه رسیدند ملا از خرش پیاده شد و به نوکرش گفت من گرسنه ام بیا برویم چیزی بخوریم ملانصرالدین وارد قهوه خانه شد و به شاگرد قهوه وی گفت یک تخم مرغ آپ پزکن و برای من بیاور و آبش را برای نوکرم. شاگرد قهوه چی گفت جناب ملا فکر نمیکنید آب تخم مرغ آب پز خیلی رقیق است و چندان خاصیتی ندارد!؟ ملا گفت گور بابای مال دنیا خوب دوتا تخم مرغ آب پز کن که آب آن غلیظ تر شود و نوکر من هم یه غذای درست و حسابی بخورد!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_زیبا_و_خواندنی
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود.
تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد.
میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی
پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#نامه_با_صدای_بلند
روزی ملانصرالدین پيش عريضه نويسي رفت و گفت: نامه اي براي يكي از دوستانم كه در شهري ديگر زندگي ميكند، بنويس! نامه نويس شروع به نوشتن كرد و وقتي نامه را نوشت ملا فرياد زد: بنويس پول ندارم مقداری پول برايم بفرست.
نامه نويس با عصبانيت گفت: كاكا براي چي فرياد ميكشي؟ ملا گفت: چون شخصي كه برايش نامه مي نويسي، گوش هايش بسیار سنگین است. اينجاي نامه را فرياد زدم تا تو هم با صدای بلند بنويسی و او بتواند بخواند.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایتی_جالب_و_خواندنی
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ.
ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ
ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ:
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ،
ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ.
✍#عبید_زاکانی
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_پندآموز
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺗﺨﺘﻪ سنگی ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩ ای نزدیک شهر ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍد تا ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﺪ. ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺭﮔﺎﻧﺎﻥ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪان، ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ. ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﻟﻨﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺷﻬﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻧﻈﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺣﺎﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻋﺠﺐ ﻣﺮﺩ ﺑﯽ ﻋﺮﺿﻪ ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﻭ... ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺑﺮ ﻧﻤﯽﺩﺍﺷﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻏﺮﻭﺏ، مرد ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺑﺎﺭ ﻣﯿﻮﻩ ﻭ ﺳﺒﺰﯾﺠﺎﺕ ﺑﻮﺩ، ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺳﻨﮓ ﺷﺪ. ﺑﺎﺭﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺟﺎﺩﻩﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻨﮓ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﻥ ﺳﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﻃﻼ ﻭ ﯾﮏ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﺭﺁﻥ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮﺩ: ﻫﺮ ﺳﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﯾﮏ فرصت ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ!! زندگی عمل کردن است.
👌آنچه چای را شیرین میکند، شِکر نیست بلکه حرکت قاشق چای خوری است! در بازی زندگی استاد تغيير باشيم نه قربانى تقدير...
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
مرد آهسته درِ گوش فرزندِ تازه به بلوغ رسیده اش گفت:
پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز دزدی نکن.
پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد، بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته. پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد:
👈 در زندگی دروغ نگو، چرا که اگر گفتی، صداقت را دزدیده ای. خیانت نکن، که اگر کردی، عشق را دزدیده ای. خشونت نکن،
که اگر کردی، محبت را دزدیده ای. ناحق نگو،
که اگر گفتی، حق را دزدیده ای، بی حیایی نکن، که اگر کردی، شرافت را دزدیده ای،
پس در زندگی فقط دزدی نکن...
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚حكايتي از #حضرت_مولانا
✍#مثنوی_معنوی
برگردانده شده به نثر
فقیر و پرخوری را به جرمی زندانی کردند.
در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانی ها را می گرفت و می خورد و آنقدر اذیت کرد تا بالاخره زندانی ها به قاضی شکایت بردند که « نجات مان بده! این زندانی پرخور، عاصی مان کرده است و نمی گذارد یک وعده غذا از گلوی مان پایین برود. »
قاضی موضوع را تحقیق کرد و فهمید فقیر تن به کار کردن نمی دهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در آن هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد. پس او را از زندان بیرون انداخت و هرچه فقیر مفت خور اصرار کرد در زندان بماند، قاضی قبول نکرد و برای آن که مردم هم به او باج ندهند و مفت خور مجبور شود کار کند، دستور داد فقیر مفت خور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است اما کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند.
به این ترتیب، ماموران قاضی، فقیر را روی شتر مردی هیزم شکن نشاندند و به هیزم فروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند « ای مردم! این مرد را بشناسید، فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. داد و ستد نکنید. او دزد است. پرخور است و کسبي و کاری هم ندارد. خوب نگاهش کنید. »
هیزم فروش هم راه افتاد و از صبح زود تا نیمه شب، فریاد زد و درباره مفت خور بی آبرو به مردم اعلام خطر کرد.
شب که رسید هیزم فروش به فقیر گفت « همه امروز را به تو اختصاص دادم. مزد من و کرایه شتر را بده که بروم ! » فقیر مفت خور با خنده گفت « تو نفهمیدی از صبح تا الان چی جار میزدی ؟ الان همه شهر می دانند که من پول به کسی نمی دهم و تو که از صبح فریاد می زدی و به همه خبر می دادی به آنچه می گفتی فکر نمی کردی ؟! »
🔸مولانا در این حکایت به مخاطبانش گوشزد می کند که چه بسا عالمانی که وعظ می کنند اما خود مانند هیزم فروش، به آنچه گفته اند نمی اندیشند و عمل نمی کنند.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_خرش
خر ملانصرالدین تنبل و وامانده شده بود. ملا پسرش را خواست و با صدای بلند به او گفت: به این الاغ بی کاره از این به بعد کاه و جو نده تا ادب بشود و این همه مرا دچار زحمت و معطلی نکند!
اما از طویله که بیرون آمدند، ملا یواشکی به پسرش گفت: من ای طوری گفتم که الاغ بترسد و حساب کار خودش را بکند. تو کاه و جواَش را مرتب بده!!!
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#قصه_زیبا
👌این داستان زیبا رو برای بچه هاتون هم بخونین😉
📒#اشك_پدر
مردی که همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسیار دوست داشت. دخترک به بیماری سختی مبتلا شد. پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر درِ خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد. سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی رویای عجیبی دید. دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند. همه فرشته های کوچک در حال شادی بودند. هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود. مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد. از او پرسید: دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: پدرجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشک های تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم. هر وقت تو گوشه گیر می شوی، من نیز گوشه گیر می شوم و نمی توانم همانند بقیه شاد باشم. پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید و اشکهایش را پاک کرد.
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚حکایت "بشر پرهیزکار"
از هفت گنبد نظامی
✍داستان مردی است نيك كردار كه از جايی رد می شد. بادی وزيدن گرفت و روبند از چهره زني زيبا روی كه از مقابل او رد می شد برگرفت و آن مرد كه نامش "بشرbeshr بود با ديدن چهره زن، غوغايي در دلش بر پا شد ولي براي رها شدن از شر وسوسه هاي دلش عازم زيارت بيت المقدس شد.
در سفر، فردي بد طينت كه مدعي عالم بودن و بزرگي بود همراهش شد و اطلاعات و دانش خود را به رخ بشر مي كشيد و او را تحقير مي كرد كه "تو چطور فلان چيز را نمي داني و ..." و مدام لاف خود و دانايي اش را مي زد.
مثلا از بشر درباره علت تيرگي ابرها، علت بوجود آمدن باد، علت بلندي كوه پرسيد و بشر مي گفت كه اينها كار و خواست خداست ولي آن مرد او را به تمسخر مي گرفت و بقول خودش دلايل علمي آنها را بيان مي كرد. تا اينكه بشر عصباني شد و به او گفت من ازتو آگاه تر هستم ولي در پشت همه اينها دست خدا را مي بينم و مثل تو نيستم.
آن مرد تا چند روزي فضولي نكرد تا اينكه به زير يك درخت سبز و خرم رسيدند. تشنه بودند و خسته كه ناگهان متوجه يك خم سفالي خيلي بزرگ شدند كه دهانه آن از خاك بيرون بود و بدنه آن داخل خاك دفن بود و در آن آبي خوشگوار بود. مرد فضول باز به بشر گفت كه چه كسي اين سفال را اينجا گذاشته است. بشر گفت كه اينكار را براي خيرات و ثواب انجام مي دهند تا مسافران تشنه را سيراب كنند. مرد فضول گفت كه كسی از اين كارها نمی كند و اين را شكارچيان بعنوان طعمه براي شكار حيوانات گذاشته اند تا حيوانات در حال نوشيدن آب را شكار كنند.
باري آب و غذا راخوردند و آن مرد به بشر گفت كه مي خواهد در آن آب، تنش را بشويد. هر چه بشر به او گفت كه آن آب را آلوده نكن، گوش نكرد و در آب شد . وقتي در سفال پريد، ديد كه عمق آن نا پيداست و هر كاري كرد كه خود را نجات دهد نتوانست و غرق شد و مرد.
بشر كه آن طرف تر منتظر او نشسته بود، ديد كه خبري از او نشد. به سراغ سفال رفت و ديد كه آن سفال در اصل يك چاه است كه برای نشانه، كلگي يك سفال را در دهانه آن كار گذاشته اند. به هر ترتيب جسد او را از آب بيرون آورد و خاكش كرد. و با خود مي گفت كه "آن ادعا ها و چاره گري هايت كجاست كه تو را از اينجا برهاند؟!"
بشر وسايل آن مرد را كه مقداري مهر و سكه و لباسهايش بود را برگرفت و به شهر برد و عمامه اش را نشان مردم مي داد تا بالاخره يك نفر آن عمامه را شناخت و آدرس خانه آن مرد را به بشر نشان داد و بشر وسايل را به همسر آن مرد داد و داستان را از سير تا پياز براي زن تعريف كرد.
وقتي آن زن داستان درستكاري بشر را شنيد او را تحسين كرد و اشك ريزان گفت كه شوهرش كارش بي وفايي و ستمگری بود ولی خدا رحمتش كند.
آن زن به بشر گفت كه من هم مال و اموال دارم و هم عفت و زيبايي كه اگر قبول فرمايي دوست دارم به عقد تو در آيم و همه را در اختيارت بگذارم و رو بند خود را برداشت تا بشر در مورد او تصميم بگيرد.
وقتي بشر چهره آن زن را ديد، متعجب شد. چون او همان زنی بود كه در آن روز طوفاني چهره اش را ديده بود و بخاطر فرار از وسوسه به زيارت رفته بود. بشر هم ماجراي عاشق شدنش را براي زن گفت و بدين ترتيب علاقه زن به او صد چندان شد.
بشر به ميمنت ازدواج با آن حور صفت، جامه سبز بر تن كرد و زندگی خوشی را با آن زن آغاز كرد
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 #صبحتون_بخیر 🌸
امروزتان..🌷
پر از "شادی های بی دلیل"
دلتان گرم از" آفتاب امیـــــد"
ذهنتان پر از "افکار پاک"
قلبتان مملو از "مهربانی"
💕دوشنبه تون بخیر و شادی💕
📚حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin