eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید. گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید. دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود. گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده. دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود. ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید. دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند! ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود! 📗حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 👌خر برفت و خر برفت یک صوفی مسافر, در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر که کفر و بی‌ایمان به دنبال دارد. صوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا کردند. مسافر خسته را احترام بسیار کردند و از آن خوردنی‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت می‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز کردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند. از هزاران تن یکی تن صوفی‌اند باقیان در دولت او می‌زیند رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز کرد. و می‌خواند: " خر برفت و خر برفت و خر برفت". صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی کردند. دست افشاندند و پای کوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانه خر برفت را با شور می‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظی کردند و رفتند صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طویله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود, صوفی پرسید: خر من کجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو می‌خواهم. خادم گفت: صوفیان گرسنه حمله کردند, من از ترس جان تسلیم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذیذ را میان گربه‌ها رها کردی. صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه کسی شکایت کنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند! خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر کنم. دیدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه می‌خواندی خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتی و می‌دانستی, من چه بگویم؟ صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا, مرا هم خوش می‌آمد. مرا تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را کور کرد. 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
📚 اسحاق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زایید . امیر از این جهت بسیار محزون وغمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی رفت و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟ امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختری آورده است. بهلول جواب داد : آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟ امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تامردم برای تبریک و تهنیت به نزد او بیایند. 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
📔 روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت. زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با خریدن جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه خوشحال می‌کرد. بسیار مراقبش بود و بهترین چیزها را به او می‌داد.‌‌ زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می‌کرد. اگرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او تنهایش بگذارد. واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست داشت. او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب همسرش بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می‌برد و او نیز به تاجر کمک می‌کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید. اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا بود که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش.... در زندگی بود که اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می‌کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت. روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت: ‌"من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت و تنها و بیچاره خواهم شد"! بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهایی‌اش فکری بکند. اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت:"من تورا بیشتر از همه دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می‌شوی تا تنها نمانم؟"زن به سرعت گفت : " هرگز" و مرد را رها کرد. ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت:‌"من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"زن گفت: " البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می‌خواهم دوباره ازدواج کنم " قلب مرد یخ کرد. مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت:"تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید تو از همیشه بیشتر می‌توانی در مرگ همراه من باشی؟ "زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می‌توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ،...متاسفم"! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد. در همین حین صدایی او را به خود آورد:"من با تو می‌مانم ، هرجا که بروی"، تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوءتغذیه، بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود .تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت:" باید آن روزهایی که می‌توانستم به تو توجه می‌کردم و مراقبت بودم ..." در حقیقت همه ما چهار زن داریم! _زن چهارم بدن ماست که مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنیم وقت مرگ، اول از همه او ما را ترک می‌کند. _زن سوم دارایی‌های ماست. هر چقدر هم برایمان عزیز باشند وقتی بمیریم به دست دیگران خواهد افتاد. _زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارمان کنارمان خواهند ماند. _زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می‌کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد، اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است. ‌‎‌‌‌‎‌📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
📚 #حکایت_ملانصرالدین ملانصرالدین در شهر دوست دوران کودکی اش را دید. از او پرسید: در چه کاری؟! دوستش گفت: چیزی نمی کارم که به کار آید! ملا وَراندازش کرد و گفت: پدرت هم چنین بود؛ هرگز چیزی نکاشت که به کار آید!!😂 📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 ملانصرالدین به علت بی پولی شدید تصمیم گرفت خرش را بفروشد زنش معترض شد و گفت اگر خر را بفروشی چه جوری میخواهی بارکشی کنی و پول دربیاوری و شکم مارا سیر کنی؟ ملا گفت ناراحت نباش قیمتی روی آن میگذارم که هیچ کس نتواند آن را بخرد! 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
داستان رابــطه دختر با شوهر خاله دختر 17 ساله که تمام خانوده اش را در تصادف از دست میدهد مجبور میشود با خانواده خاله اش زندگی کند، شوهر خاله اش که مردی هوس باز است و به او نظر دارد و هر موقع که خونه خالی میشود سعی میکند به او نزدیک شود! روزی که خاله اش برای خرید به بیرون میرود دختر تنها در خانه می ماند و ناگهان کسی زنگ میزند، در را باز میکند و شوهر خاله اش وارد خانه میشود، دختر در اتاقش نشسته بود که شوهر خاله اش وارد اتاق میشود و پیش او مینشیند و دستش را روی کمر دختر میگذارد و سعی میکندکه با او رابطه برقرار کند اما دختر ناراحت میشود و با گلدانی که در اتاقش وجود دارد بر روی پشت گردن ان میزند و از خانه فرار میکند و به خاله ی خود زنگ میزند و جریان را برای او تعریف میکند، خاله اش وقتی فهمید سریعا خود را به خانه رساند و با شوهرش جنگ و دعوا کرد ولی شوهرش همه چیز را رد میکند و میگوید که او دروغ میگوید، ولی همسرش از شناختی که قبلا از او داشت میدانست که دختر خواهرش دروغ نمیگوید و شوهرش هوس باز است و دنبال این جور کار ها زیاد میرود، وسایلش را جمع کرد و دست دختر خواهرش را گرفت و به خانه ی یکی از دوستانش رفت و برای مدتی انجا ماند، دو هفته بعد نتایج کنکور را اعلام کردند و دختر در دانشگاه دولتی تهران قبول میشود و خاله اش او را برای ثبت نام به دانشگاه میبرد و خوابگاه برای او میگیرد، شوهر خاله اش پس از یک ماه به دنبال همسرش می اید و از او معذرت خواهی میکند و با هزار ببخشش و التماس او را میبخشد و دوباره پیش او بر میگردد و به دختر خواهرش میگوید تو دیگر اینجا نیا هر هفته برایت پول میریزم و همونجا بمان، دختر نیز در دانشگاه با یکی از همکلاسی های خود ازدواج میکند و به سر کار میرود وبا شوهرش خوشبخت میشود و الن نیز ۳ فرزند دارد و زندگیشان پر از خوشی است. 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 🌿🌸🌿🌸🌿🌸
📚 🐈گربۀ زاهد در کلیله و دمنه آمده است که کبکی خانۀ خویش را رها کرد و به جایی دور رفت و مدتی بازنگشت. در این میان خرگوشی رسید و در خانۀ او زندگی کرد. وقتی کبک بازگشت از خرگوش خواست که خانه را به او بدهد که سالها در آن زندگی کرده است امّا خرگوش چنین کاری نمیکند و عاقبت به دنبال قاضی ای عادل میگردند تا میان آنها حُکم کند. کبک میگوید در این نزدیکی گربه ای زندگی میکند که به کسی آزار نمیرساند و سالهاست که روزه میگیرد و شبها نماز میخواند و افطار او تنها با آب و گیاه است و گوشت حیوانات را نمیخورد، پیش او برویم تا او حُکم کند. وقتی میروند و گربه آنها را از دور میبیند، سریع روی دو پای خود می ایستد که یعنی در حال عبادت است و روی به سوی قبله میکند که یعنی نماز میخواند. کبک و خرگوش می ایستند تا نمازش تمام شود. گربه هم به آرامی نماز را تمام میکند. سپس از او میخواهند که میانشان قضاوت کند و او هم داستانشان را میشنود و میگوید: «پیری در من اثر کرده است و حواس خلل شایع پذیرفته و گردش چرخ و حوادث دهر را این پیشه است، جوان را پیر می‌گرداند و پیر را ناچیز می‌کند، نزدیک تر آیید و سخن بلند تر گویید. پیشتر رفتند و ذکر دعوی تازه گردانیدند» گربه شروع میکند به نصیحت کردن آنها که کردار نیک باید داشت تا برای آخرت توشه ای جمع کنیم و نباید در فکر مال و ثروت دنیا باشیم که این ثروت از میان میرود و انسان عاقل دل در دنیا نمیبندد و عمر و مقام دنیا را مانند ابر تابستان و نزهت گلستان بی ثبات و دوام میشمارد. کلبه ای کاندرو نخواهی ماند سال عمرت چه ده چه صد چه هزار و ارزش مال و ثروت را در دل به اندازۀ سنگ ریزه بداند، که اگر خرج کند به آخر رسد و اگر ذخیره کند میان ثروت وسنگ و سفال تفاوتی نباشد و صحبت زنان را چون مار افعی پندارد که از او هیچ ایمن نتوان بود و بر وفای او کیسه ای نتوان دوخت، و خاص و عام و دور و نزدیک عالمیان را چون نفس عزیز خود شناسد و هرچه در باب خویش نپسندد در حق دیگران انجام ندهد. خلاصه از این نصایح و پند و وعظ و اندرز آنقدر برایشان میگوید تا با او انُس و اُلفت میگیرند و ایمن و آسوده خاطر به او نزدیک میشوند تا بهتر سخنانش را بشنوند که گربه به یک حمله هر دو را میگیرد و میخورد. حافظ 200 سال بعد که این داستان را در کلیله و دمنه خوانده، این بیت شعر را در وصف حکایت سروده است ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست غرّه مشو که گربه زاهد نماز کرد. در اینجا «غرّه مشو» یعنی «فریب نخور». ‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
داستانی از بهلول عاقل محتسب_دربازار_است روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی میکند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف میکند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت. اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزمهایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزمها را قاپید و بسرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید, بهلول با خود گفت: حقت بود. راه افتاد که برود بقالی دید که ماست وزن میکند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار میدهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه میکنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول زرع کردن پارچه بود و حین زرع کردن با انگشت نیم گز را فشار میدهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه میدارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و احتیاجی به من و دیگری نیست.... 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
📔✍سه حرف آخر کوروش کبیر تابوتم را پزشکان حمل کنندتا همه بدانند هیچ طبیبی نمیتواند جلو مرگ را بگیرد . تمام طلاهایم را در مسیر حرکتم بریزید تا مردم بدانند مال نتوانست نجاتم دهد. دست هایم را از تابوت بیرون بگذارید تا بدانند که باید با دست خالی رفت ‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 عارفی را گفتند فلانی قادر است پرواز کند ، گفت :اینکه مهم نیست ،مگس هم میپرد گفتند :فلانی را چه میگویی ؟روی آب راه میرود ! گفت :اهمیتی ندارد ،تکه ای چوب نیز همین کار را میکند گفتند :پس از نظر تو شاهکار چیست ؟ گفت :اینکه در میان مردم زندگی کنی ولی هیچگاه به کسی زخم زبان نزنی ،دروغ نگویی ،کلک نزنی و سو استفاده نکنی و کسی را از خود نرنجانی این شاهکار است. ‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕✍ سه چیز برادر را از برادر جدا میکند: ۱- زن ۲- زر ۳-زمین سه چیز در زندگی یکبار به انسان داده می‌شود: ۱- والدین ۲- جوانی ۳- شانس سه چیز دلتنگی می آورند: ۱- مرگ والدین ۲- مرگ برادر ۳- مرگ فرزند سه چیزدردنیا لذت بخشند: ۱- آب ۲- آتش ۳- آرامش سه چیز را هرگز نخور: ۱- غصه ۲- حرام ۳- حق سه چیز باعث سقوط انسان است: ۱- غرور ۲- دشمنی ۳- جهل سه چیز را باید افزایش داد: ۱- دانش ۲- دارائی ۳- درخت سه چیز انسان را تباه میکند: ۱- حرص ۲- حسد ۳- حماقت با سه چیز همیشه دوستی کن: ۱- عشق ۲- عدالت ۳- عبادت ‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin