📚#داستان_آموزندە
وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود ۱ و ۴۵ بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود .دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم .سخت متاثر شدم و از او بابت اين حركت زيبا و آموزنده اش تشكر كردم.
🌺در همه حال به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم. حق الناس گناهی است که بخشیده نمی شود.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_خواندنی
گفتند چگونه میگذرانی؟
گفت نه چنانکه خداوند تعالی خواهد
و نه چنانکه شیطان خواهد و نه
چنانکه خود خواهم.
گفتند چگونه؟
گفت از آن که خدای تعالی خواهد عابد باشم
و چنان نیستم و شیطان خواهد که کافر باشم
و چنان نیستم و خود خواهم که شاد
و خوشروزی و دارای ثروت کافی
باشم و چنان نیز نیستم!
✍#عبید_زاکانی
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍امپراتوری جهل:
من چه ساده بودم و چه کور می دیدم!
فکر میکردم "جهل" همان نبودِ علم و
آگاهی ست که با اکسیر علم از بین میرود.
خیال میکردم جهل عارضه ای درمان پذیر
است که با نوشداروی دانش درمان میشود.
فکر میکردم جهل "تاریکی" ست که با
روشن کردن شمعی می توان بر آن غلبه کرد.
خیال میکردم جهل پدیده ای زشت و پلشت است که بودن آن برای همگان مایه آزردگی است.
فکر میکردم جهل همیشه و همه جا
صفتی شرم آور و ننگین است! ...
اما اکنون پی برده ام که؛
جهل فقط همان نبود علم و آگاهی نیست،
مثل تاریکی نیست، پدیده ای زشت و
پلشت برای همگان نیست، همیشه و
همه جا صفتی ننگین و شرم آور نیست!
و علیرغم باور عموم، نزد همگان
مطرود و منفور نیست!
جهل؛
حامی و پشتیبان دارد!
بى حامی و بى پناه نیست!
بدون تشکّل و بی سازمان نیست!
بى سر و سامان نیست!
فقیر و درمانده نیست!
بى سپاه و بى سِلاح نیست!
تشکیلاتی وسیع و دولتی قوی دارد!
امپراتوریِ قدرتمند و ثروتمند دارد!
"امپراتوری جهل"؛ جهل را تدبیر میکند،
حمایت و پشتیبانی میکند، گسترش میدهد.
برایش مکتب و مدرسه و معبد میسازد!
برای ترویجش کتاب مینویسد. میتینگ میگذارد. رسانه دارد. جشنواره ها و همایشها برگزار میکند، ...
و چه منبرها که در ترویجش نمی خروشند!
چه زرگرها که برای تحکیمش نمیکوشند!
چه لشکرها که برای پیروزی اش نمیجنگند!
چه تاجرها که متاعش را نمی فروشند!...
"امپراتوری جهل"
سازمانی به قدمت تاریخ و به
پهنای جغرافیای زمین دارد.
حشمت و صولتی پرشکوه دارد!
و "جهل"
پشتوانه ای از جمهور از هر قوم
و قبیله و تیره و تبار!!!
این است که در نبرد میان آگاهی و نادانی، آموزگاران اسیرِ دستِ جهل روزگاران ميشوند!
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#داستانی_خواندنی_و_جالب
👌خیلی جالبه از دستش ندید👇
پیرمردی با چهرهای قدسی و نورانی وارد یک مغازه طلا فروشی شد.
فروشنده با احترام از شیخ نورانی استقبال کرد.
پیرمرد گفت: من عمل صالح تو هستم...
مرد زرگر قهقههای زد و با تمسخر گفت: درست است که چهرهای نورانی دارید اما هرگز گمان نمیکنم عمل صالح چنین هیئتی داشته باشد.!!
در همین حین یک زوج جوان وارد مغازه شدند و سفارشی دادند.
مرد زرگر از آنها خواست که تا او حساب و کتاب میکند در مغازه بنشینند.
با کمال تعجب دید که خانم جوان رفت و در بغل شیخ نورانی نشست ، با تعجب از زن سوال کرد که چرا آنجا در بغل شیخ نشستی؟!!
خانم جوان با تعجب گفت کدام شیخ ؟حال شما خوب است!!؟ از چه سخن می گوئید؟ کسی اینجا نیست. و با اوقات تلخی گفت : بالاخره این قطعه طلا را به ما می دهی یاخیر؟
مرد طلا فروش با تعجب و خجالت طلای زوج جوان را به آنها داد و مبلغ را دریافت کرد. و زوج جوان مغازه را ترک کردند.
شیخ رو به زرگر کرد و گفت: غیر از تو کسی مرا نمیبیند و این فقط برای صالحین و خواص محقق می شود.
دوباره مرد و زن دیگری وارد شدند و همان قصه تکرار شد.
شیخ به زرگر گفت من چیزی از تو نمیخواهم . این دستمال را به صورتت بمال تا روزیت بیشتر شود .
زرگر با حالت قدسی و روحانی دستمال را گرفت و بو کرد و به صورت مالید و نقش بر زمین شد .
شیخ و دوستانش هرچه پول و طلا بود برداشتند و مغازه را جارو زدند...
بعد از ۴ سال شیخ روحانی با غل و زنجیر و اسکورت پلیس وارد مغازه شد.
افسر پلیس شرح ماجرا را از شیخ و زرگر سوال کرد و آنها به نوبت قصه را باز گفتند.
افسر پلیس گفت برای اطمینان باید دقیقا صحنه را تکرار کنید و شیخ دستمال را به زرگر داد و زرگر مالید و نقش بر زمین شد و اینبار شیخ و پلیس و دوستان دوباره مغازه را جارو زدند.
📔 نتیجه قصه:هر چهار سال انتخابات تکرار می شود
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔ریشه ضرب المثل ها🤔🤔🤔
✍نخود سیاه
هرگاه بخواهند کسی از مطلب و موضوعی آگاه نشود و او را به تدبیر و بهانه بیرون فرستند و یا به قول علامه دهخدا:"پی کاری فرستادن که بسی دیر کشد." از باب مثال می گویند: "فلانی را به دنبال نخود سیاه فرستادیم." یعنی جایی رفت به این زودیها باز نمی گردد.
اکنون ببینیم نخود سیاه چیست و چه نقشی دارد که به صورت ضرب المثل درآمده است.
به طوری که می دانیم نخود از دانه های نباتی است که چند نوع از آن در ایران و بهترین آنها در قزوین به عمل می آید.
انواع و اقسام نخودهایی که در ایران به عمل می آید همه به همان صورتی که درو می شوند مورد استفاده قرار می گیرند یعنی چیزی از آنها کم و کسر نمی شود و تغییر قیافه هم
نمی دهند مگر نخود سیاه که چون به عمل آمد آن را در داخل ظرف آب می ریزن تا خیس بخورد و به صورت لپه دربیاید و چاشنی خوراک و خورشت شود.
مقصود این است که در هیچ دکان بقالی و سوپر و فروشگاه نخود سیاه پیدا نمی شود و هیچ کس دنبال نخود سیاه نمی رود، زیرا نخود سیاه به خودی خود قابل استفاده نیست مگر آنکه به شکل و صورت لپه دربیاید و آن گاه مورد بهره برداری واقع شود.
فکر می کنم با تمهید مقدمۀ بالا ادای مطلب شده باشد که اگر کسی را به دنبال نخود سیاه بفرستند در واقع به دنبال چیزی فرستادند که در هیچ دکان و فروشگاهی پیدا نمی شود.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول_و_دزد
گويند روزي بهلول كفش نو پوشيده بود که داخل مسجدي شد تا نماز بخواند و در آن محل مردي را ديد كه به كفش هاي او نگاه مي كند و فهميد كه طمع به كفش او دارد پس ناچار با كفش به نماز ايستاد و آن دزد با مشاهده این صحنه به او گفت با كفش نماز صحیح نباشد. بهلول گفت ، اگر نماز صحیح نباشد در عوض كفش باقی باشد!
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
✍
در جامعهای که هنوز، به تعبیر آبراهام مزلو -روانشناس آمریکایی- نیازهای اولیه شهروندانش یعنی نیازهای جسمانی یا فیزیولوژیک آنان، مانند خوراک، پوشاک، مسکن، آب و هوای سالم، خواب، استراحت و غریزه جنسی، برآورده نشدهاند، سخن از اخلاقیزیستن، آب در هاون کوبیدن است.
در جامعهای که همه نمیتوانند با هشت ساعت کار شرافتمندانه زندگی آبرومندانه داشته باشند ودر نتیجه، باید یا کمیت کارشان را افزایش دهند و چهارده ساعت، در شبانهروز کار کنند و یا کیفیت کارشان را کاهش دهند و شرافتمندانهبودن کارشان را فدا کنند و به کمفروشی و گرانفروشی و احتکار و دزدی و اختلاس و رشوه و کمکاری و تقلب و فریبکاری و زد و بند و... روی آورند، در چنین جامعهای، اخلاقیزیستن به حدی دشوار میشود که غالب مردم آن را رها میکنند و بنابراین، نظامهای سیاسی که دغدغه اخلاقیزیستن مردم را دارند، اگر در این دعوی صادقاند، به جای هر کار دیگری باید اوضاع و احوالی فراهم آورند که هر شهروندی بتواند با هشت ساعت کار شرافتمندانه زندگی آبرومندانه و درخور داشته باشد و الا ادعاهایشان یا کاذب است یا به شوخی شبیه است.
✍#استاد_مصطفی_ملکیان
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔✍#یکدقیقهسکوت
یک دقیقه سکوت
بخاطر خجالت کشیدن مردی که درآمدش
کفاف زندگیشو نمی داد و پای رفتن
به خونه رو نداشت
یک دقیقه سکوت
بخاطر شرمندگی مردی که لباس چروکیده
دست دوم رو بنام جنس خارجی تن بچش
کرد به رویش خندید و در خفا اشک ریخت
یک دقیقه سکوت
بخاطر زنی که با شرافت تمام غرورش را
زیر پا گذاشت و خونه تکونی دیگران رو
انجام داد ولی تسلیم هیچ نامردی نشد
یک دقیقه سکوت
بخاطر تبسم مصنوعی بر کنج لب زنی که
چرخ کرده سنگدونی مرغ رو به جای گوشت
چرخ کرده به خورد بچه ی در آرزوی کبابش داد
یک دقیقه سکوت
بخاطر مستاجری که سر درد رو بهونه کرد
و دستمال بر سر بست و پتو بر سر کشید
و گریه کرد که صاحبخونه در قبال
اجاره های عقب افتاده جوابش کرده بود
یک دقیقه سکوت
بخاطر بچه ای که خجالت کشید و تو
کوچه نیومد و با حسرت از لای در
همبازی های لباس نو بر تن رو دید زد زیر گریه
یک دقیقه سکوت
به خاطر صدها هزار مردی که در این
اوضاع وخیم اقتصادی کارشان را از
دست داده اند و شرمنده زن و بچه ی شان
شده اند و هر روز خبر اختلاس میلیاردها
دلار پول بیت المال را میشنوند
یک دقیقه سکوت بخاطر مرگ #انسانیت
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین
روزي ملانصرالدين خطايی مرتکب ميشود
و او را نزد حاکم میبرند تا مجازات را تعيين کند .
حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند
اما مقداری رافت به خرج مي دهد و به وی ميگويد
اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزانی از مجازاتت در میگذرم .
ملانصرالدين هم قبول مي کند
و ماموران حاکم رهايش می کنند!!!!!
عده اب به ملا ميگويند
مرد حسابی آخر تو چگونه ميتوانی
به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي ؟
ملانصرالدين ميفرمايد :
انشاءالله در اين سه سال يا حاکم میميرد يا خرم...!!
✍هميشه اميدوار باشيد
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_حلوای_ثروتمندان
می گویند روزی ملا نصرالدین به همسرش گفت: برایم حلوا درست کن که تعریف آن را فراوان از ثروتمندان شنیده ام. همسرش می گوید: آرد گندم نداریم. ملا می گوید: از آرد جو استفاده کن. همسرش می گوید: شیر هم نداریم. ملا جواب می دهد: به جایش آب بریز. همسر ملا می گوید: شکر هم نداریم. ملا پاسخ می دهد: شکر نمی خواهد. همسر ملا دست به کار می شود و با آرد جو و آب، به اصطلاح حلوا می پزد. ملا بعد از خوردن، چهره درهم می کشد و می گوید: چه ذائقه بدی دارند این ثروتمندها !!
حالا ببینید حکایت بسیاری از ما برای رسیدن به موفقیت چیست! کارهایی که افراد موفق انجام میدهند را انجام نمیدهیم و انتظار داریم نتایجی را بگیریم که آنها میگیرند.
📙کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_روباه_مکار
👌این حکایت رو برای بچه هاتون هم بخونین😊
روباهی لباده پوشیده وعصا به دست گرفت تا مرغ و خروس ها را گول بزند. خروسی به او رسید ازش پرسید کجا میروی؟
گفت:میروم به زیارت خانه خدا که توبه کنم دیگر خون ناحق نریزم.
خروس گفت:من هم می آیم و به دنبال روباه به راه افتاد.
مرغ هم که دید خروس دنبال روباه راه افتاده است و میخواهد به زیارت برود با آنها به راه افتاد .در راه به یک مرغابی رسیدند او هم همراهشان شد.بعد از مرغابی هم کلاغی که هوای زیارت داشت با این کاروان به راه افتاد.
شب در آسیاب خرابه ای منزل کردند روباه گرسنه شد و خروس را صدا زد و به اوگفت: تو مرد میدان زیارت نیستی.مردم آزار نباید به زیارت بیاید! توهر روز سحر مردم را باصدایت از خواب شیرین بیدار می کنی.
تا خروس رفت حرفی بزند توی شکم روباه جا گرفت بعد از آنکه خروس راخورد گفت:ای مرغ تو هم کمتر از خروس نیستی. یک تخم دوقازی که میگذاری دنیا را پر از قدقدقدا میکنی
مرغ را هم خورد بعد رو به اردک کردوگفت: تو هم آب حوض مردم را آلوده میکنی و او را هم خورد نوبت به کلاغ رسید گفت: تو دزدی تو هر چه به دستت میرسد از زر و زیور وصابون میدزدی تو را هم باید خورد
و او را به دهن گرفت کلاغ گفت:ای روباه راست میگویی پدرم همیشه به من میگفت تو لقمه روباهی اما هروقت خواست تورا بخورد ازش بخواه تا تو را با بسمل بخورد حالا لطف کن مرا با بسمل بخور
روباه گفت خیلی خوب و تا آمدبسم الله بگوید کلاغ از دهنش افتاد و پرید سر دیوار و اهل ده را خبر کرد آمدند روباه را کشتند
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
📚#داستان_کوتاه
مردی با همسرش به پیکنیک میروند.
پس از اینکه خودروی خود را در کنار جاده پارک میکنند، زن خطاب به مرد میگوید: بریم بشینیم زیر اون درخت.
اما مرد میگوید: نه! همین وسط جاده امنتره! زود زیرانداز رو پهن کن!
زن میگوید: آخه اینجا که ماشین میزنه بهمون!
ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن میکند و مینشینند وسط جاده!
بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آنها میآید و هرچه بوق میزند، آنها از جایشان تکان نمیخورند؛ کامیون هم مجبور میشود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت میکند.
مرد که این صحنه را میبیند، رو به زنش میگوید: دیدی گفتم وسط جاده امنتره! اگه زیر اون درخت بودیم الان هر دومون مُرده بودیم!!!
#نتیجه_اخلاقی
👈برخی از افراد تحت هیچ شرایطی نمیخواهند اشتباه خود را بپذیرند و همیشه بهشکلی کاملاً حق به جانب صحبت میکنند؛اگر هم اتفاقی بیُفتد شروع به فرافکنی کرده و دیگران را مقصر میدانند.
❖
📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin