🔴 توصیه های #امام_زمان به شیعیان
🔵 خواندن ۵ سوره قرآنی بعد از نمازهای یومیه
🌕 امام زمان علیه السلام در تشرف آیت الله مرعشی نجفی (ره) خواندن این ۵ سوره قرآن را بعد از #نماز های یومیه به ایشان سفارش نمودند:
🔺 سوره یاسین بعد از نماز صبح
🔺 سوره نباء بعد از نماز ظهر
🔺 سوره نوح بعد از نماز عصر
🔺 سوره واقعه بعد از نماز مغرب
🔺 سوره ملک بعد از نماز عشاء
📚 تشرفات مرعشیه ص ۲۹
#یا_صاحب_الزمان_عج💖
💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود
💞تا ما نـمردهایـم، تو پا در رڪاب ڪن
✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
#داستان
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ :
- ﻏﻤﮕﯿﻨﯽ؟
- ﻧﻪ .
- ﻣﻄﻤﺌﻨﯽ؟
- ﻧﻪ .
- ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟
- ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻣﻨﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻥ .
- ﭼﺮﺍ؟
- ﭼﻮﻥ ﻗﺸﻨﮓ ﻧﯿﺴﺘﻢ
- ﻗﺒﻼ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻦ؟
- ﻧﻪ .
- ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ
ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﻡ .
- ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ؟
- ﺍﺯ ﺗﻪ ﻗﻠﺒﻢ ﺁﺭﻩ
ﺩﺧﺘﺮﮎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ
ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺳﺘﺎﺵ ﺩﻭﯾﺪ، ﺷﺎﺩ ﺷﺎﺩ.
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﺷﻮ
ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ، ﮐﯿﻔﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ،
ﻋﺼﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﺵ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ و ﺭﻓﺖ
پیرمرد نابینا بود ...
ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺷﺎﺩ
ﮐﺮﺩ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺣﺮﻑ ﺳﺎﺩﻩ..
@Bohlol_Molanosradin
✨﷽✨
🌼پند یک پدر پیر در حال مرگ به فرزندش:
✍منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن《همه رهگذرند》
زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند《مراقب حرفهایت باش》
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت《گذشت داشته باش》
گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد《خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن》
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش. اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
+ انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش !
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Bohlol_Molanosradin
✨
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.
گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»
پسر گفت: «میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد.»
#پی_نوشت : شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم.
@Bohlol_Molanosradin
مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهي نشسته بود. پادشاهی نزد او آمد، از اسب پياده شد و ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسيد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ سپس سربازي نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق، راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه ی آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود. مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: فرق است میان آنها... پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد. ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هرکس نشانه ی شخصیت اوست. نه سفیدی بیانگر زیبایی است و نه سیاهی نشانه ی زشتی.
شرافت انسان به اخلاقش است...
@Bohlol_Molanosradin
🌟✨✨✨
✨
✨
✨
این داستان درباره شخصی به نام مونتی روبرتز است...
وقتی که یک بچه بود، پدرش به عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسب ها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر در گردش بود. به همین خاطر مدرسهاش در طول سال چند بار عوض میشد. یک روز، وقتی که شاگرد دبیرستان بود، معلم از شاگردان خواست که بنویسند وقتی که بزرگ شدند میخواهند چه کاره شوند.
او یک دقیقه نیز صبر نکرد و هفت صفحه کاغذ درباره هدفش که میخواست مالک یک مزرعه اسب باشد نوشت، او همه چیز را با جزئیات کامل نوشت و حتی طرحی از آن مکان با اصطبلها و ویلایش کشید.
دو روز بعد او نوشتهاش را با یک نمره F (پائینترین نمره) در صفحه اول دریافت کرد. بعد از کلاس، نزد معلم رفت و پرسید، «چرا من پائینترین نمره را گرفتم؟» معلم پاسخ داد: «این آرزو برای بچهای مثل تو که نه پول دارد، نه امکانات و از یک خانواده دورهگرد است خیلی غیرواقعی است. به هیچ وجه ممکن نیست روزی به این آرزوی بزرگ دست پیدا کنی.» سپس پیشنهاد کرد دوباره بنویسد و آرزوی واقعیتری داشته باشد.
پسر به منزل رفت و از پدرش پرسید که چکار باید بکند. پدر پاسخ داد:«این تصمیم خیلی برای تو مهم است. پس خودت باید به آن فکر کنی.»
پس از چند روز، پسر همان نوشته را برای معلمش برد. هیچ تغییری در آن نداد و گفت: «شما نمره F را نگهدار و من آرزویم را نگه میدارم.»
اکنون مونتی رابرتز مالک خانهای با زیربنای 400 متر مربع در وسط یک مزرعه اسب به مساحت 8 هکتار میباشد و هنوز آن نوشته را با خودش دارد و آن را قاب گرفته و بالای شومینهاش نصب کرده است.
بخاطر داشته باشید، باید به حرف دل خود گوش کنید و اجازه ندهید هیچ فردی رویایتان را از شما بگیرد.
@Bohlol_Molanosradin
🔍 #داستان_بخوانیم
عشق...
♥️
زوجی تنها دو سال از زندگیشان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونهای که زن معتقد بود
از این زندگی بی معنا بیزار است
زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم.
اما شوهر پرسید چرا؟
زن جواب داد من از این زندگی سیر شدهام دلیل دیگری وجود ندارد.
تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمیزد.
زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمیسازد.
تا اینکه شوهر از او پرسید:
چطور میتوانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد
سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجهی چیدن آن گل ، "مرگ "خواهد بود
آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟
شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا میدهم.
صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشتهایی زیر فنجان شیر گرم دیده میشود.
زن شروع به خواندن نوشتهی شوهرش کرد که میگفت:
عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم.
اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ میکنی مرتکب اشتباهات مکرر میشوی
و بجز گریه چارهی دیگری نداری
به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم.
دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش میکنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم.
سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه میکنی و این نشان میدهد تو نزدیک بین هستی
من باید باشم تا روزی که پیر میشوی ناخنهای تورا کوتاه کنم.
به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید.
اشکهای زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد:
عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم.
زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است.
زن اکنون میدانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد.
عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها میگذریم.
@Bohlol_Molanosradin
#حکایت
پدری بود که دخترشو مى خواست بفروشه یه روز دختره فرار میکنه و به شیخی که حاکم اون شهربود پناه میبره شیخ به دختره دلداری میده میگه نترس من مواظبت هستم .
شب وقتی دختره میخواد بره تواتاقش بخوابه میبینه شیخ با بدنی لخت از دختره تقاضا میکنه که با هم شب رو سرکنن دختره ازکاخ فرارمیکنه میره توجنگل و یه کلبه میبینه که کنارش چند تا پسر نشستن دارن مشروب میخورن ساقی دختر رو میارتش کنارآتیش دختره با گریه همه چیزو تعریف میکنه ساقی میگه نترس ما با تو کاری نداریم برو توکلبه بخواب دختره بیچاره باخودش میگه پدرم به من پدری نکرد،شیخ هم خواست بهم تجاوزکنه حالامن توکلبه ی چندتاجوان مست تا صبح چه جوری بخوابم…
دختره خوابش میبره صبح وقتی بلند میشه میبینه چند تا جوان خوابیدن و پتوهاشون رو کشیدن رو دختره تا گرمش بشه ، چشش می افته به ساقی میبینه پیک عرق دستشه و خودش یخ زده مرده .
ساقی تا صبح تو سرما بیدار بود تا دختر در امان باشه دختر میره پیش ساقی پیک رو برمیداره میگه
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
تا نگویند مستان زخدا بیخبرند.
@Bohlol_Molanosradin
📚 داستان کوتاه
واعظی بر روی منبر از خدا میگفت؛ ولی کسی پای منبر او نمیرفت. روز بعد واعظ دیگری میرفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کمطالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟
واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچهفروشی شلوغ و پارچهفروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچهفروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچهفروشِ خلوت، فروشنده است.
واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچهفروش که برای خود میفروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من میخرد و مشتریان را به پای منبر من روانه میکند، ولی تو مانند آن فروشندهای هستی که برای دیگری میفروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایهاش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن میگویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که میگویی نخست باید خودت خریدارش باشی.
در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشندهها متفاوت بودند و اختلافنظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin