📚#داستان_کوتاه
مادر بزرگ باچارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه.
اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم، نشد.
دلم پر میکشید که حاجی بگه دوست دارم و نگفت...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می زدم. آی می چسبید.
گفت: بچه گی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم...
به چشمهای تارش نگاه کردم و حسرت ها را ورق زدم گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی
گفت:حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند...
خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به هم هیس نگید.
بذار حرف بزنن.
بذار زندگی کنن
آره مادر هیس نگو،
آدمیزاد از "هیس" خوشش نمی یاد...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را میبینے...؟
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📘#حکایت_پندآموز
میلیاردی از دنیا رفت همسرش با راننده اش ازدواج کرد
خبرنگارا اومدن کنار راننده و ازش پرسیدن چه حسی داری؟
گفت والا من همیشه فکر میکردم برای اربابم کار میکردم ولی الان متوجه شدم همه ی این سال ها رو ارباب برای من کار میکرده....
یادتون باشه👌
مالی که تو جمع کردی ازخیر و ز شر
بعد از تو ندهد برایت هیچ ثمر
تقسیم شود بین سه تن راه گذر
شوی زن وجفت دخت و هم خواب پسر
اگه امروز کار میکنید و برای خودتان استفاده نمیکنید، کارمند یکی از این سه نفرهستید.....
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕حکایت خواندنی معامله و مروت !
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند و دستگیر است.
شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر دِرهمی چانه می زند، بازگشت.
تو را که این همه گفت و گوی است بر دَرمی
چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی
خواجه دانست که به کاری آمده است و عقب او برفت و گفت به چه کار آمده ای؟
گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. خواجه به غلامش اشاره کرد و کیسه ای هزار دینار زر به او داد. مرد را عجب آمد گفت:
آن چه بود و این چه؟
خواجه گفت:
آن معامله بود و این مروت، کوتاهی در معامله بی مزد و منت است و کوتاهی در کار تو دور از فتوت...
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شب میلاد با سعادت 🌹
حضرت امام حسن عسکری علیه السلام🌹
را به حضرت مهدی موعود علیه السلام 🌹
و همه پیروان آن حضرت تبریک و شادباش 🌹
عرض میکنیم🌹
عیدتون مبارک 🌹🎊 🌹
🦋🦋🦋
📘#حکایت_پندآموز
مرد بازاری خلافی کرد و حاکم
او را به زندان انداخت.
زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت
چه نشسته ای که دوستت پنج سال به
محبس افتاد، برخیز و مرامی به خرج بده.
مرد هم خراب مرام شد و یک شب از دیوار
قلعه بالا رفت و از بین نگهبانان گذشت و
خودش را به سلول رفیقش رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت زود
باش زنجیرها را باز کن که الآن
نگهبان ها می رسند.
دوستش گفت می دانی چه خطرها کرده ام،
از دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
سپس زنجیرها را باز کرد.
به طرف در که رفتند، مرد گفت می دانی
چه خطری کرده ام، از دیوار قلعه بالا آمدم،
از بین نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو
خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب
خودشان را بالا بکشند.
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از
دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند.
همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند،
مرد گفت می دانی چه خطری کرده ام، از
دیوار قلعه بالا آمدم، از بین نگهبان ها
گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد نگهبان ها، نگهبان ها،
بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند، مرد فرار کرده بود.
از زندانی پرسیدند چرا سر
و صدا کردی و با او فرار نکردی؟
مرد گفت پنج سال در حبس شما باشم،
بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم...
بهشت هم با منت، جهنمی بیش نیست
✓
📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
#یا_صاحب_الزمان_عج💖
💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود
💞تا ما نـمردهایـم، تو پا در رڪاب ڪن
✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
✍#داستان_اصرار_قوم_بنی_اسرائیل_برای_دیدن_خدا!
💠در جلسه ای مأمون به امام رضا علیه السلام گفت: مگر شما نمی گویید؛ انبیا معصوم هستند؛ پس چرا موسی رؤیت الاهی را از خداوند درخواست کرد؟ «أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک» آیا موسی نمی دانست که خداوند قابل دیدن نیست؟
امام علیه السلام در جواب او فرمودند: حضرت موسی علیه السلام می دانست که خداوند قابل دیدن با چشم نیست؛ امّا هنگامی که خدا با موسی سخن گفت و آن حضرت به مردم اعلام نمود، مردم گفتند: ما به تو ایمان نمی آوریم؛ مگر این که کلام الاهی را بشنویم.
هفتاد نفر از بنی اسرائیل برگزیده شدند و به میعادگاه کوه طور آمدند. حضرت موسی علیه السلام سؤال آنان را از خدا درخواست نمود. در این هنگام آنان کلام الاهی را از تمام جهات شنیدند. ولی گفتند: ایمان نمی آوریم؛ مگر این که خدا را خود ببینیم. صاعقه ای از آسمان آمد و همه ی آنان هلاک شدند. حضرت موسی گفت: اگر با چنین وضعی برگردم؛ مردم خواهند گفت: تو در ادّعایت راستگو نیستی که دیگران را به قتل رساندی. به اذن الاهی دوباره همه زنده شدند. این بار گفتند: اگر تنها خودت نیز خدا را ببینی؛ ما به تو ایمان می آوریم.
موسی گفت: «ان الله لا یری بالابصار و لا کیفیة له و انما یعرف بآیاته و یکلم باعلامه» خدا را تنها با نشانه ها و آیاتش می توان درک کرد. امّا آنان لجاجت کردند. خطاب آمد: موسی بپرس آنچه می پرسند و تو را به خاطر جهالت آنان مؤاخذه نمی کنیم. حضرت موسی علیه السلام گفت: «رَبِّ أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیک» خطاب آمد: «لَنْ تَرانِی؛ هرگز مرا نمی بینی» امّا نگاه کن به کوه، اگر پایدار ماند؛ تو نیز خواهی توانست مرا ببینی.
با اشاره الاهی کوه متلاشی و به زمینی صاف تبدیل شد و موسی پس از به هوش آمدن گفت: «سُبْحانَک تُبْتُ إِلَیک؛ خدایا! از جهل و غفلت مردم، به شناخت و معرفتی که داشتم بازگشتم و من اوّلین کسی هستم که اعتراف می کنم خدا را نمی توان با چشم سر دید» مأمون با این پاسخ شرمنده شد
📙عروسی حویزی، عبد علی بن جمعه، تفسیر نور الثقلین، ج 2، ص 64 و 65.
@Bohlol_Molanosradin
⚠️⚠️⚠️
❌روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
❌همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، شهوت، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
❌در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
❌کسی پرسید : این عتیقه چیست ؟
❌شیطان گفت : این نا امیدی است...
❌شخص گفت : چرا اینقدر گران است؟
❌شیطان با لحنی مرموز گفت :
❌این موثرترین وسیله من است !
❌شخص گفت : چرا اینگونه است؟
❌شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
🛑🛑
این وسیله را برای تمام انسانها بکار
برده ام، برای همین اینقدر کهنه است
@Bohlol_Molanosradin
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند.
اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی میکرد، زیر تازیانه و چکمههای جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود، گفت:
«آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند)
آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت: «هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم »
📚حکایتهای شنیدنی
@Bohlol_Molanosradin
"باسمه تعالی"
واعتَصِموا بِحَبلِ اللّهِ جَمیعًا و لاتَفَرَّقوا...
"آل عمران/۱۰۳"
مقام معظم رهبری (مد ظله العالی): «سیزده آبان روز استوارى ملت ایران در مقابل ترفند استکبار است.»
یوم الله ۱۳آبان حماسه ای است بزرگ، شکوهمند و عزیز که هیچ گاه در خاطرِ ملت انقلابی و بصیر ایران، کمرنگ نخواهد شد.
طنین این روز بزرگ و حماسهساز، هرساله یادآور فریاد آزادیخواهی، عدالت محوری و ظلمستیزی معمار کبیر انقلاب حضرت امام خمینی(ره) علیه استکبار و استبداد جهانی و سندی محکم بر رسوایی شیطان بزرگ و تسخیر جاسوسخانه منحوس او است.
در این روز شکوهمند، برگی زرین از تاریخ آزادگی ملت بزرگ ایران رقم خورد که نشانِ بیداری، خردمندی و وحدت و همدلی آحاد ملت شهیدپرور ما است.
امسال در حالی به استقبال ۱۳ آبان می رویم که بیش از پیش شاهد فتنه افکنی و خباثت استکبار جهانی و نظام تروریست پرور آمریکا و به خاک و خون کشیدن کودکان، زنان و مردان سرزمین عزیزمان در حرم مطهر حضرت احمد بن موسی(شاهچراغ) علیه السلام هستیم که این فتنه نیز با تببین رهبر حکیم و فرزانه انقلاب حضرت امام خامنه ای مدظله العالی و تلاش خالصانه نیروهای نظامی، انتظامی و امنیتی همچنین بصیرت ملت فهیم ایران اسلامی، به ناکامی و درماندگی بیش از پیش استکبار جهانی تبدیل شد.
روز ملی مبارزه با استکبار جهانی که مصادف با هفتمین روز شهادت جانسوز شهدای مظلوم شاهچراغ است با شعار محوری ایستادگی، مقاومت و استکبارستیزی، در روز جمعه ۱۳ آبان برگزار خواهد شد و ملت ایران بار دیگر با حضور و نمایش وحدت و عظمت خود، پاسخی کوبنده و قاطع به دشمن خواهد داد.
به همین مناسبت، اداره کل آموزش و پرورش استان خوزستان، ضمن دعوت عمومی از جامعه اسلامی، از همه معلمان فرهیخته و دانش آموزان عزیز دعوت مینماید که با حضور پر شور خود در این مراسم، حمایت همه جانبه خود از آرمان های انقلاب اسلامی را به همه جهانیان نشان دهد و با محکوم نمودن واقعه تروریستی شاهچراغ (ع) انزجار خود را از استکبار جهانی اعلام نماید و در این برهه از تاریخ، آگاهانه و با هوشیاری کامل تمام توطئههای شوم استکبار را خنثی و در مسیر پیشرفت و فتح قله های عزت و شرف و اقتدار گام بردارد.
نصر من الله و فتح قریب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗🍃
🌸🍃جهت شادی روح
تمام مسافران آسمانی
فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸
روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸
🌹داستان آموزنده🌹.
عمار یاسر از اصحاب خاص پیامبر بود، و از ایمانی بزرگ، برخوردار بود تا جائیکه پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: عمار از سر تا قدمش مملو از ایمان، و ایمان با گوشت و خونش آمیخته است.
بعد از پیامبر هم پیوسته از حمایت کنندگان امام علی علیه السلام بود تا وقتیکه جنگ صفین شروع شد او همراه امام بود. روزی از صف لشگر امام خارج شد و در مقابل صف دشمن قرار گرفت و فرمود: خدایا تو می دانی اگر بدانم رضای تو در این است که خود را در دریا بیفکنم خواهم انداخت. پروردگارا اگر بدانم رضای تو در آن است که نوک شمشیر را بر شکم نهاده و خود را بر آن بیفکنم تا از قفا و پشت خارج شود انجام میدهم.
میدانم که رضای تو امروز در جنگیدن، با این مردم فاسق است، اگر عملی که تو را بهتر خوشنود سازد سراغ میداشتم آنرا اختیار میکردم. صدایش بلند شد و گفت: هر که خوشنودی خدا را میخواهد و بسوی مال و فرزندان نمیخواهد برگردد بسوی من آید… عاقبت بعد از رشادتها و شجاعتهای بسیار به شهادت رسید.
امیرالمؤ منین وقتی به جسد عمار رسید روی زمین نشست و سر عمار را به دامن گرفت و گریان شد و فرمود: ای مرگ، گویا تو کسانی که من دوستشان دارم را کاملاً میشناسی و آنها را از من میگیری.
🌹
@Bohlol_Molanosradin
📚علم عشق در دفتر نباشد.
یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید:
مولای من استاد شما كه بود؟
عارف: صدها استاد داشته ام.
مريد: كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت:
در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
اولین استادم یك دزد بود.
شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.
دوم سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.
استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت. پرسیدم:
خودت این شمع را روشن كرده ای؟
گفت: بله.
برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟ دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید:
شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟
فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید ...
گفتم كه: بوي زلفت، گمراه عالمم كرد.
گفتا: اگر بداني، هم اوت رهبر آيد
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
📚پىسوز و شاهزاده
زن و مردى بودند دخترى داشتند. روزى مادر دختر به او گفت: اگر من مُردم کفش و انگشتر مرا به دست و پاى دخترها اندازه بگير، اندازهٔ هر دخترى شد او را براى پدرت، به زنى بگير. مادر مُرد. دختر انگشتر و کفش مادر خود را برد و به دست و پاهاى دخترها کرد و اندازه گرفت. اما اندازه هيچکس نشد. روزى دختر کفش و انگشتر را به پا و دست خود کرد، ديد اندازهٔ خودش است. پدرش اصرار کرد که دختر به وصيت مادر خود عمل کند و زن او بشود. دختر که نمىخواست تن به اينکار بدهد يک هفته مهلت خواست.
دختر نزد زرگرى رفت و به او سفارش ساخت يک پىسوز که گنجايش يک نفر را با خوراک يک ماهه داشته باشد داد. زرگر پىسوز را ساخت و تحويل داد.
يک هفته مهلت تمام شد. موقع خواب دختر از پدر خود اجازه گرفت که برود و دستهاى خود را بشويد. به حياط رفت و کفشهاى خود را سر چاه گذاشت، برگشت و رفت توى پىسوز.
پدر هر چه منتظر شد، ديد دخترش نيامد، به حياط رفت، ديد کفشهاى دختر سر چاه است فکر کرد دختر خودش را به چاه انداخته است. از آن به بعد خانهنشين شد. هر روز يک تکه از اثاث خانه را مىفروخت و خرج مىکرد. يک روز پىسوز را برد به دکان تا بفروشد. اتفاقاً پسر پادشاه پىسوز را ديد و آن را خريد و به قصر خود برد.
پس از چند روز شاهزاده متوجه شد که غذاى او دست مىخورد. يک روز پشت پرده اتاق خود ايستاد، ديد يک دختر زيبا از توى پىسوز بيرون آمد و رفت سر ظرف مقدارى غذا برداشت و باز داخل پىسوز شد. شاهزاده هر چه به دختر اصرار کرد که بيرون بيايد. نيامد. گذشت تا روزى شاهزاده مچ دختر را موقع خوردن غذا گرفت.
دختر همهٔ ماجرا را براى شاهزاده تعريف کرد. شاهزاده گفت: من مىخواهم به سفر بروم. وقتى برگشتم با تو ازدواج مىکنم.
دخترعموى شاهزاده نامزد او بود. زنعمو، که به بىتوجهى شاهزاده نسبت به دختر خود پى برده بود، پيش خود گفت هر چه هست مربوط به پىسوز است. آن را به امانت گرفت و برد به خانه خود. آتشى درست کرد و پىسوز را در آن انداخت. دختر در پىسوز را باز کرد و گريخت. او را گرفتند و در آتش انداختند. بعد هم در کوچه رهايش کردند. پىسوز را هم تميز کردند و بردند به مادر شاهزاده تحويل دادند.
وقتى شاهزاده از سفر برگشت. دختر را نديد هر چه گشت او را پيدا نکرد. مريض شد و در بستر افتاد. هر چه دوا و درمان کردند و بردند به مادر شاهزاده تحويل دادند.
وقتى شاهزاده از سفر برگشت دختر را نديد هر چه گشت او را پيدا نکرد. مريض شد و در بستر افتاد. هر چه دوا و درمان اثرى نبخشيد. خبر بيمارى او در همهٔ شهر پيچيد.
و اما بشنويد از دختر، خارکنى او را در کوچه پيدا کرد و به خانهٔ خود برد و به مداواى او پرداخت. دختر پس از مدتى حالش خوب شد. روزىکه براى خريد از خانه بيرون رفته بود، خبر بيمارى شاهزاده را شنيد. به خانه برگشت و شوربائى پخت و انگشترى که شاهزاده قبلاً به او داده بود در آن انداخت. خارکن شوربا را برد و به دست شاهزاده رساند. شاهزاده موقع خوردن شوربا انگشتر را ديد. از پيرمرد حقيقت را جويا شد. پيرمرد همهٔ ماجرا را تعريف کرد. فرستادند دنبال دختر آمد. حال شاهزاده خوب شد بعد دختر را توى پىسوز کرد تا کارها را روبهراه کند.
شاهزاده مجلس عروسى با دخترعموى خود به پا کرد و چون او را مسبب همهٔ گرفتارىهاى خود مىدانست به او گفت: زبانت را دربياور مىخواهم آن را ببوسم. وقتى دخترعمو زبان خود را درآورد، شاهزاده آن را از بيخ کند. بعد هم گفت دخترعموى او گنگ است و او زن گنگ نمىخواهد. شاهزاده با دختر ازدواج کرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
پسرت تاج سرماست
تو هم تاج سری
در کدامین سر دنیاست
شما با خبری
شب میلاد تو آقاست
چه خوش بود اگر
بدهد عیدی میلاد پدر را، پسری
#میلاد_امام_حسن_عسکری💐
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
جمعه به جمعه چشم من
منتظرنگاه تو ...
کی دل خستهام شود
معتکف پناه تو...
زمـزمهی لبان من این طلب است از خدا...✨
کاش شـوم من عاقبت یک نفر از سپاه تو...
#سلاممنجیعالم🌱
#امام_زمان♥
#اللهمعجللولیکالفرج🤲
📚پادشاه آسمانها
روزى مرد فقيرى اسب خود را زين کرد تا برود و براى عيد بچههاى خود چيزى پيدا کند. هوا سرد بود و برف زيادى باريده بود. مرد در ميان راه به پسرى برخورد و ديد که يک خورجين پول و طلا دارد. خورچين پسر را گرفت و خواست او را بکشد. پسر هرچه التماس کرد فايده نداشت. عاقبت گفت: پس اجازه بده دو رکعت نماز بخوانم. مرد اجازه داد. پسر نماز خواند و سپس دعا کرد: من خونم را هديه مىکنم به خداى آسمانها، خداى آسمانها هديه کند به خداى زمين.
مرد پسر را کشت و پولهاى خود را برد به خانه و سر و سامانى به زندگى خود داد.
يک روز در زمستان مرد دوباره به راه افتاد. اتفاقاً از همان راهى که پسر را کشته بود عبور مىکرد. ديد در جائىکه پسر را کشته درخت انگورى سبز شده و انگورهاى آن برق مىزند. انگورها را چيد و براى اينکه پيش پادشاه ارج و قربى پيدا کند، وى طبقى گذاشت و به قصر پادشاه برد. وقتى پادشاه درپوش طبق را باز کرد. ديد روى آن دست و پاى بريدهاى گذاشتهاند. از مرد پرسيد اينها چيست؟ مرد که بسيار ترسيده بود ناچار همهٔ ماجرا را گفت: به دستور پادشاه سر مرد را بريدند تا به سزاى اعمال خود برسد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
📚پيرزن و نخود
دادا، پيرزنى بود که شوهر او رفته بود و زمين شخم بزند. پيرزن کمى نخود برشته براى شوهر خود درست کرد و گفت: اى خدا من نه بچهاى دارم و نه همسايهاى حالا پسرى نداشتم تا ناهار شوهرم را براى او ببرد؟
ناگهان يکى از نخودها به هوا پريد و افتاد روى زمين و گفت: سلام بىبي، من پسر تو و پيرمرد کشاورز مىشوم.
پيرزن خنديد، جواب سلام نخود را داد و او را بوسيد و گفت: خوشحالم ننه، بيا ناهار پدرت را براى او ببر صحرا چون خسته و گشنه مانده و ناهار او دير شده.
نخود ناهار پيرمرد را گرفت و به صحرا رفت. کشاورز را که ديد، او را صدا زد:
پدرجان سلام ناهارت را آوردم.
پيرمرد فکرى کرد و گفت: من که بچهاى ندارم پس کيست که مرا صدا مىزند؟
نخود از لاى علف جلو آمد و دست کشاورز را بوسيد و گفت: از حالا من پسر تو هستم. بيا ناهارت را بخور تا من هم زمين را شخم بزنم.
نخود مشغول شخم زدن زمين شد و پيرمرد هم ناهار خود را خورد.
غروب که به خانه برمىگشتند، نخود به پيرمرد گفت:
تو به مردم بدهکارى يا مردم به تو بدهکار هستند؟
پيرمرد مىخواست حرفى نزد اما نخود او را مجبور کرد تا راست آن را بگويد. پيرمرد عاقبت به او گفت:
يک خروار گندم از شاهنوح طلب دارم. سواران آن آمدند و اين مقدار گندم را به زور از من گرفتند و غذايم را هم خوردند و رفتند.
نخود به خانه نرفت و راه خود را به طرف شهر شاهنوح کج کرد. در راه به روباهى رسيد.
روباه پرسيد: اى نخودى کجا مىروي؟
نخود گفت: مىروم طلب پدرم را از شاهنوح بگيرم.
روباه هم با او همراه شد و همانطور که مىرفتند، به کبوترى برخوردند و کبوتر هم همراه آنها رفت و گرگى هم همراه آنان به راه افتاد.
وقتى به قصر شاه نوح رسيدند، نخودى جلو رفت و سلام کرد. سلطان گفت: خوب نخودى بگو ببينم براى چهکارى به اينجا آمدهاي؟
نخود گفت: سوارهاى تو يک خروار گندم به زور از پدرم گرفتهاند. اگر گندم را مىدهى که چه بهتر و اگر نمىدهى با زور چماق از تو مىگيرم.
پادشاه عصبانى شد و دستور داد نخود را پيش مرغها انداختند. مرغها نخود را خوردند، سپس به روباه گفت مرغها را بخورد. وقتىکه روباه، مرغها را خورد، به گرگ گفت تا روباه را بخورد. بعد گرگ را توى طويله انداختند تا اسبها با لگد او را گشتند. بعد دستور داد آتشى درست کردند تا لاشهٔ گرگ را روى آتش بيندازند و خاکستر آن را به دريا بريزند.
کبوتر از قصر فرار کرد و رفت آب همراه خودش آورد و آتش را خاموش کرد. سپس قصر را هم آب گرفت و آن را خواب کرد. نخودى هم از داخل شکم گرگ بيرون پريد و به کبوتر آن را با نوک برداشت و بيرون آمدند. بعد از آن رفتند اسبها و گلهٔ گاو و گوسفند پادشاه را برداشتند و به خانهٔ پيرزن و مرد کشاورز برگشتند.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے❤️
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِّ مُحَمَّدوَآلِهِ الطّاهِرين🕊
#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ
❤️بَر ثانیه ظهور مهدی صلوات❤️
🌱بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات🌱
---------------------------------
📚پاداش
در روزگاران قديم اميرى بود که زن بسيار زيبائى داشت. يک روز اين امير تُنگى پر از ماهى به خانه برد و زنش با ديدن تنگ ماهى روبنده خود را روى صورت انداخت که ماهىها او را نبينند و طورى صورت خود را پنهان کرد تا امير پاکيزهاش بداند.
وقتى امير در خانه بود همسرش، دست و روى در حوض نمىشست و مىگفت: ماهيان نر، سبب گناه من مىشوند. و در برابر امير از نزديک شدن به حوض خوددارى مىکرد.
يک روز امير در کنار همسر خود نشسته بود و خادمى هم آنجا حضور داشت. همسر امير دوباره از ماهىهاى نر حرف زد و ادا درآورد، خادم امير که آنجا نشسته بود، به خنده افتاد و امير پرسيد، براى چه به خنده افتادي؟ خادم گفت: فقط خنديدم. امير گفت: بايد علتى داشته باشد! خادم به حرف در نيامد و سکوت کرد.
امير خشمگين شد و خادم ترسيد. خادم گفت: همسر زيبايت چهل جوان زيباروى را در سرداب خانهات به بند کشيده و هرگاه که به شکار مىروي، نزد آنها مىرود امير که سخت ناراحت شده بود، به خادم گفت: بايد پى به حقيقت ببرم. و افزون دوباره به شکار مىروم. اما شبهنگام به خانهٔ تو باز خواهم گشت. آنجا خواهم گفت که چه بايد بکنيم.
روز بعد، امير به شکار رفت و شبهنگام به خانهٔ خادم بازگشت. امير از خادم خواست که او را در خورجينى کند و ببرد آنجا که همسرش بزم به پا مىکند و با مردان اسير به عيش مىنشيند. امير در برابر اينکار به خادم قول داد که به او صد من زعفران پاداش دهد.
خادم به ريخت درويشان درآمد و امير را در خورجينى کرد و به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به خانهٔ امير رسيد. صداى ساز و آواز در کوچه پيچيده بود. درويش به در زد و خواند:
حالا بنگر اين مکر زنان
حالا حاضر کن صد من زعفران
و باز خواند و خواند تا در را به رويش گشودند.
در سر سراى امير چهل جوان زيباروى نشسته بودند و رامشگران مىنواختند و جامگردان، مى در پيالهها مىريخت. همسر امير در آن حالت چند بار به درويش گفت که همان بيت را بخواند و تکرار کند.
نزديک صبح بزم تمام شد و درويش به خانه خود بازگشت. اما امير در خورجين هم چنان شاهد رفتار همسر خود بود.
همسر امير هر چهل جوان به سرداب روانه کرد و در آن را بست و بعد خود را به بستر رسانيد و خوابش برد.
امير از خورجين بيرون آمد و دستور داد همسرش را در صندوقى کنند و کنارى بگذارند تا صبح که بيدار شود.
صبح که شد زن امير از خواب برخاست و فهميد که چه پيش آمده است. همسر امير را از صندوق بيرون آوردند و او را به دم ”اسب ابر باد“ بستند و بهسوى بيابان رهايش کردند.
امير هر چهل جوان را از بند رها کرد و از سرداب بيرون آورد و از آنان خواست که بگويند ما را از چه قرار بوده است. جوانها گفتند هر غروب، که از کناب خانهات مىگذشتيم، پرىروئى چهره نشان مىداد بعد هريک، بهگونهاى بيهوش مىشديم و سپس خود را در سراب به بند مىديديم. هرگاه که تو به شکار مىرفتي، بندها را مىگشود و با ما به عيش مىنشست.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
🐜خالهمورچه، کلاغ و قاضى
يک روز صبح خيلى زود خالهمورچه از خواب بيدار مىشه، وضو مىگيره، نمازشو مىخونه، بعد چادرشو مىکنه سر، تنگِ تنگِ تنگ، کمرشو مىبنده، جاروشو دست مىگيره، مىگه برم مسجد و جارو کنم. خلاصه همينجور که مىرفته، تو راه قالب پنيرى مىبينه به خودش مىگه: نه، اين مال خودم نيس، حتماً مال کسبه گم کرده، اينو بايد ببرم تو مسجد بزرام رو منبر. مىره مسجد، قالب پنير و مىذاره رو منبر و شروع مىکنه به جارو کردن، همينتجور که داشته جارو مىکرده، آقاکلاغه مىآد مىشينه رو منبر و شروع مىکنه به قار قار کردن، در همين موقع مىبينه يه قالب پنير رو ميزه. خوشحال مىشه، مىپره به چنگ يه پنير مىزنه. خالهمورچه که از اينکار کلاغ عصبانى مىشه، يه جارو مىزنه تو سر کلاغ، کلاغ حسابى دردش مىگيره و به چنگ مىزنه تو چشم خالهمورچه. خالهمورچه خيلى ديگه ناراحت مىشه. گريهکنان مىره در خونه آقاقاضي، نق، نق، نق در مىزنه. آقاقاضى از پشت در مىگه: ”کيه“.
مىگه: ”باز کن من هستم خالهمورچه.“
آقاقاضى در رو باز مىکنه. مىگه: ”بهبه خالهمورچه کجا بودى صبح به اين زودي؟“
مورچه مىگه: ”راست آن بخواى صبح زد بلند شدم نمازمو خوندم.“ قاضى مىگه: ”بهبه سحرخيز بودين.“
مورچه مىگه: ”چادرم رو سرم کردم تنگِ تنگ گرفتم، جارو برداشتم که برم مسجد رو جارو کنم.“
قاضى مىگه: ”خوب وظيفهات بوده.“
مورچه مىگه: ”تو راه که مىرفتم يه قالب پنير ديدم.“ قاضى مىگه: ”روزيت بوده“، مورچه مىگه: ”گفتم خوب مال خودم نيس، بردم گذاشتم رو منبر.“
قاضى مىگه: ”خوب جاش بوده“ مورچه مىگه: ”همينطور که داشتم جارو مىکردم کلاغه اومد و به چنگ زد به پنير.“
قاضى مىگه: ”خوب استاى آشپزها بوده مىخواسته ببينه شور و يا بىنمکه.“
مورچه مىگه: ”من هم عصبانى شدم و با جارو محکم زدم تو سر او.“
قاضى مىگه: ”خوب اشکال نداره استاش بودى مىخواستى ادبش کني.“
مىگه: ”او برگشت چنگ زد تو چشمم.“ مىگه: ”خوب نوره چشمت کرده سرمه چشمت کرده، نوره چشمت کرده، سرمه چشمت کرده
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
اين🐐 بز است يا 🦓خر
مردى يک بز و دو الاغ داشت. تصميم گرفت که براى گذران زندگى يکى از خرهاى خود را بفروشد. به بازار رفت. چهار لوطى تصميم گرفتند به او کلک زده، خرش را به قيمت ارزان بخرند. اولى به طرف مرد آمد و گفت: بزت چند؟ مرد گفت: اين بز نيست خر است. لوطى گفت: اين بز است نه خر. هر چهار لوطى بهترتيب آمدند و اين حرفها را زدند. در آخر مرد باورش شد که به جاى خر بز آورده است. پس خر را به قيمت يک بز به آنها فروخت.
وقتى به خانه رسيد، متوجه شد که فريب خورده است. اينبار بز را به بازار برد و چهار لوطى با کلک بز را قيمت يک بزغاله از او خريدند و مرد پس از آمدن به خانه متوجه شد که کلک خورده است. پس او هم تصميم گرفت که انتقام خود را از لوطىها بگيرد. به دم خر دومى يک سکهٔ طلا بست و به بازار برد. چهار لوطى جلو آمدند. مرد به آنها گفت که خر بهجاى پشگل سکهٔ طلا مىريزد. چهار لوطى خر را به قيمت گزاف از او خريدند و چند شب منتظر ماندند اما از سکه خبرى نشد و خر جز پشگل چيزى پس نداد. از طرف ديگر مرد رفت و قبرى کنار خانهاش کند. منقلى آتش و چند سيخ درون قبر برد. به زنش گفت سر قبر را بپوشان. چهار لوطى به در خانهٔ مرد آمدند و زن به آنها گفت که مرد مرده است و قبر را به آنها نشان داد. چهار لوطى شلور خود را کندند تا روى قبر او ... مرد هم از آن زير بر روى رانهاى يکايک آنها با سيخ، داغ زد. لوطىها سوخته و گريان برگشتند. فرداى آن روز مرد با لباس مبدل به بازار رفت و مقدارى جنس خريد. لوطىها پيش مرد آمدند و گفتند: داداش جنسها را چند مىفروشي. مرد به آنها گفت که شما چهار نفر غلام من هستيد و داغم بر رانهاى شماست. لوطىها ديدند عجيب غلطى کردند که خرد مرد را به قيمت بز خريدند. ناچار پول بز و خر را بهطور کامل به مرد دادند. مرد خوشحال و خندان به خانه برگشت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin
📚#داستانی_عجیب
#نماز
#استخوانیکهرزقروزیراازبینمیبرد!!
در روایتی آمده است: در زمان رسول خدا حضرت #محمد (ص)، مردی خدمت آن حضرت آمد و از #تنگ دستی شکایت کرد. حضرت به او فرمودند: شاید #نماز نمی خوانی؟ مرد گفت: یا رسول الله؛ همانا نمازهای پنجگانه را به جماعت و در پشت سر شما بجا می آورم.
حضرت فرمودند: شاید کسی در #منزلت نماز نمی خواند؟
آن مرد عرض کرد: همه #نماز می خوانند و تا آن ها را به خواندن نماز واندارم، از خانه خارج نمی گردم.
پیامبر (ص) فرمودند: شاید در #همسایگی تو کسی می باشد که نماز نمی خواند؟
مرد گفت: یا رسول الله؛ همانا تمامی آن ها #نماز می خوانند.
پس در آن لحظه جبرئیل نازل شد و عرض کرد: ای رسول خدا؛ در فلان بیابان فرد #بی_نمازی از دنیا رفته است و کلاغی استخوان کوچکی از آن فردِ بی نماز و تارک الصلاة را به منقار گرفته و آورده در میان درختی که در #خانه ی این مرد است قرار داده است، پس به او بگو آن #استخوان را بردارد تا وسعتِ رزق و روزی پیدا نماید.
📚منابع:
1- تفسیر عیاشی، ج1: 25.
2- ثواب الاعمال: 104.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
@Bohlol_Molanosradin