❤ پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
🤔گروهي روز قيامت وارد صحراي محشر مي شوند در حالي كه حسنات و كارهاي نيكي به بزرگي كوه ها دارند،
👈 اما خداوند حسنات ايشان را همچون ذرات غبار در هوا پراكنده مي سازد، سپس فرمان میدهد آنها را به آتش دوزخ اندازند. سلمان عرض كرد: يا رسول الله! آنها را برای ما توصيف نما
❤ فرمود: آنها كسانی هستند كه
🌷 روزه میگرفتند،
🌷نماز میخواندند
🌷 و شب زنده داری میكردند
🌷اما هنگامی كه به حرامی دست میيافتند بر آن هجوم میبردند
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه
درویشی به در خانه خواجه اصفهانی رفت. به او گفت آدم پدر من و تو است و حوا نیز مادر ماست. پس ما با هم برادریم، تو اینهمه ثروت داری و میخواهم برادرانه سهم مرا بدهی.
خواجه به غلام خود گفت یک فلوس سکه سیاه به او بده.
درویش گفت ای خواجه چرا در تقسیم، برابری را رعایت نمیکنی؟
خواجه گفت:
ساکت باش که اگر برادرانت با خبر شوند همین قدرهم به تو نمیرسد.
👤شیخ بهائی
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بخشندگی
از حاتم پرسیدند:
بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری.
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد،
از طعم جگرش تعریف کردم،
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد.
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم.
گفتند: پس تو بخشنده تری!
گفت: نه، چون او هر چه داشت
به من داد،
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم!
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_آموزنده
در روستایی دو جوان ساده زندگی می کردند. روزی یکی از گاوهای آنهادر هنگام خوردن علف، در طویله ، شاخش به آبشخور گیر کرد.
رفتند و کدخدا را که انسان بی دست و پا و پخمه ای بود برای نجات گاو به طویله آوردند، کدخدا هرچه کرد نتوانست گاو را نجات دهد، گفت: چاقو بیاورید تا سر گاو را ببرم.سر گاو را برید و کناری گذاشت.
برادران از او به خاطر این کمک تشکر کردند و گفتند : خدا می داند که اگر تو نبودی ما چه می خواستیم بکنیم؟!!! و هدیه ای به او بخشیدند!!!!
آری گاهی ما خود ، کاری که می توانیم بکنیم، حتما باید به کس دیگری بسپاریم و از او تشکر کنیم، گاهی می دانیم که از نظر روحی برخی افکار پلید و شیطانی ما را اذیت می کند ولی خودمان قادر به رها کردن نفس و روح مان از این افکار شوم نیستیم، باید به روان شناسی برویم و مبلغی بدهیم و او چیزهایی را به ما بگوید که خودمان می دانیم.این یعنی عدم اعتماد به نفس و دور باطل و زهی مایه بدبختی و غفلت.
به قول : روان شناس نامی جهان، آنتونی رابینز: انسان احمق در ذهن و خیالات خود اتاقی می سازد که هیچ واقعیت خارجی ندارد و روان شناس کرایه این اتاق را از او می گیرد!!!! در توهم هستیم که ما را جادو و طلسم کرده اند یا دنبال انسانی هستیم و می گردیم که برای ما نقشه شومی در سر دارد و در فکر عملی کردن آن است. و چه زیبا فرمود: حضرت حق که دل ها (فقط) با یاد من آرام می گیرد. وقتی ما در دل هایمان کینه و انتقام و طمع دنیا و حسد و... که همه یاد شیطان است را جمع کرده ایم، دل ما آرام نخواهد گرفت در جایی که نجاست باشد هرگز مطهرات وارد نمی شوند. و بر مزاری که می دانیم در آن مرده ای نیست گریه می کنیم. اگر به یاد خدا ، طعامی به سائلی دهیم زودتر و قطعی تر و بهتر از دستمزدی که به روان شناس می دهیم، نتیجه می گیریم.
🌺 اللهم اهدنا الصراط المستقیم بحق نبیک الامین (ص)
🌸 آمین یا رب العالمین🌸
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#راز_مثلها🤔🤔🤔
🔻#داستان_ضرب_المثل
✍اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند باید گردنش را زد
در زمان گذشته متاسفانه هرگاه زنی براساس هوش و استعداد ذاتی به جایگاه رفیعی می رسید، اغلب اوقات مورد حسادت مردان زمانه قرار می گرفت و برای تحقیر زن و خانواده اش این شعر را معمولاً می خواندند :
فروغی نماند در آن خاندان
که بانگ خروس آید از ماکیان
این شعر ریشه در یک حکایت تاریخی دارد، سلطان محمد پدر شاه عباس کبیر نابینا بود و نمی توانست تصمیمات درستی برای اداره ی مملکت بگیرد در عوض همسر او یعنی "خیر النساء بیگم" که اصل و ریشه ی مازندرانی داشته و از سادات مرعشی بود، چنان با کیاست و مدبر بود که تقریباً تمام امور مملکت را از داخل حرمسرا خود کنترل می کرد. در نتیجه یکی از شاعران شوخ طبع، شعری را که در بالا گفته شده، برای دوران حکومت خیرالنساء سرود.
متاسفانه خیر النساء بیگم با سران قزلباش چندان خوب نبود و همواره آنها را به دیده ی تحقیر نگاه می کرد، در نتیجه قزلباش ها توطیه کرده و به قصر او یورش برده و خیرالنساء و تعدادی از نزدیکانش را به قتل می رسانند.
شاردن، سیاح معروف فرانسوی که در زمان صفویه به ایران آمده بود، هم در خاطراتش نقل می کند ایرانیان ضرب المثل وحشتناکی در مورد حضور و نقش زنان در اجتماع و امور دارند آنها می گویند :
✍"اگر مرغی بخواهد مثل خروس بخواند، باید گردنش را زد ."
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_دزد
آورده اند که: «دزدی شبانگاه به طویله ملانصرالدین زد و گاوهایش را به سرقت برد. بامداد مردم از ماجرا با خبر شده، پیرامون ملا گرد آمدند و طبق معمول به اظهار نظر پرداختند. یکی گفت: تقصیر همسرت بود که در را خوب نبسته بود. دیگری گفت: تقصیر پسرت بود که سگ را بسته بود. سومی گفت: تقصیر خودت بود که کنار گاوهایت نخوابیدی.
ملانصرالدین بیچاره که در میان این اظهار نظرهای کارشناسانه گیج و مبهوت شده بود، گفت: شما که همه تقصیر را گردن ما انداختید، پس حتماً دزد بی تقصیر است.😄
✓
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت_بهلول_و_شیخ_جنید_بغدادی
آوردهاند شيخ جنيد بغدادی به عزم سِير، از بغداد بيرون شد و مريدان از عقب او. شيخ احوال بهلول پرسيد. گفتند: او مردي ديوانه است. گفت: او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده، سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسيد: کیستی؟ عرض كرد: منم، شيخ جنيد بغدادي! فرمود: تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد ميكنی؟ عرض كرد: آري! بهلول فرمود: طعام چگونه مي خوري؟ عرض كرد: اول «بسمالله» ميگويم و از پيشِ خود ميخورم و لقمه، كوچك برميدارم، به طرف راست دهان ميگذارم و آهسته ميجَوَم و به ديگران نظر نميكنم و در موقع خوردن، از ياد حق غافل نميشوم و هر لقمه كه ميخورم «بسمالله» ميگويم و در اول و آخر دست ميشويم.
بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود: تو ميخواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نميداني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت: سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد: کیستی؟ جواب داد: شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود نميداند. بهلول فرمود: آيا سخن گفتن خود را ميداني؟ عرض كرد: آري. بهلول پرسيد: چگونه سخن ميگويي؟ عرض كرد: سخن به قدر ميگويم و بيحساب نميگويم و به قدر فهم مستمعان ميگويم و خلق را به خدا و رسول دعوت ميكنم و چندان سخن نميگويم كه مردم از من ملول شوند و دقايق علوم ظاهر و باطن را رعايت ميكنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن، سخن گفتن هم نميداني! پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند: يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت: مرا با او كار است؛ شما نميدانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت: از من چه ميخواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود نميداني، آيا آداب خوابيدن خود ميدانی؟ عرض كرد: آري. بهلول فرمود: چگونه ميخوابی؟ عرض كرد: چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب ميشوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (ص) رسيده بود بيان كرد.
بهلول گفت: فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نميداني! خواست برخيزد جنيد دامنش بگرفت و گفت: اي بهلول من هيچ نميدانم، تو قربهاليالله مرا بياموز. بهلول گفت: چون به ناداني خود معترف شدی تو را بياموزم. بدان كه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام، آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوری فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت: جزاك الله خيراً! پس فرمود: و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست، و آن گفتن، برای رضای خداي باشد و اگر برای غرضی باشد يا طلب دنيا و يا بيهوده و عبث، هر عبارت كه بگويی، آن وبال تو باشد. پس، سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر. و در خواب كردن اينها كه گفتی همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.
✓
📚کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#داستان_کوتاه_پـندآموز
دو نفر با هم سر ملکی دعوا می کردند و اختلاف داشتند. نبی مکرم اسلام را برای حل مناقشه و قضاوت، به ملک خود دعوت فرمودند. جبرییل نازل شده و فرمودند: ای رسول خدا به این دو نفر بگو، از حق هم به هم ببخشند و مصالحه کنند که صلح فقط با بخشش ممکن می شود. و بگو که شما چهل هزارمین مالک این زمین از ابتدای خلقت آن هستید!!!!!
🍃در داستان دیگری روزی، حضرت موسی دو نفر را دید که سر ملکی دعوا کرده و هر یک می گفتند این زمین متعلق به اوست. موسی در وسط دعوای آن دو وارد شد و خندید. پرسیدند چرا خندیدی؟ گفت: زمانی که شما با هم سر این زمین جنگ می کردید و هر یک می گفتید مال من است، من زمین را دیدم که دهان باز کرده بود و می گفت: این ها را ببین که سر من دعوا می کنند اما غافل اند هر دو مال من هستند!
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ. ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ.
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ.
ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ، ﮔﻔﺖ :
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ؟
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ.
ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ :
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟
ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍُﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨّﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮو ،
ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
عارفی را پرسیدند :
زندگی به '' جبر '' است یا به '' اختیار '' ؟
پاسخ داد :
امروز را به '' اختیار '' است...
تا چه بکارم ...
اما فردا ''جبر '' است... چرا که به '' اجبار '' باید درو کنم هر آنچه را که دیروز به ''اختیار'' کاشته ام .
👌حباب ها همیشه قربانی هوای درون خودشان هستند.
"افکار امروز"
نقش مهمی در "فردای تو دارد"
تکرار اشتباه دیگر اشتباه نیست
انتخاب است...
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📚#حکایت_بهلول_و_مرد_ثروتمند
شخص ثروتمندی خواست بهلول را در میان جمعی به سُخره بگیرد
به بهلول گفت:هیچ شباهتی بین من و تو هست؟
بهلول گفت:البته که هست
مرد ثروتمند گفت:چه چیز ما به همدیگر شبیه است؟بگو
بهلول جواب داد:
دو چیز ما شبیه یکدیگر است،
یکی جیب من و کله تو که هر دو خالی است
و دیگری جیب تو و کله من که هر دو پر است ...
✓
📗کانال حکایتهای بهلول و ملانصرالدین👇
📚 @Bohlol_Molanosradin
📕#حکایت_پندآموز
خیلی قشنگه حتما بخونید و
به ارزش گذشت و انفاق پی ببرید👇
گویند عابدى هفتاد سال خدا را عبادت کرد.
شبى در عبادتگاه خود مشغول راز و نیاز بود. زنى آمده درخواست کرد او را اجازه دهد شب را در آنجا بسر برد تا از سرما محفوظ بماند.
عابد امتناع ورزید.
زن اصرار نمود باز نپذیرفت ، ماءیوس شده برگشت .
در این هنگام چشم عابد به اندام موزون و جمال دلفریب او افتاد هر چه خواست خود را نگه دارد ممکن نشد از معبد بیرون آمده او را برگردانید داستان گرفتار شدن خود را شرح داد.
و هفت شبانه روز با او به خوش گذرانی بسر برد.
شبى به یاد عبادتها و مناجاتهاى چندین ساله افتاد بسیار افسرده گردید به اندازه اى اشک ریخت که از حال رفته بیهوش شد.
زن وقتى ناراحتى عابد را مشاهده کرد همین که به هوش آمد گفت تو به غیر از من با كس ديگري معصیت نکرده اى اگر به درگاه خدا از در توبه درآئى شاید قبول کند.
مرا نیز یادآورى کن .
عابد از عبادتگاه بیرون شد سر به بیابان گذاشت .
شب فرا رسید پناه به خرابه اى برد،
در آن خرابه دو نفر کور زندگى مى کردند که هر شب راهبى براى آنها دو گرده نان به وسیله غلامش مى فرستاد.
غلام راهب آمد،
به هر کدام یک گرده نان داد.
یکى از نانها را عابد معصیت کار گرفت .
کورى که به او نان نرسیده بود در گریه شد.
گفت امشب باید گرسنه به سر برم .
غلام گفت دو گرده نان را بین شما تقسیم کردم .
عابد با خود اندیشید که من سزاوارترم با گرسنگى بسر برم این مرد مطیع و فرمانبردار است ولى من معصیت کار و نافرمانم .
سزایم این است که گرسنه باشم ، نان را به صاحبش رد کرد.
آنشب را بدون غذا بسر برده ،
رنج و ناراحتى فراوانى و شدت گرسنگى توان را از او ربود،
به اندازه اى ضعف پیدا کرد که مشرف به مرگ گردید.
خداوند به عزرائیل امر کرد روح او را قبض نماید وقتى از دنیا رفت فرشته هاى عذاب و ملائکه رحمت درباره اش اختلاف کردند.
فرشتگان رحمت مدعى بودند که مردى عاصى بوده ولى توبه کرده است .
ملائکه عذاب مى گفتند معصیت نموده با مامور او هستیم .
خداوند خطاب کرد عبادت هفتاد ساله او را با معصیت هفت روزه اش بسنجید.
وقتى سنجیدند معصیت افزون شد.
آنگاه امر کرد معصیت هفت روزه را با گرده نانى که دیگرى را بر خود مقدم داشت مقابله کنید سنجیدند به واسطه ایثار و انفاق گرده نان زیادتر گردید و ثواب آن افزون گشت .
و ملائکه رحمت امور او را عهده دار شدند.
✓
📚مجموعهحکایتها و داستانهای آموزنده👇
📚 @Bohlol_Molanosradin